«محمد»، همدم مادران چشمانتظار، تکیهگاه خانوادهاش پس از شهادت
به مناسبت سالروز وفات حضرت امالبنین(س)؛ تکریم مادران و همسران شهدا، نوید شاهد سمنان گفتوگویی با «نصیبه محمدی» همسر شهید مخترع «محمد پازوکیطرودی» انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.

آغاز همراهی
من دانشجوی سمنان و در خانه یکی از اقوام همسرم مستاجر بودم و صاحبخانه ما باعث آشنایی من و محمد شد. به صورت سنتی در سال ۱۳۷۵ ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج دو فرزند است؛ یک پسر و یک دختر. پسرم یک ساله بود که پدرش به شهادت رسید. تولد یک سالگی پسرم را که گرفتیم هفت روز بعد، محمد برای بار دوم برای تفحص شهدا رفت و در اردیبهشت ۱۳۹۵ به شهادت رسید. همسرم با خانوادهاش قبل از انقلاب و دفاع مقدس در فیروزکوه زندگی میکردند و بعد از دوران دفاع مقدس به سمنان مهاجرت کردند. کار ایشان تاسیسات بود و خیلی علاقهمند به ساخت دستگاههای مختلف. در چند شرکت کار کرد، در هر شرکتی که بود یک یادگاری از خود به جا گذاشت و برای هر شرکت با توجه به نیازش اختراعی انجام داده بود.
ثبت دستگاه شهیدیاب
روزهای آخر تاسیسات دانشگاه سمنان را همراه با پسرخالهاش انجام میدادند. اختراع دستگاه شهیدیاب ایشان از آنجا نشات گرفت که در دانشگاه سمنان لولههایی در عمق زمین نشتی آب داشتند و نمیتوانستند محل نشتی را پیدا کنند. محمد شروع کرد به ساختن دستگاهی که بتواند در عمق زمین نشتی لولههای آب را پیدا کند. موفق شد و توانست این مشکل را حل کند. بعد از این موضوع شروع کرده بود به طراحی. همیشه داخل خانه مداد و کاغذ دستش بود و طراحی میکرد. وقتی ازش میپرسیدم، اصلاً نمیگفت میخواهد چه کار کند. خیلی تودار بود. بیشتر اوقات فراغتش را میگذاشت برای اختراعش. بعد که کار دستگاهش نهایی شد، به من گفت: «اختراعی انجام دادم» و توضیح داد. متاسفانه در سمنان حمایتی نشد و تمام دستگاه را با هزینه شخصی خودش ساخت. یکی از دوستانش او را به کمیته تفحص شهدا در تهران معرفی کرد. دستگاهش را با نام استخوانیاب و شهیدیاب ثبت اختراع کرده بود.
اختراعی باور نکردنی
از کمیته تفحص گفتند: «باید برویم جنوب کشور در منطقه چذابه دستگاه را تست کنیم.» آنجا تستش با موفقیت انجام شد. محمد وقتی بازگشت، بسیار خوشحال بود و گفت: «میخواهم با گروه تفحص همکاری کنم.» ولی اطلاعات زیادی از نحوه کارش در آنجا نمیداد. روزی آمد و گفت: «از من خواستند برای تست نهایی دستگاه به مناطق عملیاتی عراق برویم.» وقتی این موضوع را گفت، من هم فکر کردم که چون جنگی در کار نیست و مشکلی نیست، موافقت کردم. البته جنگ با داعش بود ولی در منطقهای که آنها قرار بود بروند امنیت برقرار بود. وقتی میرفت آنجا موبایل آنتن نمیداد و مدتی از ایشان بیخبر بودیم. وقتی بازگشت، دیدم باز مداد و کاغذ برداشته و در حال طراحی است. ازش پرسیدم: «چه کار میکنی؟» گفت: «دارم دستگاه ویروسیاب و باکترییاب اختراع میکنم.» گفتم: «چه دستگاهی است؟» گفت: «دستگاهی که اگر در بدن انسان و همه جانوران، بیماری و ویروس باشد، نشان میدهد.» میگفت دانشگاه با من همکاری نمیکند و مجدد همه هزینهها به عهده خودش بود. موش آزمایشگاهی میخرید و روی موش این دستگاه را تست میکرد. واقعا خیلی سختی کشید. به او گفته بودند: «چون دیپلم داری، بعید است چنین دستگاهی اختراع کنی.» بالاخره توانست دستگاه را اختراع کند و ثبت اختراع کرد. دستگاه طوری بود که هر نوع ویروسی را در بدن موجودات تشخیص میداد.
تمام هم و غمش راه انداختن کار مردم بود
به ایشان گفته بودند: «اگر حمایتت کنیم و دستگاه ساخته شود، آزمایشگاههای داخل کشور باید تعطیل شوند.» بابت همین متاسفانه حمایت نشد. همان سالها در امامزاده صالح تهران سیل آمد. با توجه به اختراع دشتگاه شهیدیاب، با او تماس گرفتند که برخی مردم را آب برده است و خانوادههایشان نگران آنها. گفتند: «شما دستگاه شهیدیاب را بیاورید تا آنها را پیدا کنیم.» طبق معمول دو سه روز از کارش زد و به تهران رفت. دو روز به دنبال جنازهها گشتند تا بالاخره دو نفر را زیر آب پیدا کردند. وقتی بازگشت، به او گفتم: «وقتی کارت را سه روز تعطیل کردی و رفتی، چیزی هم عایدت شد؟» گفت: «من برای خدا رفتم نه برای مال دنیا.» میگفت: «بیست روز از ماه را برای شما کار میکنم، ده روز را برای بندههای خدا.» خیلی دوست داشت کار مردم را راه بیندازد و اکثراً بدون مزد این کار را میکرد.
برای آرامش دل مادران شهدا رفت
بار دوم که میخواست برای تفحص برود، به ایشان اعلام کردند: «کارگر نمونه کشوری شدی و اختراع شما به عنوان برترین اختراع کشور انتخاب شده است. به تهران بیایید تا از طریق ریاست جمهوری تقدیر شوید.» وقتی این خبر را شنیدیم، خیلی خوشحال شدیم. ما اصرار میکردیم به مراسم برود. بهش میگفتیم: «تا به حال خیلی سختی کشیدی و الان وقت کسب درآمد است. به این مراسم برو تا انشاءالله دستگاه شما دیده شود و تجاریسازی.» اما قبول نکرد. گفت: «به گروه تفحص قول دادم و فردا باید برای تفحص به عراق بروم.» همان روز به مادرش گفته بود: «خواب دیدم سرداری با لباس سبز به من میگوید محمد! منتظرت هستم تا بیایی پیکر مرا پیدا کنی.» به مادرش گفته بود: «من باید بروم برای دل مادر شهدا و این شهید که چشمانتظار من است.» تولد یک سالگی پسرم نریمان را که گرفتیم، برای تفحص به عراق رفت و پسرخالهاش را جای خودش به تهران فرستاد تا جایزه را دریافت کند.» دوازدهم اردیبهشت بود که برادر شوهرم با من تماس گرفت: «محمد از یک تپهای سُر خورده و سرش به زمین برخورد کرده. باید به سنندج برویم.» قبل از این موضوع، برادر شوهرم را به بیمارستان برده بودند و گفته بودند، چون حال محمد خوب نیست، حتماً خانوادهاش باید بیایند و او را ببینند. ما را با یک مینیبوس به سنندج بردند. دیدم محمد روی تخت خوابیده است.
عِرق به وطن
به ما نگفتند ترکش به سرش خورده است. از پرستارش پرسیدم: «حالش خوب میشود؟» گفت: «فکر نکنم، ترکش به سرش خورده است.» آنجا بود که متوجه شدیم بر اثر انفجار مین، ترکش به سرش خورده و به کما رفته است. اینطور که برای ما تعریف کردند، در حال تفحص شهدا بودند. ایشان دستگاهش را طوری تنظیم میکرد که فرکانسش در مسیری که قرار بود بروند، مینها را شناسایی کند و بعد از پاک بودن مسیر شروع به جستجوی پیکر شهدا میکردند. مثل اینکه میخواستند از تپه به پایین بیایند و وقتی از سراشیبی میخواستند پایین بیایند، فرصت اینکه مسیر را با دستگاه چک کنند که پاکسازی شده است یا نه نداشتند. یکی از دوستانشان به نام سرهنگ شمسیپور که اهل همدان بود، جلوی ایشان حرکت میکرد. او ندید که زیر تختهسنگی مین والمری وجود دارد؛ پایش را که روی تختهسنگ میگذارد و مین منفجر میشود. دوستش به شهادت رسید و همسر من هم ترکشی به پیشانیاش خورد و از پشت سرش بیرون آمد. ما وقتی به بیمارستان رفتیم، اصلاً در حال و هوای اینکه محمد قرار است شهید شود، نبودیم. واقعاً محمد به عنوان داوطلب و یک بسیجی، بدون داشتن هیچ چشمداشتی و بدون دریافت هیچ مزدی برای تفحص شهدا رفته بود. وقتی به او پیشنهاد داده بودند: «دستگاه شما را خارج کشور با مبلغ خیلی خوب میخرند»، گفت: «دستگاه را اختراع کردم برای اینکه در کشور خودم مورد استفاده قرار بگیرد.» عِرق عجیبی به وطن داشت.
دیدار آخر برای فرندان میسر نشد
از بیمارستان به ما گفتند نمیتوانید اینجا بمانید و باید برگردید. درصد هوشیاری شهید سه بود. برادرشوهر و پدرشوهرم ماندند و ما بازگشتیم به سمنان. هفدهم اردیبهشت بود که با ما تماس گرفتند و گفتند: «محمد حالش رو به بهبود است.» گفته بودند اگر حالش همینطور رو به بهبود باشد، او را عمل جراحی میکنیم. فردای آن روز با ما تماس گرفتند که محمد به شهادت رسیده است و در هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ به آرزوی دلش رسید. شب قبل از روزی که قرار بود برای تفحص برود، چون درگیر اختراع دستگاه ویرسیاب بود، خیلی دیر به خانه آمد. همهچی هم خریده بود که ما در مدتی که نیست، کمبود نداشته باشیم. من از دستش خیلی ناراحت شدم، گفتم: «چرا زود نیامدی؟ بچهها میخواستند تو را ببینند. دیر آمدی، آنها خوابیدند.» گفت: «از من گلایه نکن، الان وقت این کارها نیست. من میروم و شهید میشوم و تو هم همسر شهید میشوی.» گفتم! این حرفها چیه میزنی؟ گفت: «باور کن این دفعه بروم شهید میشوم.» ولی من حرفهایش را باور نکردم، اما رفت و دیگر برنگشت. این را هم باید بگویم، از وقتی که دستگاه اختراع شد، تعداد شهدای تفحصشده در سال بسیار بیشتر از زمانی شده است که این دستگاه اختراع نشده بود. دستگاه شهیدیاب محمد هم تا ۴۰ روز نزد گروه تفحص ماند و بعد به ما برگرداندند.
آغاز سختیهای پس از شهادت محمد
بعد از به شهادت رسیدن محمد، اگر در سنندج ایشان را شهید حساب نمیکردند و تایید شهادت نمیداند ما به مشکل برمیخوردیم. خانهدار بودم، هیچ درآمدی نداشتم. بعد از شهادت همسرم برای اشتغال در اداره اقدام کردم؛ چون سنم در آن زمان ۴۰ سال بود و قوانین طوری بود که اجازه نمیداد فرد ۴۰ ساله وارد کار شود، نتوانستم وارد اداره شوم. در خانه کار میکردم و هزینههایم را تامین میکردم، حقوق ناچیزی از طرف بنیاد شهید برای ما واریز میشد؛ به همین دلیل مجبور بودم خودم هم کار بکنم تا بتوانم هزینه خانه و فرزندانم را بدهم. وقتی نزد مسئولان میرفتم و میگفتم: «حقوقم کفاف زندگیام را نمیدهد» میگفتند: «خودت باید کار کنی تا بتوانی هزینهها را جبران کنی.» بعد از هفت سال، الان خدا را شکر دو سالی است که در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به کار شدهام.
همدم مادران چشمانتظار، تکیهگاه خانواده
همسرم همیشه میگفت: «من برای شاد کردن دل مادران شهدا میروم.» برای مادرانی که بیش از ۳۰ سال است مزاری برای فرزندانشان ندارند. محمد با اینکه آدم مذهبیای نبود، ولی با شهدا خیلی زود دوست شد، شهدا هم خیلی زود دوست خوبشان را با خودشان بردند. او برای شهدا و خانواده شهدا هر کاری از دستش برآمد انجام داد و اجر و قربش را نیز از خود شهدا گرفت. وقتی مشکل در کارهایمان به وجود میآید، توسل به شهید میکنیم؛ واقعاً باید بگویم همیشه مشکلاتمان حل شده است. یک شب بچهام مریض بود، بیدار میشدم، میدیدم نریمان من تب بسیار شدیدی دارم. پیش خودم میگفتم: «محمد! ای کاش بودی و به بچه رسیدگی میکردی.» مدتی بالای سر فرزندم نشستم و با همسرم دردودل کردم. برای شفای نریمان به او متوسل شدم. باور کنید اول صبح بچه حالش خوب میشد و بلند شد راه افتاد. هرموقع، هرچه از شهید خواستهایم به ما داده است. وقتی مشکل مالی برایم پیش میآمد، به شهید توسل میکردیم؛ واقعاً از جایی که فکرش را هم نمیکردیم، تامین میشد. وقتی میگویند شهدا زندهاند، یک حقیقت است. ما حضورش را در زندگیمان درک کردهایم.
من نگین را قبل از به دنیا آمدنش دیدم
وقتی فرزند اولمان نگین به دنیا آمد، محمد برای دیدن من و بچه به بیمارستان نیامد، من خیلی ناراحت شدم؛ گفتم شاید دختر بوده نیامده و او پسر دوست داشته است. در همین فکر و خیالها بودم که دیدم مادرش از پشت شیشه دارد بچه را به او نشان میدهد. بچه را دید و بلافاصله رفت. وقتی خانه هم آمدیم، زیاد مرا تحویل نمیگرفت و نمیآمد که بچه را هم ببیند، خیلی من ناراحت بودم که چرا این رفتار را از خودش نشان میدهد. ازش پرسیدم: «چرا نمیای بچه را ببینی؟» گفت: «واقعیتش را بخواهید، من بچه را در خواب دیدم.» وقتی مادرم در بیمارستان بچه را نشانم داد، من ترسیدم و آن صحنه برای من تداعی شد. گفت: «من در خواب دیدم که در یک جای خوش آب و هوا هستم، یک آقایی با لباس سبز که یک بچه در سبد در بغلش بود، بچه را از سبد درآورد و به من نشان داد.» میگفت: «من نگین را قبل از به دنیا آمدنش دیدم.»
محمد و پل صراط؛ بشارت صبح شهادت
پس از شهادت محمد که به دیدار ما آمدند، سردار باقرزاده گفت: «محمد صبح روز شهادتش که از خواب بیدار شد، گفت: «من خواب عجیبی دیدم و حال و هوایم نیز امروز متفاوت است. دیدم بین دو کوه که با یک نخ به هم وصل شدهاند، ایستادهام و یک سید بزرگواری هم آن طرف ایستاده بود. پرسیدم شما کی هستید؟ گفت من امام علی هستم، اینجا هم پل صراط است و من اینجا نشستهام. به من گفت: از روی پل رد شو. من که ترسیده بودم، گفتم: چطور از روی این پل رد بشوم؟ امام علی گفت: شما پایت را روی پل بگذار، رد میشوی، نگران نباش. میگفت: من پایم رو روی پل گذاشتم و رد شدم و بعد از آن به یک سراشیبی رسیدم که با سر به داخل آن افتادم. سرم بسیار گرم شده بود و از خواب پریدم.» همرزمانش به او گفتند: «امروز شهید میشوی.»
میراثی ماندگار
همسرم علاوه بر اینکه روی تربیت فرزندانم حساس بود، همیشه توصیه میکرد آنها باید ادامه تحصیل بدهند و بسیار برایش با اهمیت بود. از بچگی برای دخترم دایرهالمعارف میخرید، ایشان هم خیلی علاقهمند به تحصیل و علم شده بود. در خصوص دستگاه ویروسباکتری هم که یک سری مدارهای الکتریکی داشت، نحوه بستن آنها را به نگین یاد داده بود، نگین هنگام تولید این دستگاه تا جایی که میتوانست کمکش میکرد، چون خودش بهخاطر شرایط خانواده و مالی نتوانسته بود ادامه تحصیل بدهد و از بچگی وارد بازار کار شده بود، همیشه بابت همین تاکید داشت که بچهها باید تحصیلات عالیه داشته باشیم و در رشتهای که خودشان دوست دارند ادامه تحصیل بدهند. یکی از دلایلش هم این بود که چون جامعه علمی بهخاطر اختراع همسرم مقاومت نشان میدادند، نمیخواستند قبول کنند که فردی با مدرک تحصیلی دیپلم چنین اختراعی انجام داده است. همسرم برای اولین بار در جهان، دستگاه ویروسباکتری را اختراع کد. این دستگاه میتوانست در گیتهای فرودگاه طراحی بشود و ویروسهایی مانند کرونا با وجود آن، نمیتوانست وارد کشور ما شود، چون فردی که ناقل این بیماری بود با دستگاه تشخیص داده میشد. از یک سرماخوردگی ساده تا سرطان و دیگر بیماریها را تشخیص میداد و در صنعت بهداشت و درمان انقلابی به وجود میآمد.
وفاداری به نظام، عشق به رهبر انقلاب
این را باید بگویم که وقتی برای ثبت این دستگاه رفته بودند، برای اینکه دستگاه را بررسی کنند، یک موش سالم را وسط موشهای بیمار میاندازند و از او میخواهند با این دستگاه موش را پیدا کند. همسرم بلافاصله با تشخیص موشهای بیمار، موش سالم را پیدا میکند و آنها تعجب کرده بودند که چطور یک فردی که دانشگاه نرفته است چنین دستگاهی اختراع کرده است. بابت همین، همیشه دوست داشت بچهها تا آخرآن علمی که بهش علاقه دارند بروند. از کشورهای دیگر برای خرید این دستگاه پیشنهاد دادند، ولی ایشان گفت: «من برای کشورم ساختم، میخواهم اگر دیدار با رهبر انقلاب میسر شد، دستگاه را تقدیم ایشان کنم» چون به نظام و رهبر انقلاب بسیار علاقهمند بود.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم