خاطرات - صفحه 35

navideshahed.com

برچسب ها - خاطرات
خاطرات جانباز 50 درصد کرمانشاهی؛
فرمانده به ما دستور داد شما از این مقر به مقر دیگربروید باید در آنجا سنگر ها را درست کنید مکانی صعب العبور بود در این حین که مشغول کار شدیم دشمن در بین دو مقر کمین کرده بود که ما را به یکباره به رگبار بستند در همان لحظه سه نفر از همرزمانم شهید، من مجروح و دیگری از دست دشمن متواری شد.
کد خبر: ۴۲۷۵۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۸

شهید داود عزیز الدین
هر جا حق مظلومی رو ضایع کنن، نمی تونم ساکت بمونم
کد خبر: ۴۲۷۴۶۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۸

تصاویر ماندگار
قاسم شکیب‌زاده، یکم خرداد ۱۳۴۶، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اصغر، کشاورزی می‌کرد و مادرش طاهره نام داشت. دانش‌آموز سوم راهنمایی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
کد خبر: ۴۲۷۴۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۷

تصاویر ماندگار
عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. سرلشکر خلبان بود. سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. پانزدهم مرداد ۱۳۶۶، با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
کد خبر: ۴۲۷۴۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۷

شهید محمد علی عربیان
میان شلوغی جمعیت کنار هم بودیم. زمزمه دعای محّمدعلی را می شنیدیم. چشم از حرم بر نمی‌داشتم. اولین سفرمان بعد عروسی بود.
کد خبر: ۴۲۷۳۵۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۷

خاطرات پریزاد کرمپور – جانباز و ایثار کرمانشاهی در هشت سال دفاع مقدس؛
پدر و مادر، خواهر و سه نفر از برادرهایم مجروح شده بودند هر کدام هم در بیمارستانی بستری شده بودند. تهران، کرمانشاه و یا ساری. واقعا چه بر سر ما گذشت. فقط خدا می داند ما چه رنجی می کشیم. هیچ وقت از رنجی شکوه نکرده ایم که اگر شکوه هم بکنند باز خدا می بخشد.
کد خبر: ۴۲۷۳۱۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۶

مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جمشید طاهر کرد
همیشه میگم خدایا یه پسرم ودرراه تو دادم ، یکی دیگه دارم به من ببخش . من دو تا پسر داشتم که یکی شهید شد والان یکی دارم . من انقدر خدارو شکر میکردم که خدا می دونه . من هیچ وقت پیش پسر ودخترم وشوهرم گریه نمی کردم . شبها تا صبح از گوشه ی چشم هام اشک میامد . برادرم همیشه میگفت ، شاه پسند از حسین آقا خیلی صبورتر هست . زنداداشم یه روز گوشه خونه خواب بود ، من داشتم عکس پسرم ونگاه میکردم وآرام گریه می کردم که اون ها بیدار نشن . زنداداشم رو به برادرم گفت ، چهل روز گذشته این زن چهل ساعت خواب نکرده . فقط پیش شما حرفی نمیزنه .
کد خبر: ۴۲۷۲۸۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۶

قسمت نخست خاطرات شهید «سعیدرضا عربی»
هم‌رزم شهید «سعیدرضا عربی» نقل می‌کند: «نیمه های شب همه خواب بودند. با صدای العفو او بیدار شدم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. بالای سرمان یک جای کوچکی بود. نوجوان پانزده شانزده ساله ای را دیدم که در سجده گریه می کرد.»
کد خبر: ۴۲۷۲۵۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۶

شهید حسن عربی
با آزاد سازی خرمشهر جنگ تمام شده است و همین پندار شادی مردم را مضاعف کرده بود. مادر اما بی قرار بود. نه پای تلویزیون بند می شد و نه توی کوچه و خیابان. چند بار من را فرستاد سپاه. می گفت:«بپرس ببین رزمنده ها کی برمی گردن!»
کد خبر: ۴۲۷۱۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۵

یادها و خاطره ها
هنوز تا اذان ظهر چند دقیقه ای مانده بود . حمید دستور داد تا نماز جماعت برپا کنیم. بچه ها نماز ظهر را به امامت خودش خواندند. بعد از نماز شروع کرد به سخنرانی بحث کوتاهی در مورد جبهه و کار نیروهای رزمنده به میان آورد...
کد خبر: ۴۲۷۱۵۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۵

مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جبرئیل بیدقی
اون روز ما تو مهدیشهر بدرقه اش کردیم وبعد رفتیم سمنان جلوی سپاه . چون هوا سرد بود وزمستون بود من تو نیسان نشسته بودم . اومد جلوی ماشین وفرزندش وبوسید وگفت ، مراقبش باش انشاالله من زود برمیگردم . رفت وبعد ازدوماه دربیست ودوم اسفند ماه خبر شهادتش وآوردند . همون روز هم سالگرد ازدواجمون بود .
کد خبر: ۴۲۷۱۳۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۵

شهید عمید(حمید) عبدوس
می گفتم:«مادرجان! تو هنوز به تکلیف نرسیدی، اگر نماز نخونی مؤاخذه نمی‌شی».
کد خبر: ۴۲۷۰۴۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۴

شهید مهدی (حیدر) عبدوس
چاره ای نداشتیم. میان چند تخته سنگ مخفی شدیم. لب هایمان از شدّت گرما خشک شده و قمقمه هایمان خالی بود. تنها دل خوشی مان لباس سربازان عراقی بوده به تن داشتیم. شاید وقت خطر نجات مان می داد و شناسایی نمی شدیم.
کد خبر: ۴۲۶۹۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۱

برادر شهید «مجید عبدوس» نقل می‌کند: «شب عملیات متوجه شدم یکی از بچه‌ها حال خیلی عجیبی داره. نماز می‌خونه و گریه می‌کنه. نزدیک رفتم. مجید بود کمی کنارش ایستادم. لذت می‌بردم. نمازش که تموم شد، بلند شد و من رو توی بغلش گرفت و گفت: امشب شهید می‌شم.»
کد خبر: ۴۲۶۸۳۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۰

خاطرات فهیمه مهری هرسینی- ایثارگرکرمانشاهی در هشت سال دفاع مقدس؛
روزی مشغول شستن پتوهای خونین رزمندگان بودیم. وقتی پتو را باز کردیم یک دفعه یک عقرب از لای پتو بیرون آمد. این حیوان از جبهه برای ما پیغام ایثار و شهامت و شهادت آورده و خواسته به ما نشان بدهد آن ها چه کسانی هستند و ما چه کسانی هستیم.
کد خبر: ۴۲۶۸۱۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۶

خاطرات ملک تاج قاسمی- ایثارگر کرمانشاهی در دوران هشت سال دفاع مقدس؛
پسر بچه ی بسیجی به زمین افتاده بود. خیس خون. ترکش شکمش را پاره کرده بود و تمام دل و روده اش بیرون ریخته بود. پسرک داد می زند. نه. نمی خواهم. اسلحه ام را بدهید. همین جا شکمم را بخیه کنند. من می خواهم دوباره بجنگم. جانم فدای رهبر.
کد خبر: ۴۲۶۸۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۱

خاطرات آقاي حسين ابراهيم زاده برادر شهيد محمدرضا ابراهيم زاده
بعد از شنيدن خبر شهادتم برايم گريه نكنيد، اگرخواستيد گريه كنيد، به مصيبت بزرگ كربلا گريه كنيد كه ما هر چه داريم از كربلا داريم. در مجلسم نیز نقل و خرما پخش كنيد.
کد خبر: ۴۲۶۷۲۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۰

خاطرات شیرزن خطه گیلانغرب در دوران دفاع مقدس- فرنگیس حیدر پور" قسمت اول"؛
آن روزها، معمولا" حیوان های وحشی زیاد به طرف آوه زین می آمدند یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانه هاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن بودم، یکدفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده آمده می آمد. دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: گرگ... گرگ.
کد خبر: ۴۲۶۷۱۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۱۰

خاطرات مراد حسین زاده دوست شهید مهدی شلانی؛
صدای آژیر قرمز خبر از حمله ی دیگر می داد و فریاد و جیغ بچه ها در یک آن سکوت را شکست.موشکی به اطراف خانه ما اصابت کرد. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم چشمم به جنازه هایی افتاد که توی حیاط افتاده بودند. خدایا باورم نمی شد چند لحظه قبل همه در حال صحبت بودند و حالا!...
کد خبر: ۴۲۶۶۳۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۸

مولف محمد اطهری
لحظات پاياني دوره است، بچه­ها از اين فرصت استفاده كرده و با دوستان هم‌دوره خداحافظی مي­كنند. يكي صورت به صورت دوست هم­دوره­اش گذاشته و در گوشش چيزي نجوا مي­كند. يكي به ديگري نشانی می‌دهد و می‌گوید: «یادت نره؛ حتما نامه بنویس. رسیدی منطقه؛ عکس بفرست...»‌ يكي هم دست در گردن دوستش انداخته و نمي­تواند به سادگي از او جدا شود.
کد خبر: ۴۲۶۵۲۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۰۸