آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۹۵۴
۱۲:۵۱

۱۴۰۴/۰۷/۲۹
قسمت نخست خاطرات شهید «محمود محب‌حسینی»

وقتی ایثار از قابلمه سرد هم گرم‌تر بود

مادر شهید «محمود محب‌حسینی» نقل می‌کند: «غذا را سرد می‌کشید توی بشقاب و با ولع می‌خورد. رنگ چهره‌اش نشان می‌داد ضعف کرده است. گفتم: چرا چیزی نخوردی؟ گفت: پول به اندازه نداشتم واسه همه بخرم. آخه همه گرسنه بودن، دلم رضایت نداد تنهایی چیزی بخورم.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود محب‌حسینی» بیست و هشتم تیرماه ۱۳۴۵ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش اصغر و مادرش جلیله نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پنجم مهرماه ۱۳۶۱ در گیلانغرب توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به چشم، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای بهشت‌زهرای زادگاهش واقع است.

وقتی ایثار از قابلمه سرد هم گرم‌تر بود

امر به معروف و نهی از منکر

چند بار پشت سر هم زنگ را فشار داده بود. با عجله چفت در را کشیدم. به محض باز شدن در، با لحنی تند گفت: «هرکسی رو توی قبر خودش می‌ذارن. آرایش کردن من چه ارتباطی به شما داره.»

هاج و واج نگاهش می‌کردم. تا آن روز ندیده بودمش. هرچه اصرار کردم بیاید داخل، گوشش بدهکار نبود. همان‌طور یک ریز حرف می‌زد که: «شما حتماً توی خونه چیز‌هایی در مورد من گفتین، وگرنه بچه هشت نه ساله رو چه به این حرف‌ها...»

روز هفت محمود می‌زد توی صورتش و از پله‌ها می‌آمد بالا. کنارم نشست، مدام می‌گفت: «این پسر از اول هم معلوم بود که چه عاقبتی داره.»

آنجا بود که خودش را معرفی کرد. مادر یکی از هم‌کلاسی‌های دوران ابتدایی محمود بود که با وضعی نامناسب بیرون می‌آمد و محمود با زبان بچگی به او تذکر داده بود.

(به نقل از مادر شهید)

رعایت بیت‌المال

پول‌ها را شمرد و گذاشت توی جیب راستش. می‌دانستیم پول‌های مسجد است. مسئول خرید کتابخانه مسجد حضرت ابوالفضل(ع) تهران بود. باز هم برای تأکید، همان‌طور که شلوارش را آویزان می‌کرد، به مادر گفت: «اگه پول خواستین از جیب چپم بردارین، اونا مال خودمه.»

(به نقل از خواهر شهید، صدیقه محب‌حسینی)

نفت را برایشان می‌برد، نامش را نه

دست و لباس‌هایش بوی نفت می‌داد. گفتم: «درشون بیار تا اونا رو بشورم.»

نگاهی به خودش انداخت. آن‌ها را درآورد. گوشه‌ای روی ایوان گذاشت و گفت: «باشه بعدازظهر هم باید برم. آخر شب خودم می‌شورم.»

زمستان ۱۳۵۷ بود و مدرسه‌ها تعطیل. مردم به سختی نفت تهیه می‌کردند. محمود توی صف می‌ایستاد و برای خانواده‌های بی‌سرپرست نفت می‌گرفت؛ البته چند محل پایین‌تر از خودمان. می‌گفت: «نمی خوام کسی من رو بشناسه.»

(به نقل از مادر شهید)

بیت‌الماله

گوشی به دست دنبال چیزی می‌گشت. یکی از بچه‌ها با اشاره پرسید: «چی می‌خوای؟»

محمود آهسته گفت: «خودکار.»

من که نزدیک‌تر از همه به او نشسته بودم، خودکار را از لای دفتر بسیج درآوردم و دادم به او. آن را نگرفت و بالاخره از توی کیفش خودکاری درآورد. چیز‌هایی یادداشت کرد و گوشی را گذاشت. همه با تعجب نگاهش کردیم. از همه زودتر پرسیدم: «مگه خودکار با خودکار فرق می‌کنه؟ بنده خدا رو کلی پشت تلفن معطل گذاشتی.»

انگشت سبابه‌اش را به نشانه تأکید بالا آورد و گفت: «فرقش اینه؛ بیت‌المال!»

(به نقل از دوستان شهید)

ایثار از قابلمه سرد هم گرم‌تر بود

ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود که آمد. آهسته رفت توی آشپزخانه و قابلمه را از توی یخچال درآورد. نگرانش شده بودم. صدایش زدم و گفتم: «کجا بودی؟ خیلی دیر کردی.»

با لبخندی که از روی رضایت بر چهره‌اش نقش بسته بود، گفت: «الحمدلله تعداد داوطلب واسه اعزام زیاد بود و ثبت نام طول کشید.»

غذا را سرد می‌کشید توی بشقاب و با ولع می‌خورد. رنگ چهره‌اش نشان می‌داد ضعف کرده است. پرسیدم: «از صبح تا حالا چیزی نخوردی؟»

گفت: «نه!»

گفتم: «کیکی، بیسکویتی پیدا نمی‌شد بخری؟»

لقمه اش را قورت داد و گفت: «پول به اندازه نداشتم واسه همه بخرم به‌خاطر همینم...»

حرفش را قطع کردم و گفتم: «چرا برا‌ی همه؟»

گفت: «همه گرسنه بودن، دلم رضایت نداد تنهایی چیزی بخورم.»

(به نقل از مادر شهید)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه