آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۱۰۴
۱۴:۲۱

۱۴۰۴/۰۹/۱۹
گفت‌وگو با مادر شهید «حسین سنگسری» به مناسبت روز مادر

روایت مادری که پسر نوجوانش را در مسیر شهادت قرار داد

«عذرا جهان‌آبادی» می‌گوید: «گفتم: حسین‌جان! تو می‌ترسی به جبهه بروی؟ گفت: نه، نمی‌ترسم، اما سنم کم است و قبولم نمی‌کنند. گفتم: برو ثبت‌نام کن، اگر خدا بخواهد قبولت می‌کنند.»


«شهید حسین سنگسری» ششم دی‌ماه ۱۳۴۷ در شهرستان سرخه دیده به جهان گشود. دانش‌‏آموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی و یکم اردیبهشت ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به پهلو و پاها، شهید شد. نوید شاهد سمنان به مناسبت روز مادرگفت‌و‌گویی با «عذرا جهان‌آبادی» مادر این شهید انجام داده است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

روایت مادری که ایمانش از دلتنگی‌اش پیشی گرفتروایت مادری که پسر نوجوانش را به مسیر شهادت قرار داد

ساده‌زیست، مومن و سربلند در راه خدا

سه پسر و سه دختر داشتم که یکی از پسرانم به شهادت رسید و دیگری در کودکی از دنیا رفت. اکنون سه دختر و یک پسر دارم. حسین فرزند بسیار مظلومی بود. نمازهایش را همیشه به‌موقع می‌خواند و در نماز جمعه هیچ‌گاه غیبت نمی‌کرد. اهل اسراف نبود و در همه امور صرفه‌جویی را رعایت می‌کرد. گاهی به او می‌گفتم: «حسین، لباست خیلی کهنه شده، برای خودت لباس نو بخر»، اما قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «همین لباس‌های کهنه را می‌پوشم.» حتی لباس اتو شده را مچاله می‌کرد تا اتوی آن از بین برود و بعد می‌پوشید. با وجود اینکه بسیار تمیز بود، هیچ‌گاه اهل تجمل و شیک‌پوشی نبود و زندگی ساده‌ای داشت. به من و پدرش احترام فراوان می‌گذاشت و همیشه رفتار مودبانه و متواضعانه‌ای داشت.

مادری که به جای ترس، فرزندش را با دعا راهی نبرد کرد

حسین در دوران انقلاب بسیار فعال بود. وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد، او در مقطع سوم راهنمایی تحصیل می‌کرد. به خدا سوگند شب و روز گریه می‌کردم که چرا پسر بزرگ‌تری ندارم تا به جبهه بفرستم. به همین دلیل به پدرش گفتم: «تو به جبهه برو»، اما همسرم پاسخ داد که باید از پدر و مادر سالخورده‌اش مراقبت کند و راست هم می‌گفت، زیرا آنان به او وابسته بودند. با این حال به او گفتم: «نه پدر و مادرت، نه فرزندانت و نه من در آخرت به کارت نمی‌آییم؛ به جبهه برو تا کاری برای آخرتت کرده باشی»، اما او نپذیرفت. در آن زمان با حسین صحبت کردم و گفتم: «حسین‌جان! تو می‌ترسی به جبهه بروی؟» گفت: «نه، نمی‌ترسم، اما سنم کم است و قبولم نمی‌کنند.» گفتم: «برو ثبت‌نام کن، اگر خدا بخواهد قبولت می‌کنند.» چند بار رفت و آمد، اما او را نمی‌پذیرفتند. حسین گریه می‌کرد و می‌گفت: «چرا من را قبول نمی‌کنند؟» سرانجام خودم برای ثبت‌نامش رفتم و با اصرار از مسئول ثبت‌نام خواستم که دل من و این نوجوان مشتاق را شاد کند. او پذیرفت و نام حسین را نوشت. پس از آن، حسین همراه دیگر نیرو‌ها برای آموزش به پادگان ۲۱ حمزه اعزام شد. حسین قدی کوتاه و جثه‌ای نحیف داشت. لباس‌هایی که به او داده بودند، تا زمان شهادتش فقط اندکی اندازه‌اش شده بود. در لحظه اعزام نیز به دلیل کوتاهی قد و جثه کوچک او و دوستش، آن‌ها را از ماشین پیاده کردند؛ اما حسین به هر شکل ممکن با ماشین دیگری خود را به جبهه رساند.

جبهه؛ جایی که مادر بیشترین آرامش را از حضور فرزندش می‌گرفت

از روز آغاز آموزش تا زمان اعزام، هربار که ما به دیدنش می‌رفتیم یا او به خانه می‌آمد، تنها یک جمله را تکرار می‌کرد: «برایم دعا کنید که من را رد نکنند.» وقتی حسینم به دوره آموزشی رفت، از خوشحالی در خود نمی‌گنجیدم. افتخار می‌کردم که فرزندم برای خدا، اسلام، وطن و برای امامش راه جبهه را انتخاب کرد. احساس می‌کردم قدم در مسیری گذاشته که ارزش و عظمتش فراتر از هر توصیفی است. حسین رفت و به لطف خدا سه سال در جبهه‌ها حضور فعال داشت. اگر درست به‌خاطر داشته باشم، نهم ماه رمضان سال ۱۳۶۲ اعزام شد و سه سال بعد، در همان روز، به شهادت رسید. وقتی به مرخصی می‌آمد، نمی‌دانم چگونه بگویم؛ هم خوشحال می‌شدم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه فرزندم را می‌بینم و ناراحت از اینکه چرا سنگرش را ترک کرده است. انگار وقتی در جبهه بود، آرامش و شادی‌ام بیشتر بود تا زمانی که در کنارم قرار می‌گرفت.

راز و نیاز مادر با خدا که تنها یک خواسته داشت

خواهرش زینب آن زمان سوم راهنمایی بود و حسین از او بزرگ‌تر. همیشه می‌گفت: «من برای زینب خیلی نگرانم.» به او می‌گفتم: «نگران نباش، ان‌شاءالله شوهر خوبی نصیبش می‌شود»، اما حسین می‌گفت: «از آینده‌اش نگرانم، خیلی دلم می‌خواهد همسر خوبی داشته باشد.» حسین علاقه داشت پسرعمه‌اش داماد ما شود و همین‌طور هم شد. نامزد کردند و در نیمه شعبان عقدشان برگزار شد. همان زمان حسین به من گفت: «مادر، خیالم راحت شد.» محمدرضا اشرف که در عملیات بدر به‌شدت مجروح شده بود، در اعزام بعدی نزد من آمد و گفت: «هرطور شده نگذار حسین این‌بار به جبهه برود.» انگار دلش گواهی می‌داد که حسین این‌بار شهید خواهد شد. حتی گفت: «اگر می‌توانی ساعتش را بردار و پنهان کن تا به‌خاطر آن نرود.» به او گفتم: «من نمی‌توانم جلوی حسین را بگیرم. همان روز اول خودم به او گفتم برو و امروز هم به رفتنش راضی هستم.» وقتی دوستش رفت، به سراغ حسین رفتم. دیدم در حیاط خانه قدم می‌زند. همین که مرا دید، گفت: «مامان! وقتی برگشتم می‌روم دانشگاه.» هنوز دیپلمش را نگرفته بود، اما می‌گفت: «می‌خواهم به دانشگاه بروم.» همان‌جا دلم لرزید و احساس کردم اگر برود، دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود و شهید می‌شود. این را هم باید بگویم که روز اعزام حسین، با تمام وجود رو به خدا کردم و گفتم: «خدایا! این فرزندم را با اخلاص و با رضایت در راه تو می‌دهم. فقط از تو می‌خواهم اسیر نشود و اگر شهید شد، پیکرش به دست ما برسد.» الحمدلله حسین شهید شد و دعایم مستجاب گردید.

ادای نذر مادر پس از شهادت فرزند

در عملیات بدر، نذر کرده بودم که اگر حسین سالم بازگردد، او را برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد بفرستم. وقتی برگشت، به او گفتم: «حسین‌جان! نذر کرده‌ام که به مشهد بروی. من و پدرت نمی‌توانیم همراهت بیاییم، اما تو حتماً باید بروی.» گفت: «نه، من نمی‌روم.» هرچه تلاش کردیم، قبول نکرد و به مشهد نرفت. وقتی حسین شهید شد، پیکرش را به اشتباه به مشهد فرستادند و پس از نه روز به دست ما رسید. به این ترتیب، نذر ما نیز به شکلی عجیب و الهی ادا شد. خداوند همیشه نسبت به ما لطف داشته و من همواره شکرگزار او بوده‌ام. باور کنید هر بار که عملیاتی انجام می‌شد، خودم را آماده می‌کردم که خبر شهادت حسین را برایم بیاورند. یک روز دامادم به خانه آمد. دیدم آلبوم را برداشته و عکس‌های حسین را جدا می‌کند. گفت: «سه شهید آورده‌اند، اما نمی‌دانم چه کسانی هستند.» دخترم زینب نیز مدام گریه می‌کرد، ولی هیچ‌چیز به من نمی‌گفت. هرچه اصرار کردم، پاسخی ندادند. دلنگران بودم، اما هنوز خبر قطعی نداشتم. نه روز از این ماجرا گذشت تا اینکه روزی برای جارو زدن حیاط خانه رفتم. همان لحظه همسایه‌مان آمد و گفت: «جارو را بده تا من جارو بزنم.» تعجب کردم و گفتم: «ما سال‌هاست همسایه‌ایم، تا حالا نه من و نه شما چنین درخواستی از یکدیگر نکرده‌ایم، چه اتفاقی افتاده است؟» ابتدا چیزی نگفت، اما وقتی بر اصرارم افزودم، آهی کشید و گفت: «حسین به شهادت رسیده است.» از رفتار اطرافیان شک کرده بودم، اما حالا یقین پیدا کردم. پرسیدم: «پیکرش را آورده‌اند؟» گفت: «بله، فردا تشییع جنازه حسین است.» همان‌جا در حیاط سجده کردم و خداوند بزرگ را شکر گفتم. من می‌دانستم که حسین شهید خواهد شد.

تو برنده شدی، خوش به حالت!

گاهی در خانه به من می‌گفت: «مامان! موهایم دارد می‌ریزد.» در دل با خود می‌گفتم: «مادرجان، تو مو می‌خواهی چه کار کنی وقتی قرار است شهید شوی؟» همسایه‌ها و هم‌رزمانش نیز وقتی در مراسمش شرکت می‌کردند، می‌گفتند: «حسین باید زودتر از اینها شهید می‌شد، به‌خاطر اخلاقش خوبش و نماز‌های شبش.» این سخنان را از زبان کسانی می‌شنیدم که او را از نزدیک می‌شناختند. اکنون پنج ماه دیگر سالگرد چهلمین سال شهادت حسین است. باور کنید تا امروز حتی یک قطره اشک برایش نریخته‌ام؛ حتی زمانی که پیکرش را دیدم؛ تکه‌پاره و پایش هم قطع شده بود، باز هم خدا را شکر کردم بابت نعمتی که به من عطا کرد. پیکرش را بوسیدم و گفتم: «خوش به حالت مادرجان! امام حسین(ع) را زیارت کردی و سپس به زیارت امام رضا(ع) رفتی، خوشا به حالت.» هیچ‌گاه برایش گریه نخواهم کرد. هر وقت عکسش را می‌بینم، به او می‌گویم: «مادر! تو برنده شدی. خوشا به حالت.»

من خاک پای مردم شریف ایران هستم

در سختی‌ها و مشکلات، تنها امید من به خداوند متعال است. هرچند به ائمه اطهار(ع) و شهدا توسل می‌جویم، اما همه اعتماد و توکل من به خداست. همواره دعا می‌کنم که ان‌شاءالله شرایط امروز کشورمان همچون دوران دفاع مقدس گردد؛ زمانی که مردم حتی اگر یک تخم‌مرغ داشتند، خود مصرف نمی‌کردند و آن را برای جبهه‌ها می‌فرستادند. میزان ایثار و فداکاری در آن دوران بسیار چشمگیر بود. امروز با وجود مشکلاتی چون گرانی، کم‌رنگ شدن حجاب، کاهش ازدواج و فرزندآوری، دلنگران و اندوهگین هستم. چرا باید جوانان ما ازدواج نکنند؟ همواره برای ظهور حضرت ولی‌عصر(عج) دعا می‌کنم و ذکر دائم من دعای فرج آن حضرت است. امیدوارم خداوند همه جوانان این سرزمین را هدایت فرماید و عاقبت آنان را به خیر رقم زند. من خود را خاک پای مردم شریف ایران می‌دانم.

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه