محکوم به مرخصی دائمی
فاصلهمان با عراقیها خیلی کم بود و به راحتی میتوانستم فعالیتهایشان را ببینم. ماشینهای عراقی در منطقه جولان میدادند و برایم سخت بود که دست روی دست بگذارم و کاری نکنم. روبهروی مقر عراقیها یک سنگر دوشکا داشتیم که میتوانستم با یک بار شلیک آن، کار عراقیها را بسازم. با یک تصمیم آنی بلند شدم و به طرف سنگر خیز برداشتم و میخواستم تصمیمم را عملی کنم. اما نیمههای راه بودم که سوزش خفیفی را پشت گردنم حس کردم. بدنم کرخت و بیحال شد. تا خواستم بنشینم یک گلوله هم فرو رفت در ران پای راستم. افتادم زمین و دیگر متوجه چیزی نشدم.
دستم برای دیدهبان و تک تیرانداز عراقیها رو شده بود. بیگدار به آب زده بودم و کار را خراب کرده بودم. چشمم را که باز کردم همه چیز یادم آمد. اما با چیزی که گفتند بیشتر نگران شدم. گلوله اول به نخاع آسیبی نزده بود اما گلوله دوم استخوان رانم را نابود کرده بود و تنها راه چاره قطع پایم بود. هر شب دعا میکردم که چاره دیگری داشته باشد. وقتی فهمیدم دعاهایم مستجاب شده از ته دل خوشحال شدم اما از طرفی ناراحت بودم که دیگر نمیتوانم در جمع رزمندگان باشم. فقط باید هرازگاهی از تلویزیون خبرها را دنبال میکردم و این تازه شروع عذابهایم بود. یادم میآید همیشه دلم میخواست یک بار به مرخصی طولانی بیایم. حالا یک مرخصی دائمی محکوم بودم، بی هیچ میلی.