از تونل مرگ تا بوسه بر خاک وطن

نورعلی حیدری، رزمنده نیروی زمینی که در عملیات کربلای ۶ زخمی و پس از تحمل سختیهای فراوان در جنگ و دوران اسارت، قریب به ۲۷ ماه را در اردوگاه ۱۴ تکریت عراق سپری کرد، حالا روایتگر روزهای تلخ و شیرین مقاومت و ایستادگی است. او از شکنجههای بیرحمانه بعثیها، شهادت یارانش و رهایی از اسارت میگوید؛ خاطراتی که هیچگاه فراموش نمیشوند و درسهایی برای نسل امروز دارند. در ادامه مصاحبه خبرنگار نوید شاهد زنجان را با این آزاده سرافراز همراه باشید.
لطفاً خودتان را معرفی کنید.
نام و نام خانوادگی من نورعلی حیدری است، فرزند حسن. در سال ۱۳۴۵ در روستای زنگی حاج اصغر به دنیا آمدم. در حال حاضر بازنشسته هستم و رسته خدمتیام نیروی زمینی است. مدت اسارتم ۲۶ ماه و ۲۰ روز بود و در اردوگاه ۱۴ تکریت عراق نگهداری میشدم.
چطور اسیر شدید و داستان اسارتتان چگونه رقم خورد؟
در سال ۱۳۵۸ به شهر عزیمت کردم و در تاریخ 18 اردیبهشت ماه سال 1365 به خدمت سربازی اعزام شدم. سه ماه دوره آموزشی را در پادگان بیرجند گذراندم و سپس به لشکر ۵۸ ذوالفقار رفتم. در منطقه جزیره مجنون و چهارراه مرگ مستقر شدم. در عملیات کربلای ۶ که در دی ماه ۶۵ در منطقه کله قندی نفتشهر برگزار شد، مجروح شدم. زخمیتم سطحی بود، اما به دلیل نیاز همرزمان، با وجود جراحت در منطقه ماندم و در عملیات شرکت کردم. در اردیبهشت ۶۶ دوباره مجروح شدم و به مدت یک ماه در بیمارستان ۵۲۰ باختران بستری بودم. پس از درمان و یک ماه استعلاجی، دوباره به خط برگشتم.
خدمت من در مناطق نفتشهر، قصر شیرین، میمک و صالحآباد ادامه داشت تا تیرماه ۶۷ که با پایان جنگ و اعلام آتشبس، در حال تسویه حساب بودم. اما در ۳۱ تیرماه همان سال در عملیات مرصاد، دشمن بعثی حملهای ناجوانمردانه ترتیب داد و ما را محاصره کردند. پس از چند روز گرسنگی و تشنگی، در سوم مرداد ماه سال 1367 اسیر شدم.
شرایط اسارت در ابتدا چگونه بود؟
ما را ابتدا به شهر بعقوبه بردند و چند روز بدون آب و غذا نگه داشتند. سپس وارد تونل مرگ شدیم؛ جایی که با باتون و ضربات شدید تنبیه میشدیم. از آنجا عبور کردیم و در شهرهای مختلف عراق، مردم با فحش و پرتاب سنگ و کفش ما را تحقیر میکردند. نهایتاً به اردوگاه ۱۴ تکریت منتقل شدیم که ۱۵۵ نفر را در اتاقی به طول ۱۲ متر و عرض ۴ متر زندانی کردند.
یک هفته در آنجا درهای آسایشگاه را بستند؛ نه آب داشتیم، نه غذا و نه حتی اجازه رفتن به سرویس بهداشتی. پس از یک هفته، آب دادند که به دلیل کثیفی محیط، مجبور شدیم همان آب آلوده را بنوشیم. وقتی به هواخوری برده شدیم، با کتک و لگد مواجه شدیم. شکنجهها و آزارها هر روز ادامه داشت.
در دوران اسارت شاهد شهادت آزادگان بودید؟
بله، یکی از شهدای دوران اسارت ما مرحوم شهید محمد کمیجانی بود. ایشان پس از ضربه شدید باتون به سرشان، بینایی چشم را از دست دادند. سه ماه بعد زبان تکلمشان نیز قطع شد و یک ماه پس از آن به شدت بیمار شدند. به بیمارستان بغداد منتقل شدند و پس از یک هفته خبر شهادتشان را دریافت کردیم. یاد و روح ایشان همیشه در خاطر ما زنده است.
از خصوصیات و نحوه استقامت این شهدا در برابر شکنجهها چه خاطراتی دارید؟
شهید کمیجانی بسیار متدین و نمازخوان بود. او به ما یادآوری میکرد که خداوند حکیم است و هر چه صلاح بداند همان اتفاق میافتد. در اسارت، شکنجههای متعددی داشتیم؛ از تنبیههای بدنی شدید، شستن در چاه فاضلاب، کتکهای بیرحمانه گرفته تا تنبیههای روحی و محدودیتهای شدید در خورد و خوراک. آب بسیار کم و نانهایی که نصف اندازه نان امروزی بود، تنها وعده غذایی ما بود. تنبیههایی مثل سیلی زدن به یکدیگر، ایستادنهای طولانی و ضربات باتون روزانه بر ما تحمیل میشد. بارها به دلیل ضعف و شکنجهها بیهوش شدم و حتی سه روز گوشم خونریزی داشت.
ویژگیهای شهدای دوران اسارت از نظر شما چه بود؟
آنها انسانهایی بسیار متدین، باایمان و صمیمی بودند. روحیه وحدت و همدلی در میان ما موج میزد و با وجود سختیها، هرگز ایمان خود را از دست ندادند. من همیشه به شجاعت و بزرگواری آنها افتخار میکنم و به یاد دارم که جانشان را برای حفظ دین و وطن فدا کردند.
آیا یادگاری از شهدای اسارت دارید؟
متأسفانه هیچ یادگاری از شهدای اسارت نمانده است، جز یک قران که به یادگار از دوران اسارت به ایران آوردم.
خاطراتی از وضعیت بهداشت اردوگاه ۱۴ بفرمایید.
وضعیت بهداشت اردوگاه بسیار وخیم بود؛ نه حمام داشتیم و نه آب گرم. هفتهای فقط چهار لیتر آب برای شستشو داده میشد که با آن هم باید حمام میکردیم و هم لباسها را میشستیم. شپشها زیر لباس ما را پر کرده بودند و مبارزه با آنها بخش بزرگی از روزهای ما را میگرفت. بیماری قال، که باعث ایجاد زخمهای ابدار میشد، بسیاری از ما را درگیر کرد و هیچ امکانات پزشکی خاصی برای درمان وجود نداشت. درمانهای ابتدایی با خاک و محلولهای ساده انجام میشد تا کمکم اوضاع بهتر شود.

آیا اکنون با دوستان دوران اسارت ارتباط دارید؟
بله، ارتباطمان را حفظ کردهایم و هر سال در سالروز بازگشت آزادگان دور هم جمع میشویم و خاطرات را مرور میکنیم. دوستانم از شهرهای مختلف ایران هستند، از جمله سراب، تبریز، ارومیه، ماکو، تهران، آمل، ساری، کرج و قم.
شهدای آزاده غریب را چگونه یاد میکنید؟
ما همیشه به نیکی و با احترام بسیار از شجاعت و وطنپرستی این بزرگواران یاد میکنیم. نامشان که بر زبان میآید، یادآور ایمان، ایستادگی و عشق به میهن است.
لطفاً خاطرهای از روز رهایی خود بفرمایید.
روز رهاییمان، وقتی تلویزیون عراق اعلام کرد صدام پیام مهمی دارد و سپس خبر تبادل اسرا را اعلام کردند، فضای اردوگاه پر از شادی و پایکوبی شد. اما در دل من نگرانی برای خانوادهام بود، چون خبر زلزله زنجان هم پخش میشد و مدام دعا میکردم که همه سالم باشند.
در 10 شهریور ماه سال 1369 نام ما را از سوی صلیب سرخ اعلام کردند. لحظهای که سوار اتوبوس شدیم و به سمت مرز رفتیم، حس میکردم وارد رویا شدهام. استقبال گرم برادران مرزبانی و مردم در قصرشیرین و سپس در شهرها مثل سنندج و زنجان، با محبت و احترام بینظیر بود.
وقتی وارد زنجان شدم، اقوام و مردم به استقبال آمده بودند و احساس کردم همه اینها خواب نیست بلکه لطف و محبت واقعی هموطنانم است. در آن لحظه فهمیدم که جانم را فدای ایران کردهام و هیچگاه این روزها و رنجها را فراموش نخواهم کرد.