شهیدی که رزقش پیش از شهادت رسید؛ او بهشت را دید
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رمضانعلی خراسانی» یکم فروردین ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش تقی و مادرش فاطمه نام داشت. دانشآموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی به جبهه رفت. دوم آبان ۱۳۶۱ در چنانه توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید. پیکر وی در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپرده شد.

من در بهشت بودم؛ آخرین سجده رمضانعلی
تا شروع عملیات یک هفته فرصت داشتیم. نیروها سازماندهی شده و در منطقه دشتعباس و چنانه آماده دستور و شروع مرحله اول عملیات بودند. شبهای چنانه، زیبا میشد؛ با زیارت عاشورا و نوای گرم دعای کمیل بچهها؛ نماز شب خوانانی که تا طلوع صبح با خاکهای دشتعباس همنفس میشدند و رازهایشان را در دل شن زارهای غمناک و پاییزی دشت میخواندند.
رمضانعلی در صف نوجوانانی بود که لحظات عاشقی را با گامهای کوچک، اما بلندش برمیداشت. بندهای آخر زیارت که میشد. صدای بچهها اوج میگرفت. شاید آخرین زیارت عاشورایشان بود. سجده زیارت نیز تمام شد؛ اما رمضانعلی در سجده زیارت مانده بود. تکان هم نمیخورد؛ یکی از بچهها صدایش زد. انگار به خوابی عمیق فرو رفته بود. وقتی بلند شد بسیار ناراحت بود و گفت: «چرا بیدارم کردین؟ من در بهشت بودم. شما بوی بهشت را احساس نمیکنید؟ بوی بهشت داره میآد! شما برین من هستم. فردا صبح ساعت شش من شهید میشم. بوی بهشت میآد!»
این جملاتی بود که در تاریکی شب با شور و هیجان از دهان رمضانعلی خارج شد. انگار ساعت مقرر را میدانست و در همان ساعت نیز پرواز کرد. فردای آن روز وقتی بچهها سوار ماشین میشدند تا به سمت جلوی خط بروند، آخرین نفر رمضان بود که سوار ماشین شد. همزمان صدای خمپاره آمد و چند دقیقه بعد رمضان به من نگاهی کرد و گفت: «راحت شدم!» ساعت شش صبح بود و آسمان چنانه باران پاییزیاش را نثار قدمهای پاک رمضانعلی کرد.
(به نقل از دوست و همرزم شهید، سید محمود طبایی)
بیشتر بخوانید: روایت آخرین دیدار مادر و فرزند
وعدهای برای اهل ایمان
از چنانه برای من خاطراتی باقی مانده است که با هربار مرور آن، توانی دوباره مییابم برای ادامه زندگی و گذر از آن همه رنج و البته حسرتی غیرقابل وصف و اندوهی عمیق برای ازدست دادن آن اشخاص.
رمضانعلی نوجوانی بود که نماز را راهی میدانست برای تمام دردهایش؛ اما شبهای چنانه، چندان تفاوتی با روزهایش نداشت. بیشتر بچهها بیدار میماندند تا صبح، هرکدام گوشهای خلوت را انتخاب میکرد و مناجات و ذکر، تنها دلمشغولی شبشان بود. رمضانعلی کنجکاو شد، مشتاق عبادت شبانه. حالا او بعد از گذشت چند ماه، عاشق نماز شب بود و خواندن قرآن در تاریکیهای شب.
آن روز پیشم آمد و گفت: «آقا سید محمود! برایم وصیتنامه بنویس و آیهای از آیات قرآن را بنویس که تکراری نباشه.»
چند آیه از قرآن برایش خواندم، درمورد شهادت. اما هر آیهای که خواندم گفت: «نمیخوام تکراری باشه.» قرآن را باز کردم، آیه ۱۱۱ سوره توبه در آن صفحه بود. گفت: «آقا سید! معنی این آیه چیه؟»
معنیاش را برایش خواندم: «خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده، آنها در راه خدا جهاد میکنند که دشمنان دین را به قتل رسانند یا خود کشته شوند. این وعده قطعی است بر خدا و عهدی است که در تورات، انجیل و قرآن یاد فرموده و از خدا باوفاتر به عهد کیست؟ ای اهل ایمان! شما به خود در این معامله بشارت دهید که این معاهده با خدا به حقیقت سعادت و فیروزی بزرگی است.»
بسیار خشنود شد، گفت: «خیلی خوب آقا سید! همین آیه رو اول وصیتنامهام بنویس.»
(به نقل از دوست و همرزم شهید، سید محمود طبایی)
بوی بهشت
چنانه و دشتعباس پاییز زیبایی داشتند. غروبها بوی نم باران از شنزارهای آن بلند میشد. هر صبح، درختچههای کوچکش با تنپوشی از شبنم، به استقبال آفتاب نیمهجان پاییز میرفتند.
سنگرهایمان نیز در بوی سرد و بیحس کننده نسیم پاییزی، سرخمیده و بیجان به انتظار گرمای خورشید، به صدای جاری آب رودخانه کمعمق و فعلی دویرج گوش میسپردند. رمضانعلی به من پیشنهاد داد که به بیرون از مقر برویم، کمی صحبت کنیم. از مقر خارج شدیم، حالا نه از سنگرها خبری بود و نه از بچهها؛ دور شده بودیم.
رمضانعلی گفت: «یوسف! بوی بهشت را احساس نمیکنی؟»
گفتم: «بوی بهشت چیه؟»
متعجب شدم؛ چند بار با شدت، هوا را داخل ریههایم کردم و گفتم: «بهشت چیه دیگه؟! نه من بویی احساس نمیکنم!»
رمضانعلی گفت: «یوسف! من فردا ساعت شش صبح شهید میشم. تو به همراه جنازهام به دامغان برو!»
هنوز مات حرفهایش بودم، که کیف پولش را از جیبش خارج کرد و گفت: «یوسف! این پول رو بگیر! وقتی فردا میخوای به دامغان بری، کسی نیست که به تو پول بده!»
فردای آن روز، ساعت شش بود که رمضانعلی در برابر چشم همه بچهها، بعد از صدای سوت خمپاره لبخند زد و گفت: «راحت شدم!» من طبق حرفهای او و با پولی که داده بود، به همراه جنازهاش به دامغان آمدم.
(پدر شهید به نقل از یوسف پریمی)
(انتهای متن)