از آن روز، نماز برایم رنگ دیگری دارد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین طاهری» یکم بهمنماه ۱۳۴۰ در روستای رستمآباد از توابع شهرستان آرادان به دنیا آمد. پدرش محمود، آرایشگر بود و مادرش نرگس نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان گروهبان یکم ارتش در جبهه حضور یافت. چهارم مهرماه ۱۳۶۰ در گیلانغرب توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره و سوختگی به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای روستای رستمآباد زادگاهش واقع است.

دعا کن بتونم زحمت شما رو جبران کنم
از در که وارد شد، خوشحال بود و میخندید. گفتم: «پسرم! خبریه؟»
گفت: «تهران کار پیدا کردم.»
گفتم: «انشاءالله به سلامتی!»
کنارم نشست. نگاهی به دستهای پینه بستهام انداخت و گفت: «دعا کن بتونم زحمت شما رو جبران کنم.»
(به نقل از مادر شهید)
سوغاتی اولین حقوق
از تهران آمده بود با یک ساک کوچک. حرف که میزد، یک چشمم به او بود و چشم دیگرم به ساکش. نیم ساعتی که گذشت، گفت: «حالا نوبت سوغاتیهاست.»
زیپ ساک را باز کرد و چند بسته کادویی را به من، خواهرها و مادرم داد و گفت: «شیرینی اولین حقوقمه.» با چه ذوقی بستهها را باز کردیم. توی هر کدام یک چادر رنگی زیبا بود.
هنوز هم آن سوغاتی را داریم و بوی او را میدهد.
(به نقل از خواهر شهید)
حضورش را سر سجادهام احساس میکنم
چند دقیقه مانده به اذان وضو گرفت و سجادهاش را پهن کرد. من هم فوری آماده شدم. پشت سرش ایستادم و نمازم را به او اقتدا کردم. آنقدر کلمات نماز را زیبا و دلنشین ادا میکرد که هنوز هم با گذشت سالها، حضورش را سر سجادهام احساس میکنم و صدایش در گوشم زنگ میزند.
(به نقل از خواهر شهید)
سوغاتی از جبهه
گفتم: «مادرجون! الآن دردت آروم میگیره.»
مادربزرگ باز دستی به زانوهایش کشید و با آهی سرد گفت: «این دست و پا دیگه به درد من نمیخوره.»
حسین لبهایش را به خنده باز کرد و گفت: «چرا مادرجون؟ اما من یه راه حل دارم.»
ـ چی؟
ـ شما یه کم صبر کن. این دفعه که از جبهه برگشتم، برات یک دست و پای عراقی سوغاتی مییارم.
(به نقل از خواهر شهید)
باید به امامم کمک کنم
از راه که رسید، پاکتهای میوه و یک بسته ماهی و چند گل سرخ را به من داد و گفت: «خسته نباشی مامان! چیز دیگهای لازم نداری؟»
سینی چای را به دستش دادم و گفتم: «دستت درد نکنه. برو تو پذیرایی عموت اومده.»
چند دقیقه بعد سراغشان رفتم. حرف از روزگار بود و گرانی و غیره. حسین حرف را کشاند به جنگ و جبهه و علاقهاش برای رفتن به جبهه. عمویش گفت: «تو این سن و سال چه معنی داره حرف از جنگ، شهادت و جبهه بزنی؟»
حسین مطمئن و آرام جوابش را داد: «باید به امامم کمک کنم.»
(به نقل از مادر شهید)
اشکهایم جاری شد
با شنیدن صدای زنگ در، چادر را روی سرم کشیدم و رفتم توی حیاط. پشت در چند پسر بچه حاضر بودند با توپ پلاستیکی که توی دستشان بود. با دیدنم سلام کردند و گفتند: «خاله! حسین هست؟»
با اشاره سر گفتم: «نه!»
پسر دوازده، سیزده سالهای که انگار بزرگتر از بقیه بود، جلوتر آمد و گفت: «امروز مسابقه فوتبال داریم. حسین خودش امروز رو تعیین کرده.»
میدانستم حسین در محله تیم فوتبال تشکیل داده است. خواستم خبر شهادتش را به آنها بدهم که اشکهایم جاری شد.
(به نقل از مادر شهید)
حاجتی که روا شد
حسین سراغم آمد، با یک کلید و پاکتی که محتوی چند برگ کاغذ بود. گفت: «اینا رو به زن داداش بده و بگو غصه نخوره!»
یکدفعه از خواب پریدم. یادم آمد. چند روزی میشد که پسر بزرگم برای خرید ماشین به هر دری میزد، اما پولش کم بود. عروسم سر خاک حسین رفت و با او دردودل کرد. خیلی نکشید که پول ماشین از جایی که فکرش را نمیکردیم، جور شد.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/