کوتاه نمیآید، چون انقلاب را برای امام زمان(عج) میخواهد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید بهزاد قزللو» نهم مهرماه ۱۳۴۳ در روستای فند از توابع شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. پدرش محمد و مادرش منور نام داشت. تا اول متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. کشاورز بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دهم فروردین ۱۳۶۷ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به شکم و پا، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای امامزاده پنجتن شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از برادر شهید، بهرام قزللو است که تقدیم حضورتان میگردد.
بهزاد شد آشپزِ خانه
از سر کار آمد و یک راست رفت توی آشپزخانه. مامان که افتاد توی چاه و نتوانست راه برود، بهزاد شد آشپزِِ خانه. در جارو و تمیزکردن خانه تبحّر پیدا کرده بود.
مادر صدایش زد که بیاید. بهزاد دستهایش را شست و خودش را رساند پیش او و گفت: «ناراحت نشو، راستی تا یادم نرفته حقوق این ماه رو بدم.»
بعد هم پول را گذاشت پیش او. بابا گفت: «بهزاد! اینا رو داشته باش یک روز به دردت میخوره.»
گفت: «آینده رو کی دیده! حالا اینها رو شما بگیرین.»
هر ماه به این بهانه پول را میداد به پدر و مادرمان.
انقلاب را برای امام زمان(عج) میخواهد
از او بعید بود. صبرش زبانزد همه بود، ولی حالا داد و بیدادش همه حیاط را پر کرده بود. آوردیمش داخل اتاق. با زحمت ساکتشان کردم. به برادرم گفتم: «تو کوتاه بیا!»
رفت بیرون. بهزاد هنوز داشت ناراحتی میکرد. نشاندمش وگفتم: «آروم باش!».
میشناختمش. توی هرچیزی کوتاه بیا بود، ولی از انقلاب نمیگذشت. هردو برادرهایم بودند، ولی بنده خدا آن یکی حرف بدی نزد. گفت: «اینجور میشد بهتر بود.»
بهم گفت: «این انقلاب به سادگی به دست نیومده که ما به سادگی از دست بدیم. باید بسازیم تا بدیمش به خود آقا امام زمان!»
میدانست مادر تنها میماند، اما انقلاب نباید تنها بماند
مادر بود و دلواپس بچهاش. اصرار داشت نرود. بهزاد هم ول کن نبود و سر حرف خودش ماند. مادر گفت: «من تنها میمونم با این مریضی.»
بهزاد گفت: «زخم شما سطحیه و خوب میشه، ولی انقلاب اگه زخم برداره، حتی سطحی، از بین میره؟!»
واسطه شدم شاید بماند، ولی بهزاد کوتاه نیامد و گفت: «اگه کوچکترین خللی به انقلاب بخوره دیگه جبران ناپذیره.»
بعد هم ادامه داد و گفت: «ما یه روز اومدیم، یه روز هم باید بریم. چه خوبه راهی که میریم جاودانه بشه! حتی اگه همه علیه من بسیج بشین نمیتونین مانعم بشین!»
سر قولش ماند
دیدن رنگهای نقاشیاش غم آورد توی دلم. سرخی غروب توی عکس و تابوتی که روی دستهای مردم بود، بدجوری مرا به هم ریخت.
قلمموی نقاشیاش را چپ و راست میکشید روی بوم. حالش ساز نبود. میگفت: «عملی میشه، چون اعتقاد دارم. اون آقا اومد و منو سوار اسب کرد و با هم رفتیم.»
دیدم حوصله ندارد، حرف نزدم. نشستم کنارش. بعد چند دقیقه کارش را نیمه گذاشت و دستهایش را شست و بساط کارش را جمع و جور کرد و رفت پیش مادر. گفت: «این بار برم نمیتونم بیام، دیگه تموم شد.»
فردا اوّل وقت شروع کرد عکس امام را هم طرح زدن. نقاشی غروبش و تصویر امام که تمام شد، پایین آن نوشت: «تاریخ شهادت: هفتم.»
هفتم ماه شهید شد و سر قولش ماند.
انتهای متن/
