من ماندم و یک عمر حسرت شهادت
نوید شاهد: «ابوالفضل درخشنده» جانباز شیمیایی جبهههای غرب که سال 1348 در خانوادهای مذهبی در تهران دیده به جهان گشوده است. او در روزهای شروع جنگ تحمیلی با تقلبی زیرکانه سن شناسنامهای خود را بالا برد در سن دوازده سالگی به عنوان تخریبچی در جبهه حضور یافت. در ادامه ماحصل گفتوگو با این جانباز شیمیایی را میخوانیم.
ابوالفضل درخشنده درباره چگونگی باخبر شدنش از آغاز جنگ گفت: جنگ تحمیلی یک واقعیت است. ما هیچ وقت طالب جنگ نبودیم.بهویژه اینکه در اوایل انقلاب، کشورمان هنوز ثبات پیدا نکرده بود و نیروی نظامی کاملاً مستقر نشده بود. پادگانهای ما خالی شده بود. نیروی معاند و مختلف سیاسی و نیروهای نظامیای که وجود داشت، هر کدام به نوعی پادگان را خالی کرده بودند. آن اوایل، ارتش ما انسجام نداشت؛ نه سپاهی وجود داشت و نه از بسیجی خبری بود. مطمئناً آمادگی جنگ را نداشتیم. دولت موقت هم اکثر قراردادهای نظامی را که در زمان طاغوت با دولتهای مختلف بسته شده بود لغو کرد. نمونهاش، همان «اف 16»هایی بود که قراردادش را با امریکا داشتیم که هنوز تا این لحظه پولش را ندادهاند. دولت موقت گفته بود: به جای «اف 16»ها به ما تراکتور بدهید؛ ما با کسی جنگ نداریم. آن زمان در کشور «انقلاب» شده بود و یک تغییر و تحول حاکم بود. مطمئناً ما طالب جنگ نبودیم. این هم بهترین شکار یا لقمه برای تحلیلگران نظامی بود که در آن شرایط بخواهند به ما حمله کنند و به زعم خودشان ظرف دو ـ سه هفته تهران را فتح کنند.
پنج برادر من همزمان به جنگ رفتند
وی درباره نحوه اطلاعش از شروع جنگ توضیح داد: آن روزها من هم مانند همه مردم از آغاز جنگ مطلع شدم اما با یک تفاوت اساسی! پنج برادر من همزمان برای دفاع از مناطق مرزی به جبهه اعزام شدند و همین امر جو خانوادگی ما را با جنگ بیشتر آشنا کرد. در سال 1360 در حالی که 12 سال بیشتر نداشتم خدا توفیق داد و با تقلبی خاص، عدد 8 شناسنامه را به 5 تبدیل کردم و سعادت حضور در جبهه شامل حالم شد.
با رضایت خانواده به جبهه رفتم
درخشنده در ادامه به تاریخ اعزامش به جبهه اشاره کرد و درباره نحو رضایت گرفتن از خانوادهاش بیان کرد: 24 یا 25 بهمنماه سال 1360 بود که برای دوره آموزشی به پادگان امام حسین(ع) اعزام شدم. اسفندماه همان سال هم رفتم جبهه. به خاطر دارم روزی را که پدرم به برادر بزرگترم که نامش «حجت» بود و آن زمان فرمانده محور غرب بود، گفت: «این ابوالفضل را هم با خودت چند روزی ببر. او را با حال و هوای جبهه آشنا کن تا خدایی نکرده بدون اطلاع ما به جبهه نرود.» برادرم به پدرم گفته بود: «ابوالفضل لوستر از آن است که بخواهد تحمل آموزشهای سخت پادگان امام حسین(ع) را داشته باشد.» روزها گذشت تا روز موعود رسید. روزی که من فرصت حضور در جبهه را پیدا کرده بودم. پدرم خیلی راحت موافقت کرد و گفت: «میدانم اگر مخالفت کنم، رضایتم را جلب میکنی. اما مادرت را خودت راضی کن و برو.» به پیش مادر سیدم رفتم و به او گفتم: «به خاطر امام حسین و اهل و بیت (ع) مخالفت نکن. حالا هر جور که خودت میگویی. بگویی نرو، نمی روم. بنده خدا هم چیزی نگفت و فقط گریه کرد.»
من را برای «تخریب» انتخاب کردند
ابوالفضل درخشنده درباره روزهای حضورش در جبهه روایت کرد: ریزنقش بودم، به خاطر همین، در همان پادگان امام حسین(ع) در آموزشهای تخصصی، من را برای «تخریب» انتخاب کردند. بعد از آموزش به عنوان تخریبچی به جبهه اعزام شدم. میشود گفت قبل از اینکه وارد فضای پادگان آموزشی بشوم شیرازه فکریام ثبات پیدا نکرده بود. وقتی پا در جبهه گذاشتم، آن ایثارهایی را که میدیدم، تمام تفکرات من را متحول کرد. من که تحت تأثیر 6 برادرم به جبهه رفته بودم، دیگر به قول حضرت امام(ره) جبهه برایم دانشگاه شده بود. تغییر و تحولاتی در اساس زندگیام بنا نهاده شد که هنوز دارم از آن «آبشخور» استفاده می کنم.
وی ادامه داد: بلوغ سنیام به لطف خدا در دانشگاه جنگ و در کنار افرادی که خود را نمیشناختند و تنها رضای خدا را در نظر داشتند، شکل گرفت. آنان کسانی بودند که با نام خدا و به یاد خدا و برای خدا به جبهه آمده بودند. در نتیجه تمام رفتار و گفتار و اعمالشان الهی بود. من در چنین دانشگاهی بالغ شدم و سعادت رشد پیدا کردم.
در خنثی کردن میادین مین «اولین اشتباه، آخرین اشتباه» است
درخشنده با اشاره به اینکه در خنثی کردن میادین مین «اولین اشتباه، آخرین اشتباه» است اظهار کرد: وقتی برای معبر زدن و خنثی کردن میادین مین میرفتیم شعاری داشتیم که «اولین اشتباه، آخرین اشتباه» است. روحیهمان بالا بود؛ هم از نظر تقوای الهی و هم راهی که در آن قدم برمیداشتیم. اگر در باورمان شک به وجود میآمد؛ نمی توانستیم طرف مین برویم؛ اصلاً اگر همان سرنیزه را به زمین میزدیم، خودش عامل انفجار میشد. چون دستمان میلرزید. در مدتی که در جبهه بودم، تا زمانی که بخواهم با آن حال و هوای معنوی عادت کنم و بدانم برای چه جانم را کف دستم بگیرم و از علایق دنیویام بگذرم، وقت میبرد. بچهها کمکم کردند.
وی افزود: زمانی که به باور رسیدم، دیگر میدان مین، میعادگاه عشقم شده بود. هر زمان که میخواستم وارد این میدان بشوم، احساس می کردم بین من و معشوقم هیچ فاصلهای نیست. اینجاست که میتوانم آماده پرواز شوم. ما میدانستیم در شبی که عملیات است و داریم معبر میزنیم، کوچکترین غفلت ما باعث میشود صدها نفر شهید بشوند. در آنجا با شجاعت کار میکردیم.
درخشنده ادامه داد: آنجا وقتی مین فسفری عمل میکرد زیر شکمشان مخفی میکردند که نورش باعث نشود معبرمان لو برود. خودش را فدا میکرد که دیگران زنده بمانند. اینها همه برمیگردد به آن باوری که به دفاع مقدس داشتیم. ما وظیفه داشتیم دفاع کنیم. این دفاع جنبه معنوی داشت. هیچ جنگی را نمیتوانید با جنگ ما مقایسه کنید. چون جنگ ما دفاع معنوی بود، نه دفاع از آب و خاک.
همه ما دوست داشتیم شهید بشویم
ابوالفضل درخشنده درباره روزهای سختی که میگذراند توضیح داد: زجر و درد مجروحیت، روی تخت بیمارستان افتادن خیلی سخت است. هیچ کدام از بچههای ما دوست نداشتند مجروح بشوند. دوست نداشتند اسیر بشوند. همیشه در دعاهایمان میگفتیم: «خدایا جوری ما را لایق و قابل بدان که شهید بشویم؛ معلول و جانباز نشویم.» خیلی وقتها که با دوستان قدیمی یا دوستان شهیدم صحبت میکنم، به آنها خُرده میگیرم که «بی انصافها! من آن موقع بچه بودم، نمیفهمیدم. یک مقدار بیشتر روی ذهن من کار میکردید. آن زمانی که برای نماز شب بلند میشدید؛ اما من میگفتم خستهام و میخواهم بخوابم. چرا اصرار نمیکردید؟ چرا وقتی بیدار میشدم، شیطنت میکردم، شما را اذیت میکردم، ایمان من را تقویت نکردید تا من هم لایق شهادت بشوم.» تمام ناراحتیهایی که میبینم و سختیهایی که دارم میکشم، به خاطر شیطنتهای بچگیام است. من آن زمان با بهترین افراد بودم. اما نتوانستم خوب استفاده کنم. حالا مجروحیت را میشود گفت مشروط شدن. انگار من در تعطیلات تابستانی هستم و دوستان من قبول شدند و رفتند و دارند صفایشان را می کنند. اما من الآن باید بنشینم خون دل بخورم؛ بعضی از سوء استفادهها را ببینم و دم نزنم و با نفسم مبارزه کنم. تحمل این شرایط زندگی برای کسانی که آن وضعیت را درک کرده اند، واقعاً عذاب آور است.
جبهه جایی بود که «ایثار» حرف اول و آخر را میزد
درخشنده ادامه داد: ما در زمانی زندگی میکردیم که سوء استفاده در مخیله هیچ کس نبود؛ جایی من نفس کشیدم که ایثار حرف اول و آخر را میزد. جایی من زندگی کردم که اگر خطری متوجه کسی بود، همه میآمدند سینه سپر میکردند که همرزمشان جان سالم به در ببرند. جایی من زندگی میکردم که اگر قرار بود خطری وجود داشته باشد، توجیه شرعیها شروع میشد، اما نه مثل حالا که برخی میخواهند سر هم را کلاه بگذارند. آن موقع همه میخواستند به نوع دیگر سر یکدیگر را کلاه بگذارند؛ آنها در عمل نیک از یکدیگر سبقت میگرفتند. اگر قرار بود خطری باشد، این گفتوگوها شروع میشد که «حاجی، تو زن داری، بچه داری، حق نداری... تو مسئولیت داری؛ من مجردم.» و طرف مقابل میگفت: «نه، تو پدر و مادرت چشم انتظارت هستند. من نوهام را دیدهام، آرزو ندارم و... کلاه گذاشتنها سر این چیزها بود.» یکدیگر را متقاعد میکردیم برای وارد شدن در یک کار خطرناک. روزهای قشنگی را داشتم، قدرش را ندانستم. دلم را به این خوش کردم که من هم جانباز شدم. الآن میفهمم جانباز شدن مشروط شدن هم نیست. نوعی رفوزگی است. چون اگر دوباره بخواهی به آن شرایط برگردی که لایق باشی، خیلی سخت است.