خاطرات دفاع مقدس - صفحه 5

آخرین اخبار:
خاطرات دفاع مقدس

آلبوم تصاویر رزمندگان استان لرستان «6»

استان لرستان در طول دوران دفاع مقدس 6300 شهید تقدیم انقلاب نموده است که رشادتها و فداکاری‌های زیادی در عملیاتهای مختلف از خود نشان دادند. در ادامه تصاویری از رزمندگان و شهدای استان لرستان را می‌بینید:
تاریخ شفاهی والدین شهدا؛

برادرهایم در جبهه دارند کشته می‌شوند، نمی‌توانم بمانم

مادر شهید «حسن غلامی» می‌گوید: پسرم می‌گفت؛ مادر اگه غذا را خوب خوردید و گفتید الحمدالله سیر شدیم اینجور نیست، باید حتما به فکر کسی که ندارد باشید و به او کمک کنید. می‌گفت؛ باید بروم. گفتم نرو، گفت نمیتوانم بمانم، برادرهایم در جبهه دارند کشته می‌شوند من چطور در خانه بمانم؟!
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

چه بر سرت بیاید؟

«بچه‌ها هر کدام احساس خود را درباره اتفاقات احتمالی مثلاً شهادت یا مجروح شدن بیان می‌کردند که نوبت به من رسید. پرسیدند شما دوست داری، چه بر سرت بیاید؟ من گفتم که دوست دارم شهید شوم ولی فکر می‌کنم سعادت نداشته باشم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

کلیپ/روایتی از نحوه اعزام و مجروحیت جانباز 70درصد دفاع مقدس

«محمد حیدری نسب» از جانبازان 70 درصد هرمزگانی در دوران دفاع مقدس، با بیان خاطراتی درخصوص نحوه مجروحیت خودش اینطور می‌گوید: «زمانی‌که خمپاره در یک متری من افتاد، بر اثر موج انفجار بر روی زمین افتادم، همان جا احساس کردم که چشمانم دیگر نمی‌بیند. شخصی آمد و من را بلند کرد و داخل ماشین امداد گذاشت. در طول مسیر، متوجه اطرافم نبودم تا اینکه به بیمارستان صحرایی سنندج رسیدم.»
برگی از خاطرات؛

شاید سالم باشند!

«من با مسئول بهداشت که پاسدار رسمی بود حرف زدم و گفتم بسیاری از این‌ها سالم هستند و حیف است دور بریزم. ایشان گفت دکتر گفته خرابند و باید معدوم شوند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «بهمن رحمانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

عملیات کربلای ۴ سری بود!

«۲ تا ۳ ماه قبل از عملیات، ما را خواسته بودند که این گروه را آماده کنیم و از آن جایی که عملیات سری بود هیچ‌کس نمی‌بایست از جزئیات این امر آگاه می‌شد، حتی ما از مکان حمله و زمان حمله خبری نداشتیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

راننده تریلی!

«عملیات که تمام می‌شد، بیشتر رزمندگان می‌خواستند به مرخصی بروند. به‌همین خاطر هیچ وسیله‌نقلیه‌ای پیدا نمی‌شد و بچه‌ها مجبور بودند با هر وسیله ممکن شهر به شهر بیایند تا به مقصد برسند ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحی‌لوشانی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
قسمت اول خاطرات شهید «قاسم صبور»

شهید رابط بین مردم و خدا است

هم‌رزم شهید «داود حسنی» نقل می‌کند: «گفت: «داود! دعا کن شهید بشیم. خیلی سخته آدم این همه توی جبهه و جنگ باشه و هیچ چیزش نشه. می‌دونی اگه شهید بشیم، می‌شیم رابط بین مردم و خدا؟ دیگه چی بهتر از این؟»

به هلاکت رسیدن سرگرد علیار!

«سرگرد علیار فرمانده عملیات حزب دمکرات یکی از افسران فراری پادگان مهاباد که به دموکرات پیوسته بود و در زمان کوتاهی توانسته بود جایگاه مستحکمی از اعتماد و علاقه‌مندی هم‌سنگران دموکراتش را به خود جلب کند و باعث تقویت حزب شود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

عشق جانان در دل داشت و بس

دایی شهید «عباسعلی خروطی» نقل می‌کند: «دختری برایش پیدا کردم و شروع کردم مفصل درباره خصوصیات اخلاقی‌اش گفتن. بلند شد و گفت: می‌خوای عشق این دختر رو به دلم بندازی؟ سپس برگشت و به پنجره خیره شد و زیر لب گفت: اگه عشق جانان بگذاره.» نوید شاهد سمنان به مناسبت روز معلم، خاطراتی از این شهید گران‌قدر برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت!

«شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت و بچه‌ها یکی‌یکی بال و پرهایشان باز می‌شد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمی‌دانستم پا‌بند چه شده‌ام که بال‌هایم باز نمی‌شوند ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

لبخند مادرزادی‌ام از لبم افتاد!

«به نزدیکی‌های دشمن که رسیدیم برای اولین بار حس کردم که لبخند مادرزادی‌ام از لبم افتاده است و جایش خشمی مزمن دندان‌هایم را به روی هم می‌فشرد. خشمی که یکی دو بار آن را با انفجار نارنجک‌هایم به رخ دشمن کشیدم ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

پناه گرفتن پشت ملافه!

«وقتی بمباران تمام شد من و برادرم یوسف دیدیم که پشت ملافه‌ای که در چادر آویزان بود. پناه گرفته بودیم. چهار نفر از بچه‌ها نیز زخمی شده بودند و آب‌های هور العظیم رنگ سرخ زیبایی به خود گرفته بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات نویسنده و رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحی‌لوشانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

بیچاره بعثی‌ها!

«هنوز ردپای شب را می‌شد دید. شبی که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، ولی من با خیال راحت بین آن همه آتش و خون خوابیده بودم. بیچاره بعثی‌ها! ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی!

«مجری روی سن اسمش را خواند: جانباز سال‌های جنگ آقای... تشویق سرد حاضرین در سالن این‌طور نوید می‌داد که نیم ساعتی را چرت خواهند زد حق هم داشتند کسی او را نمی‌شناخت. نه اسمی، نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی! ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

بمباران عروسی پسر همسایه!

«سال ۶۶ که در اندیمشک بودیم همان موقع اوج بمباران شهر‌ها توسط عراق بود در همسایگی ما یک خانواده عرب زبان بودند که همان شب بمباران عروسی پسرشان بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمس‌دوست» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

سجده سرخ

همرزم شهید «محمد حسن صادقی» نقل می‌کند: «برای نماز صبح به شهید صادقی اقتدا کرده بودم. در سجده آخر صدای مهیب انفجاری شنیده شد. هرچه منتظر شدم تا محمد حسن سر از سجده بردارد بی‌فایده بود به همین دلیل به تنهایی نماز را به پایان رساندم. بعد از سلام نماز محمد حسن را غرق در خون دیدم.» در ادامه متن کامل این خاطره را می‌خوانید.

بینش انقلابی در گفتمان شهید با بدگویان انقلاب

همسر شهید «سلیمان ساجدی» در خاطراتی از همسر شهیدش گفت: «سلیمان، با کسانی که نسبت به انقلاب بدگويی می‌کردند، بسيار آگاهانه برخورد و نصیحت می‌کرد و نسبت به مسایل انقلاب، بينش انقلابی و سياسی می‌داد.»

خاطرات رزمندگان به فیلم و نمایشنامه‌ تبدیل شود

مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس لرستان با اشاره به تأثیر زبان هنر در انتقال مفاهیم ارزشی گفت: خاطرات رزمندگان از هشت سال دفاع‌ مقدس سرشار از سوژه‌های ناب است که باید جهت تأثیرگذاری بیشتر به فیلم و نمایشنامه‌های کوتاه تبدیل شوند.
قسمت سوم خاطرات شهید غلامحسین فرهنگی

هنوز هم صدایش در گوشم است

همسر شهید «غلامحسین فرهنگی» نقل می‌کند: «بار آخر هر دو پسرش را به آغوش کشید و بوسید. به من گفت: خانم! ممکنه شهید بشم و جنازه‌ام پیدا نشه! خودت رو آماده کن!»
طراحی و تولید: ایران سامانه