مرگهای خاموش در اردوگاه

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید مرتضی عبداللهی در۲۲ اردیبهشت ۱۳۴۲، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش وجیه الله و مادرش،بتول نام داشت. تا پایان متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم آذر ۱۳۶۶، با سمت دیده بان در سردشت بر اثر جراحات ناشی از اسارت توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران واقع است. او را نادر نیز می نامیدند.
غلامرضا کیارزم آزاده سرافراز و جانباز سالهای دفاع مقدس از همبند شهیدش «مرتضی عبداللهی» اینگونه روایت میکند:
سال ۱۳۶۶، در حالی که تنها ۱۷ساله بودم و هنوز برچسب سن قانونی بر پیشانیام نخورده بود، در یکی از تکهایی که به سوی دشمن زده بودیم، مجروح و اسیر شدم. ۳ سال از بهترین روزهای جوانیام در اردوگاههای دشمن گذشت. در آن روزها تلخی اسارت با شیرینی رفاقتهای ناب گره خورده بود.
در اردوگاه تکریت ۱۱، در آسایشگاههای ۴ و ۵، در یک بند بودیم، اما تنها فرصت دیدار و صحبت کردن ما، همان ساعات کوتاه هواخوری بود؛ دقایقی که روح خسته اسیر را جان تازهای میبخشید. من اهل مشهد و مرتضی اهل تهران بود. نمیدانم روزگار چگونه این دوستی و محبت را بین ما شکل داد،اما روزگارم با مرتضی عبداللهی، جوان آرام تهرانی، گره خورد.اما این رفاقت نیز مانند همه چیز در آنجا، زیر سایه سنگین گرسنگی، سرما و بیماری، برای همیشه ماندگار شد.
اینجا روایتی است از روزهایی که شهید مرتضی عبداللهی در میان جمع سایر همرزمان و همبندیها، یکی پس از دیگری، قربانی بیرحمی شرایط اردوگاه می شدند.
مرتضی، شخصیتی بسیار آرام و متین داشت. من همیشه از همصحبتی با او لذت میبردم و از حضورش روحیه میگرفتم. آن روزها من ۱۷، ۱۸ سال بیشتر نداشتم و مرتضی حدوداً ۲۱ ساله بود، بزرگتر و پختهتر از من. تنها روزنهی ما به دنیای بیرون و به یکدیگر، همان قدم زدنهای کوتاه در محوطهٔ هواخوری بود. در آن قدمها من، مرتضی عبداللهی و دوست صمیمی او، محمد رنجپور آذری که ارتباط نزدیکی با مرتضی داشت، با هم بودیم.
اما حکایت اسارت، فراتر از رفاقتهایمان بود؛ حکایت زنده ماندن در برابر شرایطی بود که عمداً برای نابودی ما چیده شده بود. رسیدگی به وضعیت اسرا در اردوگاهها به شدت ضعیف بود. اکثر بچهها نه با تیر و ترکش، بلکه با ضعف مفرط و بیماریهای عفونی به شهادت میرسیدند.
شهادت مرتضی عبداللهی، همچون بسیاری دیگر از همرزمانمان، ریشه در دو عامل اصلی داشت: سوءتغذیهٔ مزمن و سرمای شدید اردوگاه. وضعیت تغذیه اسرا افتضاح بود؛ اغلب مجبور به خوردن مواد غذایی تاریخ مصرف گذشته بودیم که به سرعت بنیهٔ جسمانی را تحلیل میبرد. در چنین وضعیتی، کوچکترین عارضهٔ سادهای مانند سرماخوردگی، جسم نحیف بچه ها را از پا درمیآورد. ما جز لباس نازک تنمان، هیچ وسیله گرمایشی یا لباس مناسبی نداشتیم و تنها با تکیه بر گرمای طبیعی بدن تلاش میکردیم با سرما مقابله کنیم.
این شرایط، به ویژه برای کسانی که پیشتر مجروح شده بودند و به دلیل از دست دادن خون دچار کمخونی بودند، حکم مرگ داشت. بدنِ ضعیف این افراد، در برابر سرمای مداوم و کمبود شدید مواد غذایی، و بیماریهای عفونی قدرت دفاعی خودش را از دست میداد. در کنار اینها، شکنجههای روحی و جسمی نیز مزید بر علت میشد.
در جمعهای فشردهٔ ۱۰۰ نفره، ناگهان بسیاری از اسرا دچار اسهال خونی میشدند. برخی با تحمل رنج زیاد بهبود مییافتند، اما متأسفانه بسیاری از بچهها، بهویژه آنهایی که از قبل مجروح و از نظر جسمانی ضعیف بودند، دیگر نمیتوانستند تاب بیاورند و به این ترتیب، جسم رنجورشان در سرمای بیرحم اردوگاه، با ضعف جسمی به شهادت ختم میشد.
لحظه شهادت مرتضی را هیچگاه فراموش نمیکنم. من در حال قدم زدن با آقای رنج پور بودم که ناگهان پس از شهادت او، شخصی نزد آقای رنجپور آمد و با لحنی که سعی در دلداری داشت، گفت: «وقتی کسی از دنیا میرود به بستگان نزدیکش تسلیت میگویند، ولی چون شما از همه به مرتضی نزدیکتر بودید، من به شما تسلیت میگویم.»
چهره شهید عبداللهی هنگام وداع، آرامشی خاص داشت که هنوز در یادم مانده است.

انتهای پیام/ جلیلی نسب