آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۴۷۲۰
۱۱:۵۱

۱۴۰۴/۰۹/۰۱

هم‌نفس باروت و باران؛ روایت «محمدمهدی برزآبادی» از ۱۲ سالگیِ جنگ تا جانبازی ۵۰ درصد

"محمدمهدی برزآبادی فراهانی"، بسیجی اراکی که نخستین‌بار در ۱۲–۱۳سالگی پایش به جبهه باز شد، از اهواز و گروه‌های محور چمران تا یگان‌های رزمی «فتح‌المبین» و «بیت‌المقدس» پیش رفت؛ در سوم خرداد ۱۳۶۱ مجروح شد، با همان بدن خسته به «رمضان» برگشت و در «محرم» برادر کوچکش به شهادت رسید. سال‌ها بعد، «والفجر ۳» و «کربلای ۴» برایش به کلاس‌های زنده‌ای از ایمان، ابتکار و برادری بدل شد؛ روایتی زنده از نسلی که میان سیم‌خاردار و شط، جوانی خود را گرو گذاشت تا ایران سرپا بماند.


به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، محمدمهدی برزآبادی فراهانی، جانباز ۵۰ درصد و بسیجی اراکی، از دوازده‌ـ‌سیزده‌سالگی پای در راه جبهه گذاشت؛ نخست با گروه‌های وابسته به دکتر چمران در اهواز و سپس در یگان‌های رسمی عملیات‌هایی چون «فتح‌المبین» و «بیت‌المقدس». سوم خرداد ۱۳۶۱ هم‌زمان با آزادسازی خرمشهر نخستین جراحت سنگینش رقم خورد، اما با همان بدن رنجور به عملیات «رمضان» برگشت و در عملیات «محرم» داغ شهادتِ برادرِ کوچک بر شانه‌هایش نشست. بعدتر در «والفجر ۳» و «کربلای ۴»، میان سیم‌خاردار و آب‌های تیره شلمچه، روایت دیگری از شجاعت و ابتکار ایشان؛ جایی که چفیه به جای پانسمان نشست و اراده به جای مهمات. برزآبادی، که سال‌ها بعد با حکم پزشکی از سپاه بازنشسته شد، امروز با همان صدای آرام از رفاقت‌ها، ایمانی که میدان را روشن می‌کرد، و عهدی می‌گوید که از نوجوانی با وطن بسته و هنوز نشکسته است.

هم‌نفس باروت و باران؛ روایت «محمدمهدی برزآبادی» از ۱۲سالگیِ جنگ تا جانبازی ۵۰ درصد

از مدرسه تا جبهه؛ ورود با امضای چمران

برزآبادی می‌گوید: «سال ۱۳۶۰ اولین‌بار به جبهه رفتم؛ با گروه چمران در اهواز مستقر شدیم. بعد از عملیات‌های «الله‌اکبر» و «فرمانده کل‌قوا»، وارد گردان‌های رسمی شدم.» نوجوانِ دیروز خیلی زود شانه‌به‌شانه رزمندگان دزفول جنگیدن را آموخت و مسیرش به «فتح‌المبین» گره خورد؛ جایی که جغرافیا را با شجاعت بازتعریف کردند.

«بیت‌المقدس» تا سومِ خرداد؛ نخستین زخمِ بزرگ

با گردان‌های اراک راهی «بیت‌المقدس» شد. روایت می‌کند: «در سوم خرداد ۶۱، هم‌زمان با آزادسازی خرمشهر، از دست و موج انفجار مجروح شدم. از خط به اهواز، بعد به تبریز منتقل شدم.» اما توقف نکرد؛ هنوز پانسمان‌ها تازه بود که خودش را به «رمضان» رساند: «درست آماده نبودم، اما دلم طاقت نداشت؛ برگشتم خط.»

«محرم»؛ کانال زیر پای دشمن و شهادتِ برادر

پس از بازگشت به اهواز، برادر کوچکش با شناسنامه‌ دست‌کاری‌شده به خط آمد و به گردان امام‌ رضا(ع) ملحق شد؛ فرماندهی گردان با شهید «قامت بیات» بود. محور «دشت‌عباس» و کانالی که «تا چذابه کشیده می‌شد»، صحنه‌ای شد که هنوز جزئیاتش را با نفسِ حبس‌شده تعریف می‌کند: «بالای سرمان عراقی‌ها سنگر داشتند؛ ماه نیمه بود و میدان دید دشمن کامل. ناگهان آسمان ابری شد و باران گرفت؛ زمین‌گیر شدند و ما حرکت کردیم.» همان‌جا، هنگام پاک‌سازی زُبیدات، برادرش با شلیک آرپی‌جی به شهادت رسید و خودش بار دیگر ترکش خورد: «جسد برادرم را برگرداندیم اراک… داغی که هنوز سرد نشده است.»

«والفجر ۳» در مهران؛ چفیه‌ها به‌جای گازبند

میدانِ مهران شاهدی دیگر شد بر ترکیب جسارت و تدبیر. از صبحِ درگیری تا حوالی ظهر، تانک‌های گارد ریاست‌جمهوری عراق می‌کوشیدند خط را بشکنند. «به یک جیپ ارتشی با توپ ۱۰۶ گفتم موضع را عوض کنید؛ دیر شد و زدند. بعد خودم روی خاکریز شلیک کردم؛ ناگهان دستی که گلوله را جا انداخته بود، سنگین شد… نگاه کردم، دست تقریباً متلاشی بود.»
او با همان آرامشِ میدانی، به امدادگر گفت: «نخ چفیه را بده؛ رگ‌ها را می‌گیرم، تو ببند.» خونریزی مهار شد. عصر، وقتی تانک فرمانده دشمن تا لبِ خاکریز آمد، با هماهنگی همان برادر ارتشی زدند و تانک عقب افتاد؛ موجی از دشمن عقب نشست. در همان محور، «عباس ایوبی» تیر خورد، «شجاعی» در درگیری با هلی‌کوپتر به شهادت رسید و تیروترکش‌ها خاک را داغ‌تر کردند.

«کربلای ۴»؛ درس آب‌های تیره و آیین‌های روشن

برزآبادی، شلمچه را «مدرسه صبر» می‌خواند: «با گردان امام‌حسین(ع) اراک رفتیم داخل؛ قبلش غواصی و آب‌بازی‌های سخت داشتیم. وسط همه سختی‌ها، عید غدیر و شب‌های احیا را هم همان‌جا برپا می‌کردیم؛ جنگ می‌کردیم اما زندگی و عبادت تعطیل نمی‌شد.»
شب عبور از آب، دشمن «کاملاً آماده» بود: «بعضی‌ها مثل شهید قمی و شهید مجتبی تاجیانی در آب شهید شدند؛ هر چه کردیم نتوانستیم همه پیکرها را برگردانیم.» درگیری در «کانال بتونه‌ای» با الگوی ستاره‌ای—که او آن را «طرح اسرائیلی» می‌نامد—گرفت‌وگیرِ نفس‌گیری ساخت: «گارد ریاست‌جمهوری مقابل بچه‌های اراک بود؛ چند بار بمباران خوشه‌ای شدیم، اما خط نگه داشته شد.» در یکی از سنگرها، دو عراقیِ پنهان را بیرون کشیدند و موضع را تا سحر حفظ کردند. «تا نزدیک صبح، با شهیدان حمید غلامی و حافظ عابدی می‌جنگیدیم؛ حمید همان‌جا پر کشید. راهِ آب بسته شد؛ میان حلقه‌های سیم‌خاردار گیر کردم و زیر تیرباران از آب گذشتم. تیر به پا، ترکش به کمر… اما برگشتیم.»

پشت‌جبهه؛ نامه‌ها، تلفن‌های کوتاه و یک «گروه آلمان‌ها»

از رابطه با خانه که می‌پرسی، لبخند می‌زند: «مرخصی کم می‌آمد؛ بیشتر نامه بود و یک تلفن کوتاه از اهواز یا دزفول. خانه‌ خودمان تلفن نداشت؛ به همسایه‌ها زنگ می‌زدیم و فقط می‌گفتیم «خوبیم» و والسلام.»
از رفاقت‌ها که بگویی، گروه «آلمان‌ها» را یاد می‌کند؛ تیمی چابک و کارآزموده که در «خیبر» و «بدر» هر جا گره می‌افتاد، به قلب میدان می‌زد: «شهید بخشنده، شهید سعیدی، پولادوند… خیلی‌ها هنوز هستند؛ خدا را شکر.»

پس از جنگ؛ از بسیج تا سپاه و یک بازنشستگی پزشکی

«اول بسیجی بودم؛ سال ۱۳۶۶ سپاهی شدم و ۱۳۷۵ با حکم پزشکی بازنشسته.» بازنشستگی برای او پایان نیست؛ فقط فصل تازه‌ای است از روایتِ یک زندگی که از کودکی‌ِ ساده در خانواده‌ای روستایی آغاز شد، با مدرسه‌های «ادبجو» و «آیت‌الله طالقانی» گذشت و بی‌آن‌که امتحان پایان‌ترم بدهد، وارد «دانشگاه جبهه» شد.

قصه یک پیوند؛ از کلاس دانشگاه تا خانه‌ای با بوی شهادت

او درباره ازدواجش هم صریح و صمیمی است: «همسرم خواهرِ شهید محمد مرادی است. با برادرشان—دکتر مرادی—در جبهه رفاقت داشتیم. یک چهارشنبه دیدیم و جمعه اجازه خواستگاری گرفتیم؛ شنبه رفتیم به‌طور رسمی.» امروز پدرِ «زینب‌خانم» است؛ دختری دانشجوی ادبیات نمایشی که افتخارِ نسلِ تازه خانواده است.

پیام به جوان‌ها؛ خودشناسی، نظم و قدرِ فرصت

برزآبادی سختی‌ها را «شیرین» می‌خواند؛ شیرینی‌ای که بهایش اشک و آهن و آتش بوده است: «به جوان‌ها می‌گویم اول خودشان را بشناسند. بهترین فصل عمر جوانی است؛ آن را به بطالت نگذرانید. امکانات امروز زیاد است، اما باید بلد بود چگونه درست استفاده کرد؛ آراشی و هرج‌ومرج نه—خودشناسی و نظم بله.»

عهدی که هنوز پابرجاست

در پایان، از شهدا یاد می‌کند و سفارش می‌خواهد: «با خیلی‌ها عهد دارم؛ از نگاه‌شان هنوز کمک می‌گیرم. دعا می‌کنم آخر راه، حسینی بمانم و پیامبری رفتار کنم. از آن‌ها می‌خواهم تا روز قیامت دست‌مان را رها نکنند.»
و این‌چنین، محمدمهدی برزآبادی—جانباز ۵۰ درصد—روایت می‌کند که چگونه «باروتِ جنگ» با «بارانِ رحمت» آمیخت؛ تا نسلی در میان کانال‌ها و نخل‌ها، راهی را باز کند که هنوز تا افق ادامه دارد.

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه