هشت روز چشمانتظاری، یک عمر دلتنگی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی خلمی» هفدهم مهرماه ۱۳۳۶ در روستای کلاتهرودبار از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حسین و مادرش زیور نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. مستخدم اداره آموزش و پرورش بود. ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم دیماه ۱۳۶۵ با سمت تکتیرانداز در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

هشت روز چشمانتظاری
گفتم: «علی آقا! تو رو خدا حالا این دفعه رو نرو جبهه!»
خم شد. بند پوتینش را گره دیگری زد و گفت: «من تصمیمم رو گرفتم حتماً باید برم.»
گفتم: «من هیچی؛ بچهها چی میشن؟»
گفت: «اول اینکه خدا رو دارن؛ دیگه این که همهچیز براتون گرفتم تا چند وقت مشکلی ندارین.»
کیفش را برداشتم و گفتم: «اما با همه این حرفها نمیگذارم بری!»
خندهاش گرفت و گفت: «خانم! این کارها چیه؟ شما که اینطوری نبودی؟»
با صدای لرزان گفتم: «میترسم اینبار بری و دیگه برنگردی!»
کیف را از من گرفت و گفت: «انشاءالله هشت روز دیگه برمیگردم!»
بعد هم تأکید کرد و گفت: «مطمئن باش خانم! فقط هشت روز!» روز هشتم من و بچهها منتظر آمدنش بودیم. همان روز خبر شهادتش را برایمان آوردند.
(به نقل از همسر شهید)
خدا باید قبول کنه
گفتم: «علی آقا! خوب مچت رو گرفتم. حالا پنهانی لباس بچهها رو میشوری؟» لباس را از داخل تشت درآورد و توی آب فروبرد.
گفتم: «علی جان! در جمع کردن این ثوابها دست ما رو هم بگیر!»
لبخندی زد و گفت: «تو دعا کن خدا قبول کنه، بقیهاش با من.»
(به نقل از همرزم شهید، تقی بیناباشی)
میعادگاه کربلای چهار
گفتم: «علی آقا! مژده بده.»
پرسید: «مگه چی شده؟»
گفتم: «یادته گفته بودی میترسم این مأموریت هم تموم بشه و عملیات بهمون نخوره؟»
هیجانزده گفت: «خب! حالا خبری شده؟»
گفتم: «فکر کنم عملیاتی هستیم.»
اشک در چشمش حلقه زد. وقتی عملیات کربلای چهار تمام شد، علی درمیان شهدا بود.
(به نقل از همرزم شهید، تقی بیناباشی)
خدا با ماست
گفتم: «تو که همیشه کبکت خروس میخونه!»
خندید و گفت: «چراکه نخونه؟»
گفتم: «حالا چی میخونه؟»
گفت: «دمار از روزگار دشمن درمیآرم. از شوخی گذشته تقیجان! وقتی میبینم خدا همهجا با ماست از چی نگران باشم؟»
(به نقل از همرزم شهید، تقی بیناباشی)
صفات ویژه علی
علاقه خاصی به قرآن خواندن داشت. همیشه در کلاسهای قرآن پیشقدم بود. موقعی که در چادرها باهم بودیم، تا دیگران باخبر شوند، ظرفها را میشست. در نصب چادرها به همه کمک میکرد.
در صبحگاه هم همیشه نفر اول بود که برای رفتن به صبحگاه آماده میشد. مانده بودیم از این همه عشق و تلاش. به سادات احترام زیادی میگذاشت. همیشه میگفت: «سید باید اول صف بایستد.»
از صفات ویژهاش کم حرفی، کم خوابی و کم خوردن بود.
یک روز به من گفت: «می خواهم وصیتنامه بنویسم. به من بگو که چگونه بنویسم.»
بهش گفتم: «تو خودت از من بهتر میدانی؛ فرهنگی هستی.»
پ.ن: انشاءالله بیان این خاطرات، ذخیره قبر و قیامت ما گردد.
(به نقل از دوست شهید، باقر بینائیان)
زمزمه یا حسین یا علی
پاهایم بدجوری زخمی شده بود. خون زیادی از آن میرفت. دوسه نفر دیگر هم زخمی شده بودند. آنها هم ناله میکردند. تلاش کردم جلوی خونریزی را بگیرم. صدایی مرا به خود آورد. یک نفر زیر لب زمزمه میکرد. انگار داشت کسی را صدا میزد. خوب گوش دادم. مرتب میگفت: «یاحسین! یاعلی!» یک ربع بعد، این صدا هم مانند نالههای بچههای دیگر خاموش شد و علی به شهادت رسید.
(به نقل از همرزم شهید، تقی بیناباشی)
انتهای متن/