کد خبر : ۶۰۶۵۳۲
۱۰:۵۹

۱۴۰۴/۰۹/۱۲

الهی که عاقبت به خیر بشی!

مادر شهید «فهیمه سیاری» از فرزندش می‌گوید: یک روز فهیمه مرا خیلی خوشحال کرد. از شدت شوق در آغوشم گرفتم و بوسیدمش .  از ته دل گفتم: مادر جان الهی که عاقبت به خیر بشی! وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند به یاد دعای آن روزم افتادم. با اینکه من خیر را در ازدواج ، بچه دار شدن و ... می دیدم اما او به جایی رسید که خیر دنیا و آخرت را یکجا بدست آورد.


 

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، فهیمه سیاری دختری بود مؤمن و قرآن‌آموز؛ معلم دوره مدرسه گفته بود که خودش قرآن می‌خواند و کلاس فقط گوش می‌داد، و با همان پشتکار توانست قرآن را حفظ کند او در مسجد و پس از نماز به دیگران پیشنهاد می‌داد با هم قرآن بخوانند؛ با تواضع می‌گفت «من یاد می‌گیرم، اگر حاضر هستید با هم بخوانیم»، نه به شکلی خشک یا رسمی، بلکه با لطافتی صمیمی که دل بچه‌ها را می‌ربود.

او هم‌زمان با درس و تحصیل، دغدغه تبلیغ و خدمت به جامعه داشت؛ طوری که بعد از دیپلم راهی مکتب دینی شد و با عشق وارد مسیر طلبگی و تلاش برای نشر معارف شد. مهارتش در درک معارف دینی، انس با قرآن، و اخلاق و شخصیت متین او باعث شده بود اطرافیانش او را نه فقط به‌عنوان دانشجو، بلکه به‌عنوان الگو و نمادی از ایمان و پاک‌طبعی بپذیرند. درادامه خاطرات محبوبه اسم خانی مادر شهید «شهید فهیمه سیاری» را بخوانید.

 

عاقبت به خیر

یک روز فهیمه مرا خیلی خوشحال کرد. از شدت شوق در آغوشم گرفتم و بوسیدمش .  از ته دل گفتم: مادر جان الهی که عاقبت به خیر بشی!

وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند به یاد دعای آن روزم افتادم. با اینکه من خیر را در ازدواج ، بچه دار شدن و ... می دیدم اما او به جایی رسید که خیر دنیا و آخرت را یکجا بدست آورد.

 

 تواضع

خانم های زیادی برای آموزش قرآن و احکام به مسجد می آمدند. فهیمه از همه کوچک تر بود ولی با تواضع و روش خاص علمی آموزش . می گفت: من حمد و سوره ام را می خوانم ببینید درست است یا نه؟

او استاد بود و خانم های بزرگتر شاگردان او ، اما او نمی خواست آنها احساس حقارت کنند حتی برای لحظه ای.

 

عطش

هنوز یک ماه از آغاز جنگ نگذشته بود. خیلی ناراحت بود. هر روز می آمد و با یک عطشی می گفت: ای کاش امام حکم جهاد دهد تا ما خانم ها هم به جبهه برویم. اگر اسلحه هم دست نگیریم ، حداقل لباس رزمنده ها را می توانیم بشوییم ، غذا برایشان درست کنیم. خیلی طول نکشید به سمت جبهه کردستان حرکت کرد و خیلی زود هم به وصال محبوبش رسید.

 

سبزی پلو

شب عید بود.شام ، سبزی پلو با ماهی داشتیم. فهیمه آمد و گفت مادرجان می توانم یک ظرف از این غذا را بیرون ببرم. گفتم چرا که نه ! آخه در کوچه بعدی ما خانمی  با دو سه بچه ی یتیم زندگی می کرد ، غذا را می خواست برای آنها ببرد . وقتی غذا را برد و برگشت سر سفره نشست اما لبخند زیبایی بر صورتش نشسته بود چون  برای رضای خدا کاری انجام داده بود.

 

دختر بهشتی

بعد از شهادت فهیمه ، یک روز سر مزار رفتم ،دیدم یک خانم غربیه ای  کنار مزار شهید نشسته و گریه می کند. گفتم: خانم شما چه نسبتی با دخترم دارید؟  گفت: من قبلا توی دلم به خودم می گفتم چرا می گویند این دختره شهید شده؟!  آخه این دختر در جبهه چه کار می کرده که شهید بشود که حالا  اسمش را هم شهید گذاشته اند؟! یک شب این شهید را در خواب دیدم . به او گفتم: شما کی هستید گفت: من فهیمه سیاری هستم. گفتم: شما که چشمت زخمی بود چرا حالا چشمت سالم است؟  گفت: شما دوستان گریه کردید زخم چشم زخم من خوب شد . وقتی بیدار شدم گفتم: ببین تو را خدا من چه نظری نسبت به او داشتم اما او به من چی گفت ، گفت: شما دوستان ، من را دوست خودش خطاب کرد. آن روز آن خانم غریبه به من گفت آمده ام از این شهید عزیز هم عذرخواهی  و هم طلب شفاعت کنم. مادر جان !دخترت بهشتی است.

 

عذرخواهی

یک روز به زیارت مزار دخترم فهیمه رفتم . دیدم پیرمردی نشسته و یک دسته گل روی قبر فهیمه  گذاشته است . پرسیدم: شما کی هستید؟ گفت : من خادم مسجدباب الحوائج هستم. یک شب این شهید را در خواب دیدم  که به من گفت: کلید کتابخانه را بده می خواهم به کتابخانه بروم. گفتم: نه آنجا صاحب داره کلید دست کسی دیگه است. سه شب متوالی این  خواب را دیدم . شب سوم دیدم دارد از پله ها  پایین می آید. گفتم: دختر!  بازهم شما ؟ داری از کجا می آیی؟ گفت: هیچی من آمدم از شما کلید خواستم شما اجازه ندادی. من الان رفتم کار را انجام دادم و حالا بر می گردم. گفتم: شما کی هستید؟ گفت: من فهیمه سیاری هستم مرا نمی شناسی ؟ وقتی بیدار شدم گفتم ای دل غافل ! این دختر یک آدم معمولی نیست یک شهید والامقامی است لذا برای عذرخواهی با دسته گل سر مزارش آمدم .

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه