گفت‌وگوی اختصاصی نوید شاهد با جانباز سرافراز «سعید خلج بابایی»؛

از آتش عملیات میمک تا داغ اسارت و شیمیایی؛ روایتی عمیق از دردها و دلاوری‌ها

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۹:۳۵
جانباز شیمیایی و آزاده‌ی سرافراز، "سعید خلج بابایی"، کسی است که دردهای تنش با خاکریزهای مهران و میمک گره خورده و زخم دلش با رنج‌های اردوگاه تکریت. از عملیات تا اسارت، از کابوس‌های شبانه تا خواب دیدن امام (ره)، آنچه روایت می‌کند حکایت نسلی است که با فریاد "یا حسین"، رنج را به جان خرید تا خاک به دست نامرد نیفتد.

به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، دوران دفاع مقدس، پر از چهره‌هایی است که شاید نام‌شان در کتاب‌ها نیامده باشد، اما هر یک خود یک کتاب‌اند. یکی از آن چهره‌های گمنام اما بزرگ، جانباز و آزاده‌ی فداکار سعید خلج بابایی است؛ مردی که از روزهای سخت جنگ، عملیات‌های میمک و مهران، شب‌های پرفشار اردوگاه تکریت و شکنجه‌های بعثی‌ها، خاطراتی تلخ اما آموزنده در دل دارد. او در این گفت‌وگوی صمیمی با نوید شاهد از آن روزها می‌گوید؛ از زخمی که از دشمن خورد و زخم‌هایی که هنوز از بی‌توجهی‌ها در جانش باقی مانده‌اند. این روایت، تنها یک مصاحبه نیست؛ روضه‌ای است از دلی که هنوز برای ایران می‌تپد.

از آتش عملیات میمک تا داغ اسارت و شیمیایی؛ روایتی عمیق از دردها و دلاوری‌ها

نوید شاهد: لطفاً خودتان را برای مخاطبان معرفی بفرمایید.

سعید خلج بابایی: بسم‌الله الرحمن الرحیم. اینجانب، سعید خلج بابایی، فرزند شعبانعلی هستم. در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شدم و در تاریخ ۳۱ تیر ۱۳۶۷ به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم. پنج ماه و هجده روز در اسارت بودم و اکنون ۲۵ درصد جانبازی دارم. من جانباز شیمیایی هم هستم.

نوید شاهد: حاج‌آقا، لطفاً از ابتدا برایمان تعریف کنید؛ از اولین روزی که تصمیم گرفتید به جبهه بروید، چه اتفاقاتی افتاد، کجاها بودید و چه خاطراتی هنوز در ذهنتان مانده است؟

سعید خلج بابایی: اعزام من از تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۵ شروع شد. مرکز آموزش ما پادگان ۰۴ بیرجند بود. پس از پایان دوره آموزشی، ما را به لشکر ۸۱ کرمانشاه تقسیم کردند. فقط دو یا سه روز پس از رسیدن، عملیات میمک شروع شد. چند شبانه‌روز درگیر عملیات بودیم. بعد از آن به منطقه قصرشیرین منتقل شدیم و در مناطق سرپل ذهاب، سومار و گیلان‌غرب مستقر شدیم.

در آن زمان با دوستانی چون شهید سعید طارق، علی تکلو، جبار نعمتی و کیومرث رضایی در یک گروهان بودم. برخی از آن‌ها مجروح شدند و من هم ترکش‌هایی به سر، کمر و پا خوردم. مدتی در بیمارستان ۵۲۰ کرمانشاه بستری بودم و پس از ترخیص، دوباره به منطقه برگشتم.

نوید شاهد: از لحظه اسارت بگویید. آن روز چه گذشت؟

سعید خلج بابایی: عملیات سختی در جریان بود. حدود سه یا چهار روز درگیر بودیم تا اینکه دشمن بعثی ما را به محاصره درآورد. تعدادی از بچه‌ها، از جمله من، چاره‌ای نداشتیم جز اینکه از طریق رودخانه‌ای که از قصرشیرین می‌گذشت، فرار کنیم. با جریان آب چندین کیلومتر رفتیم تا به منطقه‌ای رسیدیم و پنهان شدیم.

متأسفانه بعثی‌ها ما را پیدا کردند. چند دقیقه‌ای مقاومت کردیم، اما مهمات‌مان کم بود. ما را گرفتند و با ضرب و شتم به اسارت بردند. در ابتدا یکی از فرمانده‌های‌شان قصد اعدام ما را داشت، اما فرمانده بالاترش مانع شد. در مجموع، آن‌روز بیست و یک نفر از ما اسیر شدند.

نوید شاهد: دوران اسارت چطور گذشت؟ در کجا بودید و چه شرایطی داشتید؟

سعید خلج بابایی: بعد از دستگیری، ما را به اردوگاهی در تکریت منتقل کردند، معروف به اردوگاه پنجم. شرایط بسیار سختی داشتیم. گرمای شدید، کمبود غذا و آب، بیماری، و از همه بدتر، شکنجه‌ها و ضرب و شتم‌های روزانه. تا هشت ماه پابرهنه بودیم و کفش نداشتیم. هر روز سه وعده کتک می‌خوردیم، سهمیه روزانه‌مان بود!

اگر مریض می‌شدیم، درمان در کار نبود. پای راستم را آنجا با ضربه نبشی شکستند، چون شایعه شده بود که ما قصد فرار داریم. شکنجه‌ها فقط جسمی نبود، روح ما را هم آزار می‌دادند، مخصوصاً وقتی مانع عزاداری محرم می‌شدند. ما اهل تعزیه بودیم، اما در آنجا از ساده‌ترین عزاداری محروم بودیم.

نوید شاهد: خاطره‌ای خاص از دوران اسارت دارید که هنوز در ذهن‌تان مانده باشد؟

سعید خلج بابایی: بله، یک شب، در اوج ناامیدی، حضرت امام (ره) را در خواب دیدم. به سمتش دویدم و گوشه عبایش را گرفتم. گفتم: «حاج‌آقا ما گرفتاریم، نمی‌دونیم چی کار کنیم.» فقط گفت: «صبر کنید.» این خواب عجیب به من امید داد. چهل روز بعد از آن خواب، خبر تبادل اسرا رسید و دقیقاً در شب اربعین سال ۱۳۶۹ به ایران برگشتیم.

نوید شاهد: از بازگشت به ایران بگویید. مردم و خانواده چطور از آمدنتان مطلع شدند؟

سعید خلج بابایی: شب اربعین مراسمی در روستای‌مان بود. خبر رسید که اسم من در لیست آزادگان است. اول کسی باور نمی‌کرد، اما چند روز بعد، من و دو نفر دیگر از دوستانم به ساوه برگشتیم. مردم استقبال بی‌نظیری کردند. هنوز هم آن لحظه‌ها جلوی چشمم است. یکی از دوستان بسیار صمیمی‌ام، آقای فرامرزی، که او هم جانباز شیمیایی بود، بعدها در سال ۹۳ به رحمت خدا رفت. هنوز داغش تازه است.

نوید شاهد: بعد از اسارت، چه مشکلاتی برایتان به‌جا ماند؟

سعید خلج بابایی: متأسفانه آثار اسارت هنوز هم با من است. شکستگی‌های دست و پا، از بین رفتن دندان‌ها، مشکلات تنفسی، حساسیت پوستی و کابوس‌های شبانه. گاهی شب‌ها از خواب با ترس بلند می‌شوم، فریاد می‌زنم، خانواده‌ام نگران می‌شوند. بارها خواب دیده‌ام که دارند من را می‌زنند یا می‌خواهند اعدامم کنند.

نوید شاهد: در میان دوستان و هم‌رزمانتان چه کسانی در ذهن‌تان مانده‌اند؟

سعید خلج بابایی: خیلی‌ها. آقای سران صلحی، فرمانده دلاورمان که شهید شد. آقای رادار، گروهبان دسته‌مان، که تا لحظه اسارت کنار ما بود. گل‌محمدی که خبر شهادتش را شنیدیم اما هنوز دقیق نمی‌دانیم. با این عزیزان خاطرات زیادی داشتم، چه در جنگ، چه در اردوگاه، و چه بعد از بازگشت.

نوید شاهد: اگر بخواهید امروز یک پیام به نسل جوان بدهید، چه می‌گویید؟

سعید خلج بابایی: می‌گویم قدر این امنیت را بدانید. ما رفتیم، مجروح شدیم، اسیر شدیم تا شما امروز آرامش داشته باشید. من برای خاکم، دینم، ناموسم جنگیدم، بی‌چشم‌داشت. جوانان ما باید بدانند که این آسایش، رایگان به دست نیامده است.

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده