پسرم برای نجات مجروحان از خانه بیرون میزند و برنمیگردد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در آستانه طلوع خونین شهریور ۵۷، زمانی که دودمان پهلوی نفسهای آخرش را میکشید، جوانان غیرتمند این مرز و بوم، با نثار خون پاک خویش، طلایهدار طلوع فجر انقلاب شدند. در میان این سپیده دم آفرینان، نام شهید «صفرعلی شوقیان ابراهیمی» چون ستارهای درخشان بر تارک تاریخ ایستاده است. روستازادهای از دیار همدان که درس زندگی را در مکتب سختکوشی پدر و مادری کشاورز آموخت و در سنگر علمآموزی تا پایه پنجم ابتدایی پیش رفت، اما ندای دشمن ستیزی و حقیقتطلبی، او را از کارگاه خیاطی در تهران به کانون آتشبار مبارزه کشاند.در آن روز سیاه و تاریخی، هفدهم شهریور، که به «جمعه خونین» مبدل گشت، هنگامی که مزدوران رژیم ستمشاهی بر روی مردم بیپناه آتش گشودند، این جوان غیور، با دلیری و از خودگذشتگی، به فریاد مجروحان شتافت و در همین راه، در آستانه خانه، آماج گلولههای کینه دشمن شد. اگرچه زخمهایش درمانپذیر بود، اما خباثت ساواک، او را در میان انبوه پیکرهای مطهر شهدا، زندهبهگور کرد تا خونش، نگین دیگری بر انگشتری عزت انقلاب اسلامی شود. اکنون پس از دههها، بانوی صبور و استوار این شهید بزرگ، مادر کلثوم شوقیان، خاطرات آن روزهای سخت و شیرین را روایت میکند. در ادامه، مصاحبه ای خواندنی با این مادر گرانقدر را میخوانید که گواهی است زنده بر ایثار یک مادر و شجاعت یک فرزند؛ روایتی که حماسهای جاودان از عشق و فداکاری را به تصویر میکشد.
در ادامه، مصاحبه تکاندهنده با مادر این شهید نوجوان را بخوانید؛ روایتی که از اشک و آه میگوید و از آرزوی همیشهی دیدن عروسی پسری که در ۱۵ سالگی به ملکوت اعلی پیوست.
نوید شاهد البرز: سلام علیکم. از اینکه وقت گرانبهای خود را در اختیار ما گذاشتید بسیار سپاسگزاریم.
مادر شهید: سلام. خواهش میکنم، چرا تشکر میکنید.
نوید شاهد البرز: لطفاً خودتان را برای مخاطبان ما معرفی کنید.
مادر شهید: اسم من کلثوم است. فامیلی شوقیان دارم.
نوید شاهد البرز: اصلیت شما مربوط به کجاست؟
مادر شهید: ما اهل استان همدان هستیم، از روستای منصورآباد در بخش رزن. تمام زندگیام را در آنجا گذراندم تا بعد از شهادت پسرم.
نوید شاهد البرز: حاج خانم، شغل پدر و همسرتان چه بود؟
مادر شهید: هر دو کشاورز بودند. پدرم کشاورز بود، پدر بچهها (همسرم) هم کشاورز بود. زندگیمان از همین راه میگذشت و محصول اصلیمان هم گندم بود.
نوید شاهد البرز: تعداد خواهر و برادرهایتان چند نفر بود؟
مادر شهید: ما هفت نفر بودیم؛ دو برادر و پنج خواهر. من فرزند اول و بزرگ خانواده بودم.
نوید شاهد البرز: از دوران کودکی و بازیهای آن زمان برایمان بگویید.
مادر شهید: دوران کودکی ما خیلی با بچههای امروز فرق داشت. بیشتر وقت ما به کمک در خانه و کارهای بیرون میگذشت. من به خانهداری و نگهداری از حیوانات کمک میکردم. در فصل برداشت محصول هم به "خرمن" میرفتیم. یکی از هنرهایی که آن زمان یاد گرفتم و هنوز هم بلدم، قالیبافی است. نقشه میزدم و خودم میبافتم. حتی اوستایی هم بودم. الان هم گاهی که حوصله داشته باشم، دست به دار میشوم و میبافم.
نوید شاهد البرز: چطور با همسرتان آشنا شدید؟
مادر شهید: در آن زمانها که مثل الان نبود. همه چیز به دست بزرگترها بود. ما همسایه بودیم اما به این راحتیها همدیگر را نمیدیدیم یا با هم حرف نمیزدیم. رسم و رسوم آن موقع اینطوری بود. پدرش فوت کرده بود و برادر بزرگش برای خواستگاری آمد. پدر و مادرم قبول کردند و از من هم نظرخواهی نکردند، چون رسم نبود. اما من از ایشان خوشم میآمد.
نوید شاهد البرز: عروسیتان چگونه بود؟
مادر شهید: عروسی ما بسیار ساده بود؛ مثل عروسیهای پرهزینه امروزی نبود. یک گوسفند ذبح کردند، یک جهیزیه کوچک دادند و همسایهها و فامیل را دعوت کردند. مراسم "عاشق" (نوعی موسیقی محلی) هم داشتیم. مرا سوار اسب کردند و از خانه پدرم به خانه شوهرم آوردند. مهریهام هم در آن زمان یک میلیون تومان بود که خیلی مبلغ زیادی محسوب میشد.
نوید شاهد البرز: خداوند چند فرزند به شما عطا کرد؟
مادر شهید: خداوند شش پسر به من داد. یکی از آنها، صفرعلی، شهید شد. دو تا از پسرهای دیگرم هم بعدها فوت کردند. الان سه پسرم پیش من هستند. خدا را شکر.
نوید شاهد البرز: از دوران بارداری و تولد شهید صفرعلی برایمان بگویید.
مادر شهید: صفرعلی پسرم بود که آمد و دنیا را برایم زیبا کرد. او در خانه خودمان در روستا به دنیا آمد. بچه بسیار آرام و فهمیدهای بود. چون در ماه صفر به دنیا آمد، اسمش را صفرعلی گذاشتند. رسم آن زمان این بود که اسم بچهها را بر اساس ماه تولدشان میگذاشتند.
نوید شاهد البرز: تحصیلاتش چگونه بود؟
مادر شهید: تا کلاس پنجم ابتدایی که مقطع در روستای ما بود درس خواند. درسش هم خیلی خوب بود. اما دیگر مدرسهای بالاتر از آن در روستا نبود. اگر کسی میخواست ادامه بدهد، باید به شهر میرفت. او بعد از ترک مدرسه، به پدرش در کار کشاورزی و نگهداری از دامها کمک میکرد.
نوید شاهد البرز: چطور به تهران آمد و چگونه راهی جبهه شد؟
مادر شهید: برادر بزرگش در تهران خیاطی میکرد. صفرعلی پیش او آمد تا شاگردی کند و خیاطی یاد بگیرد. فقط سه چهار ماه بود که آمده بود و تازه داشت یاد میگرفت. در تهران بود که با اخبار انقلاب و جنگ آشنا شد. خودش داوطلبانه رفت. هنوز سنش به سربازی نرسیده بود، حدود ۱۴-۱۵ سال بیشتر نداشت. کسی از فامیل قبل از او به جبهه نرفته بود، او پیشقدم شد.
نوید شاهد البرز: از اخلاق و رفتارش بگویید.
مادر شهید: پسر بسیار خوشاخلاق و با حوصلهای بود. خدا به او اخلاق خوبی داده بود. من حتی یک بار هم ندیدم عصبانی شود. با همه به نیکی رفتار میکرد. نماز میخواند و به مسجد میرفت. فقط به خاطر سن کم، روزه نمیگرفت. یک بار فقط من به خاطر اینکه حیوانات را به چرا نبرده بود، زدمش. هنوز هم یادش هست و دلم میسوزد، نمیدانم مرا حلال میکند یا نه. اصلاً در مورد ازدواج و این چیزها صحبت نکرده بود.
نوید شاهد البرز: چطور از شهادتش مطلع شدید؟
مادر شهید: او از تهران مستقیم به جبهه رفت و دیگر برنگشت. حتی یک بار هم مرخصی نیامد. فقط دو ماه بعد از رفتنش، خبر شهادتش را آوردند. یک راننده اتوبوس که در روستای ما کار میکرد، به شوهرم که به مسجد رفته بود، گفت: "پسرت را گرفتند." شوهرم رفت و دید که پیکر پسرم را آوردهاند. فامیلهایمان به خانه ما در روستا آمدند و من فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
نوید شاهد البرز: پیکر مطهرش کجا بود؟
مادر شهید: پیکرش را به بهشت زهرا (س) در تهران برده بودند. وقتی ما رسیدیم، دفنش کرده بودند و من نتوانستم جسدش را ببینم. فقط پدرش او را دیده بود.
نوید شاهد البرز: برخورد امام خمینی (ره) با شما چگونه بود؟
مادر شهید: ما را دعوت کردند. پنج روز مهمان امام بودیم. ایشان به همه خانواده شهدا فرمودند: "مرا تبعید کردند، اما به برکت خون این جوانان و همت آنها بود که من برگشتم و انقلاب به پیروزی رسید." با ایشان صحبت کردیم. قربان ایشان بروم.
نوید شاهد البرز: آیا شهید را در خواب میبینید؟
مادر شهید: بله. در خواب به من میگوید: "من آمدم اما دیگر نتوانستم به ده برگردم. از من گذشت کن." وصیتنامهای هم برایمان گذاشته بود که در آن شعری نوشته بود: "رفتم، خداحافظ."
نوید شاهد البرز: وقتی یادش میافتید چه کار میکنید؟
مادر شهید: صلوات میفرستم، نماز میخوانم و به آرامش می رسم. پسرهای دیگرم گاهی من را به زیارتش میبرند. سر مزارش میروم و میگویم: "مادرت بمیرد، چکار میتوانستم بکنم؟"
نوید شاهد البرز: برای نوههایتان از او میگویید؟
مادر شهید: بله. پنج شش تا نوه دارم. برایشان تعریف میکنم که عمویتان چطور رفت و چگونه شهید شد. آنها هم گاهی به زیارتش میروند.
نوید شاهد البرز: حاج آقا (همسرتان) کی فوت کردند؟
مادر شهید: چند سالی است که فوت کردند. مریض شدند و از دنیا رفته است. او را در بهشت سکینه کرج دفن کردیم. روحشون شاد.
نوید شاهد البرز: برای شهید چه آرزویی داشتید که برآورده نشد؟
مادر شهید: آرزوهای زیادی برایش داشتم. دلم میخواست عروسیش را ببینم، ببینم چه مرد بلندبالایی شده است. این آرزو در دلم ماند.
نوید شاهد البرز: خداوند مشکلاتتان را رفع کند. بسیار متشکرم.
مادر شهید: ممنون. خداحافظ.
گفتوگو ازنجمه اباذری