نان و آتش؛ قصه شهیدی که هم نان خانه را پخت، هم آتش به جان دشمن زد

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سکوت خانهای در سلطانیه، دستانی پر از رنج و شکوه، تسبیح خاطرات را میشمارند. ایران اکبری، مادر شهید مجید کلانتری، از پسری میگوید که تابستانها نانوا بود و زمستانها در حلبچه معلم شهادت شد. روایتی که از رنج یتیمی خودش آغاز میشود و به افتخار مادری یک شهید میرسد. اینجا خبری از شعار نیست؛ فقط بوی نان تازه، صدای تکبیرهای یک نوجوان انقلابی و تصویر جوانی است که سهم غذایش را به پیرزنی تنها میبخشید. این، داستان، یک زندگی عادی نیست؛ داستان یک قداست معمولی است که در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد قزوین روایت میشود. با ما همراه باشید:
نور، عصر از پنجرهای کوچک به درون میخزد و گردی فرسوده بر روی زمین را روشن میکند. ایران اکبری، زنی با چهرهای که هر چین آن یک داستان است، در گوشهای تکیه داده است. صدایش وقتی نام «مجید» را بر زبان میآورد، گویی از جایی دیگر میآید. این خانه در سلطانیه زنجان، بیش از آنکه محل سکونت باشد، گنجینهای از یک عشق بیپایان مادری است. ما امروز نه برای پرسش و پاسخ، بلکه برای شنیدن نوایی آمدهایم که از دل تاریخ یک ملت برخاسته است. نوایی که روایتگر زندگی کوتاه، اما پُرجنبش و خروش جوانی است که پیش از شهادت در حلبچه، در زندگی روزمرهاش نیز «شهید» شده بود.
خانه پر از سکوت است، سکوتی که فقط با صدای نفسهایم و تیکتاک ساعت قدیمی شکسته میشود. من ایران اکبری هستم، مادر مجید کلانتری. سالهاست که این نام را با خودم مانند یک ذکر مقدس حمل کردهام.
خودم از کودکی رنج یتیمی را چشیدم. پدرم را ندیدم. مادرم با سختی بسیار، من و خواهرم را بزرگ کرد. «هیچ چیز ندیدیم»، این جمله برای من فقط یک کلام نیست، شرح حال روزگاری است که نان شبمان را با زحمت فراهم میکردیم. در شانزده سالگی، وقتی هنوز دنیا را نمیشناختم، ازدواج کردم. شانزده بهار بیشتر نداشتم. وقتی مجید به دنیا آمد، بیست و یک ساله بودم. گویی آمدنش، نور تازهای به زندگی ما بخشید. پدر شوهرم گفت اسمش را «مجید» بگذاریم. نامی که برازندهاش بود.
از همان کودکی، مجید با دیگر بچهها فرق داشت. ساکت، باوقار و عجیب و غریب مهربان بود. اما چیزی که بیشتر از همه در پسرم میدرخشید، ایمانش بود. انگار خدا را با تمام وجودش حس میکرد. انقلاب که شد، هنوز نوجوان بود، اما دلش با انقلاب میتپید. در مسجد محلهمان، مسجد علامه، همیشه حضور داشت. صدای تکبیرش بلندترین صدا بود. یک خاطره از همان روزها همیشه در ذهنم حک شده: یک روز از دانشگاه به خانه آمده بود. من برایش غذا کشیده بودم. پدرش در حالی که به مجید نگاه میکرد، به من گفت: «ایران، اگر بهشت را میخواهی، غذا را جلوی این بچه بگذار.» آن روز فهمیدم پسرم چه گوهری است.
درس و تحصیل برایش مثل نفس کشیدن بود. در مدرسه، دانشآموز ممتازی بود. یک روز سه تا نمره بیست میگرفت. اما ذکاوتش فقط در کتابها نبود. تابستانها، وقتی دیگر بچهها بازی میکردند، پسرم به نانوایی میرفت. با دوستش، نان لواش درست میکرد. حقوقش را میگرفت و به خانه میآورد. هیچ وقت از کار کردن خجالت نمیکشید. بعدها معلم شد. میگفتند به پنجاه نفر درس میداده. انگار عاشق این بود که دانایی را به دیگران هدیه دهد.
رابطهاش با من، ترکیبی عجیب از احترام فرزندی و مراقبت یک مرشد بود. من بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم: «بچه من بود یا فرشتهای بود که خدا به من امانت داده بود؟» یادم میآید اگر میخواستم با کسی غیبت کنم یا حرفی بزنم، فوری میگفت: «مامان، مامان، غیبت نکن. صحبت نکن. بهشت را با حرف بیهوده نفروش.» یک بار در امامزاده، یک روحانی که مجید را میشناخت، به من گفت: «خانم اکبری، خوشا به سعادت شما! ما چطور میتوانیم لایق چنین فضیلتی شویم؟»
با خواهر و برادرهایش، مثل یک پدر بود. حقوقی که از دانشگاه میگرفت، اول از همه برای آنان کتاب و لباس میخرید. برای خواهرش کتاب و روسری میآورد. انگار شادی خودش در خوشحالی دیگران بود.
شبهایش طولانی و پر از نور بود. یک چراغ مطالعه کوچک داشت. لحاف را میکشید سرش و تا دیروقت درس میخواند. من نصف شب بیدار میشدم و میدیدم هنوز بیدار است. میگفتم: «مجیدجان، خسته نشدی؟ چشمات درد نمیگیره؟» با آرامش میگفت: «نه مامان.» وقت اذان که میشد، مثل کسی که به مهمانی دعوت شده، به مسجد میرفت. نمازش را در جمع میخواند. ایمانش برای خلوت نبود، برای نمایش به اجتماع بود.
از عشق و نامزدی که میپرسی، باید بگویم که مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد. «همه فکرش انقلاب و جبهه بود.» انگار عاشق چیزی والاتر شده بود. وقتی تصمیم به رفتن گرفت، من مخالفت کردم. گفتم: «تو معلمی، بچهها تو را نیاز دارند.»، اما پسرم گفت: «مامان، اکنون جبهه به من بیشتر نیاز دارد.» با عموهایش صحبت کرد و رفت. گویی ندایی از حلبچه، فرزندم را صدا میزد.
اما برای من، اوج شخصیت مجید را باید در مهربانیهای کوچک و روزمرهاش جستوجو کرد. در محلهمان، دو پیرزن تنها زندگی میکردند. یکی نابینا بود و دیگری، زنی به نام «ربابه». این ربابه خانم، وضع سختی داشت. خانهاش برق نداشت، کسی با ایشان رفتوآمد نمیکرد. مردم از ترس بیماری یا به خاطر وضع نابسامانش، از این پیرزن دوری میجستند. اما مجید، مشتری ثابت خانهاش بود. برایش غذا میبرد، احوالش را میپرسید. من یک شب خاطرهای را به یاد دارم که همیشه قلبم را به درد میآورد و در عین حال به آن میبالم.
آن شب، مهمان داشتیم. من آبگوشت پخته بودم و کمی ماست هم کنارش گذاشته بودم. مجید آن شب در خانه نبود. دخترم، حمیده، که خواهر مجید است، سهم برادرش را در کاسهای جدا کشید. ناگهان ربابه خانم به در خانه ما آمد. حمیده جوان بود و شاید کمی ناراحت شد که سهم برادرش را برای کسی بدهد که غریبه بود. من هم شاید در دلم احساس عجیبی داشتم. اما وقتی مجید برگشت و ماجرا را فهمید، برافروخته و عصبانی شد. با همان آرامش و مهربانی معروفش، رو به من کرد و گفت: «مامان، چرا ناراحت شدید؟ سهم من را به ایشان بدهید. ایشان مهمان ماست و نیاز دارد. ما که میتوانیم دوباره برای خودم غذا درست کنیم.» آن شب، ربابه خانم سهم مجید را خورد؛ و من در سکوت، بزرگترین درس بخشش و انسانیت را از پسر بیست و چند سالهام آموختم. مردم به پسرم میگفتند: «مجید جان، با این افراد چرا نشست و برخاست میکنی؟» مجید فقط میگفت: «من برای خدا این کار را میکنم. میخواهم پیش خدا عزیز شوم.»
سرانجام، حلبچه فرا رسید. مجید فقط دو ماه و نیم در جبهه بود. اما گویی تمام زندگیاش برای همان دو ماه و نیم آماده شده بود. بعداً دوستانش تعریف کردند که در عملیات، با شجاعتی حیرتآور، با آرپیجی به سوی دشمن یورش برد و کار بزرگی کرد. گفتند: «خوشا به سعادت مجید.».
اما خبر شهادت، مثل سیلی سرد و بیرحم به صورتم خورد. روز عید بود. من در خانه آتش روشن کرده بودم. قربانی آورده بودم. پول خرد و نقل و شیرینی، همه چیز را آماده کرده بودم برای وقتی که مجید برگردد. سنت ما بود که وقتی عزیزی از سفر برمیگردد، نقل و سکه روی سرش بریزیم. ناگهان دیدم چند ماشین سپاه، جلوی خانه توقف کردند. پسر دیگرم را آوردند، در حالی که دستش را گرفته بودند و بیاختیار داد میزد. دلم شروع به تپیدن کرد. کسی جرات نمیکرد مستقیما به من بگوید. بالاخره بعد از ساعتی که برایم به اندازه یک عمر بود، فهمیدم. مجیدم به حلبچه رفته و دیگر برنمیگشت. پیکرش را پنج روز بعد از عید آوردند. وصیتنامهای داشت، بسیار زیبا و پر از معنا نوشته بود. اما متاسفانه متنش برای ما باقی نماند. شاید تقدیر بود که وصیتاش، خود زندگیاش باشد، نه کلمات روی کاغذ.
حالا بعد از این همه سال، وقتی به گذشته نگاه میکنم، درد و افتخار در وجودم درهم آمیختهاند. بعضی شبها خوابش را میبینم. یک بار خواب دیدم کت و شلوار تیرهای پوشیده، آرام و متبسم ایستاده است. صدایش زدم: «مجید!» ناگهان محو شد.
از من میپرسید اگر جنگ دوباره شود، چه میکنم؟ میگویم: «پس چی؟ خودم هم میروم!» و اگر مجید اکنون پیش من بیاید، فقط میتوانم بگویم: «جانم فدایت، پسرم. قربان چشمهایت که همیشه به آسمان نگاه میکرد.»
مادر مجید در پایان، به عنوان مادری که فرزندش را به این ملت هدیه داده، به جوانان میگوید: راه بد نروید. با آدم بد رفیق نشوید. نماز را نه از روی عادت، بلکه از روی معرفت بخوانید. خوب باشید. در این دنیایی که خیلی چیزها عوض شده، یک چیز عوض نمیشود: ارزش مهربانی، راستی و ایمان. مجید با زندگی کوتاهش این مهم، را به من ثابت کرد. پسرم رفت تا بماند؛ و من، مادرش، اینک حافظ یاد و خاطرهای هستم که بوی بهشت میدهد.
داستان شهید مجید کلانتری با پیکری که در حلبچه آرام گرفت، تمام نشد. این داستان در نانهای گرمی که پخت، در کاسه غذایی که به دست پیرزن تنها داد، و در سکوت پراحترامی که به مادرش آموخت، ادامه یافت. روایت ایران اکبری، روایت یک فقدان نیست؛ روایت یک حضور همیشگی است. حضور پسری که زندگیاش خود یک منشور اخلاق بود و شهادتش، تنها مهر تاییدی بر اصالت همان زندگی. این روایت، میراثی است برای همه مادران این سرزمین که بدانند فرزندانشان میتوانند بلندآوازه شوند، حتی اگر در سکوت یک نانوایی یا در گمنامی یک کلاس درس زندگی کنند و اینگونه است که مجیدها نمیمیرند؛ آنها فقط به یادگار میمانند.
