کد خبر : ۶۰۶۵۳۳
۱۱:۰۲

۱۴۰۴/۰۹/۱۲

مایه افتخارتان می شوم

مادر شهید «فهیمه سیاری» تعریف می‌کند: یک روز فهیمه از قم آمد و گفت: مادر می خواهم به جبهه بروم ولی بابام راضی نمی شود. شما بابام را راضی کنید. گفتم: شاید بابات دلیلی داره گفت: چه دلیلی گفتم : حاج آقا می گوید: شما دخترید می روید کردستان ، دست دشمن می افتید و آبروی ما می رود . گفت : به آقام بگو که نه تنها آبرویتان نمی رود بلکه مایه افتخارتان هم می شوم.


 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، در دوران تحصیل در مکتب توحید قم، فهیمه سیاری تنها یک دانش‌آموز مذهبی ساده نبود؛ او با نظم مثال‌زدنی در زندگی روزمره، اخلاق و عبادت، چنان درخشید که میان دوستانش شهرت یافت. گفته‌اند که او همیشه با دقت، لباس مرتب می‌پوشید، میز غذا را با سلیقه می‌آراست و حتی گل‌برگ خشک‌شده از کتاب‌هایش را در سفره می‌گذاشت تا فضای ساده زندگی را به لحظه‌هایی پر از معنویت تبدیل کند.

از سوی دیگر، عشق او به قرآن و عبادت تا حدی بود که دوستانش می‌گویند او قبل از هر کلاس درس، قرآن می‌خواند و با همان حفظ و تسلط، نزد معلم شناخته شد. این ارتباط عمیق با معارف دینی، پاکی نفس و خشوع او را ساخته بود و فهیمه نه فقط برای خود، که برای اطرافیانش نیز مظهر ایمان و آرامش شد.  درادامه خاطرات محبوبه اسم خانی مادر شهید «فهیمه سیاری» را مطالعه کنید.

 

دختر و پسر فرق نداره

قدیم ترها خانواده ها بین پسر و دختر فرق  می گذاشتند . مردم به هر کسی پسر نداشت می گفتند:  بچه فقط پسر و پسر را بیشتر تحویل می گرفتند. شهید از این حرف آنقدر ناراحت بود که می گفت چرا این کارها را می کنند مگر پسر با دختر چه فرقی دارد؟ مگر دختر نمی تونه راه پسر را  بره؟ شما  چرا این طوری می گین؟

موقع تشییع جنازه فهیمه ، خیلی از همان خانواده ها از گفته ی خود پشیمان بودند و فهمیدند که دختر هم می تواند مثل پسر عمل کند.

 

جرات

یک روز خانوادگی برای تفریح به باغ رفته بودیم . نزدیکی ما یک نفر ضبط ماشینش روشن بود و صدای موسیقی غیرمجاز همه ی فضا را گرفته بود. مدام زیر لب  با خودمان حرف می زدیم ، این به آن نگاه می کرد و آن به این و همگی با خودمان کلنجار می رفتیم. در این میان فهیمه بلند شد و به سمت ماشین رفت. نمی دانم به آن طرف چی گفت که اول ضبط را خاموش کرد و بعد هم رفت. در صورتی که ما هیچ کدام جرأت نداشتیم به آن طرف حرفی بزنیم و فقط به خودمان می پیچیدیم . فهیمه هم جسارت داشت و هم تاثیر کلام.

 

مایه افتخار

یک روز فهیمه از قم آمد و گفت: مادر می خواهم به جبهه بروم ولی بابام راضی نمی شود. شما بابام را راضی کنید. گفتم: شاید بابات دلیلی داره گفت: چه دلیلی گفتم : حاج آقا می گوید: شما دخترید می روید کردستان ، دست دشمن می افتید و آبروی ما می رود . گفت : به آقام بگو که نه تنها آبرویتان نمی رود بلکه مایه افتخارتان هم می شوم.

روز تشییع جنازه فهیمه این فقط ما نبودیم که بهش افتخار می کردیم ، آن روز همه  به او افتخار می کردند.

 

صرفه جویی

 سه سالی بود که فهیمه به قم رفته بود. یک روز خواهرش برای دیدن او به قم رفته بود . برای غذا یک عدد تخم مرغ برای خواهرش پخته بود . خواهرش گفته بود شما روزانه یک تخم مرغ  سهمیه داری این یکی از کجا آمد؟ گفته بود هیچی یک روز که تخم مرغ داشتیم من سهمیه ام را  نخورده ام .

 

اسراف

 فهیمه درس خواندن در مکتب و حوزه را خیلی دوست داشت .آن موقع در خوابگاه حوزه علمیه حدود 9، 10 نفر طلبه با هم بودند که کارها را بین خود تقسیم می کردند . پختن غذا، جارو و بقیه کارها را انجام می دادند. یک روز سبزی پاک می کردیم همه کمک کردند و بعد از تمام شدن  یکی یکی رفتند ولی فهیمه ماند . از توی باقی مانده سبزی ها یک سبد سبزی جمع کرد و برای تذکر به دوستانش گفت:  شما چطوری سبزی پاک کردید که من دوباره یک سبد سبزی از باقی مانده آن ها جدا کردم . از اسراف خیلی بدش می آمد .

 

نذری

یک سال حاج آقا یک گوسفند گرفت تا جلوی دسته عزاداری قربانی کند.   حاج آقاگفت: با این گوشت آبگوشت درست کنیم .گفتم: تو رو خدا شلوغ نکن چی آبگوشت درست کنیم .این گوسفند را به هیئت می دهیم برای آبگوشت یک گوسفند دیگه نذرکن ! فهیمه فوری بلند شد گفت: آقاجون شما ناراحت نشو ، من دیگه آبگوشت پختن را بلدم ،خودم می پزم.  شما هئیت را بیاورید غذایشان را بخورند.

 

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه