آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۱۲۵
۱۰:۵۸

۱۴۰۴/۰۵/۲۵
قسمت نخست خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

داستان پسری که به بچه‌ها یاد می‌داد چگونه با خدا حرف بزنند

مادر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند: «با خواهرش از سرِ زمین آمدند؛ خسته و کوبیده. دست و پایش را شست و صدا زد: بچه‌ها! اول نماز. ده یازده ساله بود، همه پشتش می‌ایستادند. او هم شمرده شمرده می‌خواند تا آن‌ها بتوانند درست تلفظ کنند.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل معینیان» چهاردهم مهرماه ۱۳۲۸ در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش کبرا نام داشت. در رشته اقتصاد فوق دیپلم گرفت. کارمند گمرک جنوب تهران بود. در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی به جبهه رفت و پس از دوره امدادگری. هجدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران بر اثر اصابت ترکش به جمجمه شهید شد. پیکر او در گلزار شهدای امامزادگان علی‌اکبر و سید رضا در روستای لاسجرد به خاک سپرده شد.

داستان پسری که به بچه‌ها یاد می‌داد چگونه با خدا حرف بزنند

اول نماز

یک راست رفت پای شیر آب. با خواهرش از سرِ زمین آمدند؛ خسته و کوبیده. دست و پایش را شست و صدا زد: «بچه‌ها! اول نماز.»

ده یازده ساله بود، همه پشتش می‌ایستادند. او هم شمرده شمرده می‌خواند تا آن‌ها بتوانند درست تلفظ کنند.

(به نقل از مادر شهید)

اگر بابا راضی باشه!

«حیفه این جوون رو سرِ زمین نگه داری، بفرست بره تهران دنبال درسش رو بگیره یا بره سرکار.»

اسماعیل از سربازی معاف شده بود و تمام وقت کنار پدر سرِ زمین بود. دوست پدرم در ادامه حرفش، رو به اسماعیل کرد و گفت: «دوست نداری بری تهران؟»

اسماعیل نگاهی به چهره پدر انداخت و گفت: «چرا! اما اگه بابام راضی باشه؛ اگه نه هیچ‌جا نمی‌رم.»

(به نقل از خواهر شهید، زینب معینیان)

نمی‌گذاشت کمبود احساس کنیم

یکباره پریدند جلویم و گفتند: «مامان! قشنگ شدیم؟» از دیدنشان اشک شوق چشم‌هایم را پر کرد. مانده بودم چه بگویم. با تعجب پرسیدم: «این لباس‌ها کجا بوده؟»

اسماعیل توی درگاه حاضر شد و در جواب گفت: «اینم دو تا مرد! دیگه چی می‌خوای؟» کت و شلوار پوشیده بودند با پیراهن مردانه.

دوباره پرسیدم: «هنوز نگفتی اینا رو از کجا آوردی؟»

با دست‌هایش بچه‌ها را دور زد و گفت: «یادته اون روز متر می‌خواستم؟ پیدا نشد. منم با نخ اندازه‌هاشون رو گرفتم و دادم براشون دوختن.». به‌جای تشکر و هر صحبتی اشک‌هایم سرازیر شد. به تازگی همسرم مرحوم شده بود. تا به آن روز نتوانسته بودیم لباسی به آن شکل برایشان بخریم. اسماعیل در حد توان نمی‌گذاشت کمبودی را احساس کنیم؛ چه مادی و چه عاطفی.

(به نقل ازخواهر شهید، نرگس معینیان)

سعی کردم حق به حقدار برسه!

پاکتی را گذاشت روی میزش. اسماعیل آن را باز کرد. پول‌ها تا نخورده و نو بودند. پرسید: «بابت چیه؟»

مرد تاجر سرش را جلوتر آورد و گفت: «این که پیش پرداخته، اون‌قدر بهت می‌دم که...»

اسماعیل حرفش را نیمه گذاشت. پاکت را گذاشت لب میز و گفت: «در مورد ترخیص بارت باید کارشناس نظر بده نه من. اون هم از راه قانونیش.»

اما مرد باز هم ناامید نشده و در صدد توجیه کار خودش بود. اسماعیل با لحن جدی تری گفت: «حتماً می‌دونی اینجا دایره اجناس متروکه‌ست.»

مرد گفت: «خب آره.»

اسماعیل ادامه داد: «خیلی از اجناس سال‌ها می‌مونه و خاک می‌خوره، ولی من سعی کردم حق به حقدار برسه.»

مرد پاکت پول را برداشت و از اتاق زد بیرون.

(به نقل از برادر شهید، ابراهیم معینیان)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه