وداع پرشور اسرا و تاولهایی که از داغ محمد صابری برپا شد

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید محمد صابری سهرفروزانی در ۱۵ مرداد ۱۳۴۵ در خوزستان چشم به جهان گشود. پدرش کریم و مادرش، شاه بیگم نام داشت؛ و در دوران اسارت در ۲۸ تیرماه ۱۳۶۹، در اردوگاه موصل ۲ به شهادت رسید.
عبدالحمید اکبرنیا آزاده سرافراز و جانباز سالهای دفاع مقدس از خاطرات همبند شهیدش «محمد صابری» در روزهای واپسین اسارت، در سال ۱۳۶۹، را اینگونه روایت میکند:
دوران اسارت من در دل عملیات «والفجر مقدماتی» و در تاریخ ۲۱ بهمن ماه سال ۱۳۶۱ آغاز شد. هفت سال و نیم در بند اسارت بودم و پنج سال اخر اسارتم را درر اردوگاه موصل ۲ سپری کردم؛ همان اردوگاهی که به «اردوگاه خیبریها» مشهور بود، چرا که اسرای عملیات خیبر عمدتاً در آنجا نگهداری میشدند.
در آن اردوگاه با شهید محمد صابری آشنا شدم. محمد یکی از نوجوانان بسیار وارسته و معنوی بود. دو سه سالی بود که ایشان را از دور میشناختم؛ سلام و علیکی در حد معمول داشتیم، اما هنوز رابطهای صمیمی و عمیق شکل نگرفته بود. جوانههای دوستی و محبت در میان ما تازه در حال شکوفا شدن بود.
اما تأثیر شهادت محمد بر من و بسیاری دیگر از بچههای اردوگاه، حقیقتاً شگفتانگیز بود. گمان میکنم شهادت محمد، بیش از دوران زندگیاش، برای ما تاثیرمثبت داشت و سبب حیات دوبارهی روحی بچهها شد. خاطراتم را در کتابی به نام «تبسم اشکها» به رشته تحریر درآوردهام و در صفحات پایانی، به شرح واقعهی شهادت محمد پرداختهام.
حسرت زیارت کربلا و خوابی عجیب
سال ۶۸، یک سال قبل از آزادیمان، گروه گروه اسرای ما را به زیارت کربلا و نجف میبردند. اما متأسفانه، نوبت به محمد و گروههای دیگر نرسید؛ اتفاقی در جایی دیگر افتاده بود که سبب توقف این اعزامها شد. محمد از اینکه توفیق زیارت کربلای معلی نصیبش نشده بود، بسیار متأثر بود.
یکی از دوستانش نقل میکرد: شبی خوابی دیده بود که در آن، محمد صابری در حال نماز خواندن است و ضریح ششگوشهی اباعبدالله الحسین (ع) به دور سر او میچرخد؛ در آن لحظه از خواب، ارتعاشی عظیم در خود احساس کرده و از خواب بیدار شدم و محمد را در حال خواندن نماز شب دیدم. محمد در آن حالت، دست چپ خود را برای قنوت بالا برده و با حالتی ملتمسانه و اشکریزان ذکر «العفو، العفو» را زمزمه میکرد. آن لحظه بود که درک کردم محمد چه رابطهی عجیبی با ائمه اطهار، بهویژه سیدالشهدا، داشت و یکی از اولیاالله است.
چند روز قبل از شهادتش، محمد با یکی از دوستان ما، آقای جواد فاضلی، در خصوص مکافات عمل و نحوهی دیدن نتایج اعمالمان در برزخ صحبت کرده بود. پس از این گفتوگو، شکفتن جوانههای خوف و رجا در چهرهی محمد برای دوستانش کاملاً مشهود بود. شاید محمد از آن طریق، آمادگی خود برای شهادت را دریافته بود.
از سوی دیگر، برادر محمد نیز ظاهراً در یکی از عملیاتهای جبهه شهید شده بود. یکی دیگر از دوستان روایت میکرد که چند روز قبل از شهادت محمد، برادر شهیدش را در خواب دیده است که میوهای مثل پسته به او تعارف میکند. محمد پرسیده بود: «باقیاش کجاست؟» و برادر پاسخ داده بود: «به زودی پیش من خواهی آمد و بقیهاش را آنجا به تو خواهم داد.»
الهام شهادت و روزهای پایانی
شهادت محمد تقریباً کمتر از یک ماه پیش از آزادی اسرا رخ داد. در روزهای آخر، رفتارش حالت عجیبی به خود گرفته بود؛ گویی به او الهام شده بود که به زودی به سوی معبود خود پرواز خواهد کرد.
او در کارهایی که جنبهی «عامالمنفعه» داشت، یعنی کارهای عمومی و خدماتی اردوگاه، حضوری پررنگ یافته بود. مثلاً در آشپزخانه برای تهیه غذا کمک میکرد یا داوطلبانه برای پاک کردن حجم زیادی از پیازها وقت میگذاشت. این فعالیتهای خیرخواهانه در روزهای پایانیاش به اوج رسیده بود.
وداع آخر در محوطه
محمد در این روزهای پایانی حالت متفاوتی داشت. روز آخر، فکر میکنم بیست روز یا یک ماه مانده به آزادی ما، از آسایشگاه بیرون آمدم. پیش از ساعت چهار بعدازظهر، ما اجازه داشتیم در محوطه قدم بزنیم.
از آسایشگاه بیرون آمدم و محمد را از دور دیدم که به سمت ابتدای اردوگاه میآمد، در حالی که من به سمت انتهای اردوگاه، جایی که زمین بازی فوتبال بود، میرفتم. وقتی نزدیک شدیم، نگاهمان تلاقی کرد. در نگاه محمد حالتی غریب و عشقی عمیق موج میزد. با همان لبخند همیشگی سلام و علیک کردیم و محمد از من جدا شد و دور گشت.
نمیدانم چه چیزی مرا وادار کرد که چند قدم که از هم فاصله گرفتیم، برگردم و راه رفتن محمد را دنبال کنم. او به سمت انتهای اردوگاه رفت و من هم به سوی زمین بازی حرکت کردم.
ماجرای شهادت در زمین فوتبال
ماجرای شهادت محمد به این صورت بود که محمد برای شرکت در بازیهای فوتبال که متقاضیان زیادی داشت، خود را آماده میکرد. تیمها نوبتی بازی میکردند و هر تیم فرصت دو ربع بازی داشت. نوبت تیم محمد حدود ساعت دو یا دو و نیم بود.
محمد، عادتی داشت که هیچگاه ترک نمیکرد: همیشه پیش از هر عملی، وضو میگرفت. در روزهای قبل، اشتیاق چندانی برای حضور در زمین بازی از خود نشان نمیداد، اما آن روز خاص، پیش از آغاز بازی، محمد با طمأنینه وضو گرفت و خود را کاملاً آماده کرد و با اشتیاق در کنار زمین ایستاده بود تا نوبت تیمشان برسد.
نیمه اول بازی تمام شد. هوا بسیار گرم بود، فکر میکنم اواخر تیر یا مرداد ماه بود. بچهها خیس عرق بودند و برای استراحت کوتاه بین دو نیمه، کنار زمین نشستند تا نیمه دوم آغاز شود…
بچه های هم تیمی محمد تعریف می کردند که: محمد در حالی که کنار زمین نشسته بود ناگهان خم شد و با پیشانی به زمین خورد.این نوع افتادن و زمین خوردن،غیرمنتظره و عجیب بود.ابتدا بچه ها گمان کردند که شاید گرمای هوا و خستگی ناشی از بازی باعث بی حالی محمد شده است ،اما تلاش برای نشاندن محمد و پاشیدن آب به صورتش بی نتیجه ماند و بنابراین ،یکی از بچهها با سرعت محمد را به دوش می گیرد تا او را به درمانگاه اردوگاه که در مجاورت زمین بازی بود، ببرد.
اما در همان لحظات اولیه، متوجه شدند که اتفاقی بسیار جدیتر رخ داده است. گویی قلب محمد از حرکت بازایستاده بود. تلاش برای احیای او بیفایده بود و در همان نزدیکی زمین بازی، روح مطهرش به ملکوت پیوست و به شهادت رسید.
چند لحظه بعد، دکتر اردوگاه که یک پزشک عراقی بود، از بیرون آمد و پس از معاینه، مرگ قلبی محمد را تأیید کرد.
طوفان اندوه در اردوگاه
زمانی که خبر شهادت محمد در اردوگاه پیچید، ولولهای عجیب به پا شد. صادقانه بگویم، من در دوران اسارت، جز در زمان ارتحال امام خمینی (رحمة الله علیه)، چنین حجم از التهاب و اندوه را در میان اسرای اردوگاه ندیده بودم.
محمد از جنس خودمان بود، یکی از نوجوانان اردوگاه بود که هیچکس از او خاطره بدی نداشت، همه از او به نیکی یاد میکردند او بسیار مظلوم، صمیمی و نورانی بود. من قویاً احساس میکردم که او یکی از اولیای خداوند بود که سرانجام خداوند او را به سوی خود فرا خواند.
وقتی جسد پاک او را بر روی برانکارد بیرون آوردند، تقریباً ۱۵۰۰ نفر از بچهها در اطراف پیکر او جمع شده بودند. همه سعی داشتند خود را به جسد برسانند و تبرک جویند و دست بر بدن مطهر او بگذارند. من نیز در همان حالت بودم و در آن لحظه، از خود بیخود شده بودم. اثری که شهادت محمد بر من گذاشت، پس از گذشت بیش از سی و پنج سال همچنان در ذهنم باقی است.
بچهها با فریادهای «الله اکبر، لا اله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله»، تشییع پیکر را آغاز کردند. آنها محمد را تا دروازهی خروجی اردوگاه، جایی که بخش عراقیها قرار داشت و ما اجازه ورود نداشتیم، بدرقه کردند عراقیها پیکر پاک محمد را برای خاکسپاری به قبرستان اطراف موصل منتقل کردند.
وقتی برگشتیم، متوجه شدم که در آن ازدحام شدید، کفشهایم را از دست دادهام. پایم تاول زده بود و کف زمین، تعداد زیادی کفش و دمپایی از پاهای بچهها افتاده بود. گویی تحمل داغ شهادت محمد برای همه چنان سنگین بود که نتوانستند آن را تحمل کنند؛ پای بسیاری از اسرا تاول زده بود. در آن لحظه، فارغ از شناختی که از او داشتند، همه خود را از یاران و دوستداران آن پیکر منوّر میدانستند.
گفت وگو از جلیلی نسب