با نگاه شهید، دل پدربزرگ راهی کربلا شد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید الیاس میرعبدالله» بیست و نهم مهرماه ۱۳۳۵ در روستای دامنکوه از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش غلامحسن و مادرش سکینهخاتون نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارگر شرکت بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای روستای مهماندوست شهرستان زادگاهش واقع است.

زینبیه برای روستا
پدرش تصمیم میگیرد که در روستا یک زینبیه بسازد، ولی دستش خالی بود. الیاس به پدرش گفت: «باباجان! دو تا باغ داری، بفروش و کار رو شروع کن!»
پدرش همین کار را کرد. الیاس هم در ساختوساز زینبیه کمک میکرد. تمام خرج صبحانه کارگر و بنا را خودش می داد.
(به نقل از دایی شهید، علیمحمد امینزاده)
دل پدربزرگ راهی کربلا شد
دایی به مادرم گفت: «بیا تو باهاشون صحبت کن! هرکاری کردم بابا راضی نمیشه.»
مادرم جواب داد: «چرا؟»
دایی گفت: «می گه پاهام درد میکنه!»
من که حرفهایشان را شنیدم، جلو رفتم و گفتم: «دایی! مگه قراره کجا برین؟»
دایی گفت: «قراره بابابزرگ و مامانبزرگ رو ببرم کربلا!»
گفتم: «خوب، چرا از دایی الیاس نمیخواین؟ اونوقت بابابزرگ راضی میشه.»
از حرفی که زدم، هر دو با تعجب به هم نگاه کردند. آخر دایی الیاسم شهید شده بود.
وقتی قیافه بهتزدة آنها را دیدم، گفتم: «اگه راضی نشد...»
خودم هم به اتاقم رفتم. روبهروی عکس دایی الیاس قرار گرفتم. وقتی نگاهم به عکسش افتاد، اشکم سرازیر شد. از او خواستم. چند دقیقه بعد، من و دایی علی و مامانم به خانه پدربزرگ رفتیم. پدربزرگ گفت: «علی! ما تصمیم گرفتیم بیایم. خدا کمک میکنه، انشاءالله پاهام هم خوب میشه!»
(به نقل از خواهرزاده شهید، فاطمه امینزاده)
دیدار با مادر
در حسینیه ما هرشب تا اربعین روضه میگرفتند. در یکی از شبها اعلان کردند که هرکس دوست دارد از طرف بسیج به مناطق جنگی میبرند. خیلی خوشحال شدم. از پدر و مادر خواستم که بروم. آنها هم قبول کردند. مادربزرگ هم دوست داشت بیاید؛ اما پدربزرگ اجازه نمیداد. وقتی ناراحتی مادربزرگ را دیدم، از دایی الیاس خواستم کمک کند.
چند روز بعد، پدربزرگ راضی شد. من و مادربزرگ عازم سفر شدیم. در شلمچه او را تنها گذاشتم تا با پسرش دردودل کند.
میدانستم که پسرش به دیدنش میآید. چون خودش او را دعوت کرده بود.
وقتی برای برگشتن سوار اتوبوس میشدیم، نگاه مادربزرگ از پشت شیشه به گنبد آبی شلمچه بود. همانجا از دایی خواستم که باز هم مرا به دیدارش ببرد.
بعد از آن دو بار دیگر نیز عازم مناطق جنگی شدم.
(به نقل از خواهرزاده شهید، فاطمه امینزاده)
خبر شهادت
خبر شهادت الیاس را که شنیدم، دنبال پدرش فرستادم. وقتی به خانهمان آمد، نمیدانستم چطور خبر شهادت پسرش را بدهم.
گفتم: «حاجی! مثل اینکه الیاس زخمی شده و شیراز بستریه!»
پدرش گفت: «اگه پسرم شهید شده، به من بگو طاقت شنیدنش رو دارم!»
وقتی این حرفها را شنیدم، به او تبریک گفتم و خبر دادم. فردا وقتی پدر شهید را دیدم گفت: «که همه اقوام و بچهها را جمع کردم و خبر شهادت الیاس را دادم.»
(به نقل از روحانی روستا، حجتالاسلام غلامحسین مخبریان)
می رم راه کربلا رو باز کنم
همراه مادرم در خیابان می رفتیم که الیاس را دیدم، ساک به دست. گفتم: «کجا؟»
گفت: «میرم کربلا!»
مادرم گفت: «ما هم باهات میآییم.»
گفت: «نه می رم راه کربلا رو باز کنم، بعد شما بیاین!»
از ما خداحافظی کرد و رفت.
فردا صبح که از خواب بلند شدم، من و همسرم داشتیم صبحانه میخوردیم که پدرم به خانهمان آمد و گفت: «الیاس شهید شده! بیاین خونه ما!»
(به نقل از خواهر شهید، فخری میرعبدالله)
انتهای متن/