برمیگردم دوباره میخرم
دختر بچهای چهار ساله بودم و مست و سرگرم مهربانی های پدرم که دلسوز و خوش برخورد بود.
پدرم یک روز مرخصی گرفت و از جبهه به خانه بازگشت. خانه چندان هم از جنگ و جبهه دور نبود. پدرم آمد و من و مادرم را با خودش به دیدن امامزاده علی صالح ایلام برد. برایم کمی خوراکی گرفت.
هنگامی که به خانه برگشتیم، دیدم خوراکیها نیست و گمشان کردهام. به گریه و شیون پرداختم. مادرم هی میگفت که شهناز ! گریه نکن، برایت بهترش را پیدا میکنم. من فقط میگفتم که همان را که بابا تو امامزاده خریده بود را میخواهم و بس. پدرم خونسرد بود، نزدیک آمد و گفت:
طوری نیست، برمیگردیم و دوباره میخریم؛ به شرطی که خود خودش باشد؛ عین همون اولی.
هشتاد کیلومتر راه را دوباره برگشتیم، پدرم همان مغازه را پیدا کرد و به سراغ فروشنده و همان خوراکی رفت و خرید و گفت:
بیا دخترم ! دیگه گریه نکن.
جای بوسه آن روز پدرم همچنان روی سرم گرم است.
چندی پس از آن، برای همیشه از پیش ما رفت...