برادرم شهید شد، خودم از سردخانه بازگشتم و دوباره زنده شدم

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، حسین آذربایجانیخورهشتی، جانباز ۷۰ درصد، از جمله رزمندگانی است که خاطراتش میان مرگ و زندگی رقم خورده است. او در سال ۱۳۶۶ همراه با برادرش به جبهه رفت؛ برادری که اصرار داشت همقدم با او باشد و در همان میدان شهید شد. خودش اما در بمباران خوشهای بهشدت مجروح شد، تا جایی که حتی نامش به عنوان «مجهولالهویه» در بیمارستان ثبت شد و برای مدتی به سردخانه منتقل گردید اما تقدیر این بود که بازگردد و روایتگر روزهایی باشد که از دل خاک و خون گذشته است. این گفتوگو بخشی از خاطرات اوست؛ از آخرین دیدار با برادر شهیدش تا روزهایی که با دهها عمل جراحی، دوباره زندگی را تجربه کرد.
نوید شاهد قزوین: از اعزامتان به جبهه برایمان بگویید.
آذربایجانیخورهشتی: از اوّل بگویم؛ بعد از سال ۶۴ مجروح شده بودم و در سال ۶۶ دوباره برای اعزام به جبهه آماده شدم. قبل از من برادرم، علیاصغر آذربایجانی، جبهه رفته و بعد از چند روز برگشت، وقتی فهمید من به جبهه میروم، گفت: «حسین من هم میخواهم با شما بیایم. گفتم برادرم، شما پنج تا بچه دارید، بچه کوچک هم دارید، تازه برگشتید، استراحت کنید من میروم؛ شما دفعه بعد بروید. اما ایشان اصرار کردند: «نه، من حتماً با شما میآیم.» ایشان نسبت به من دلبستگی زیادی داشت؛ حدود شش سال از من بزرگتر بود. خیلی دوست داشت همیشه همراه من باشد.
در نهایت هر دو نفرمان، چهارم آبان سال ۱۳۶۶ به جبهه اعزام شدیم. تقریباً ۴۵ روز بعد از اعزام، برای مرخصی خانه آمدیم. حدود ۱۰ روز مرخصی داشتیم؛ اما سه، چهار روز در خانه ماندیم و مجدد به جبهه برگشتیم.
نوید شاهد قزوین: اولین منطقهای که رفتید کجا بود؟
آذربایجانیخورهشتی: ما را به جنوب اعزام کردند. پادگان صاحبالامر(عج) در مسیر دزفول و شوشتر بود. من کارم بیشتر انبارداری بود ولی گاهی هم نیرو میبردیم به خط. سه و چهار اتوبوس نیرو را میبردم و برمیگشتم. یک روز حوالی ساعت یازده صبح، نیرو پیاده کردم. خط ما خیلی نزدیک بود، کمتر از ۵۰۰ متر تا عراقیها فاصله داشت. رفتم بچهها را تحویل بدهم. آنجا چند نفر از بچه محلها را دیدم. با هم خوش و بش کردیم. بعد نیم ساعتی گذشت، صحنه به هم ریخت. درگیری نزدیک شد. وقتی برگشتم، دیدم چند نفر همانجا شهید شدند. یکی از آنها حسین قهرمانی بود. پسر آقای قهرمانی که روحانی بود و من قبلاً کلاس قرآن در خانهشان میرفتم. آن صحنه برایم خیلی سخت بود، چون هم آشنای قدیمی و هم خیلی جوان بود.
نوید شاهد قزوین: شما در عملیاتها هم شرکت کرده بودید؟ اسم فرماندههاتون را یادتون است؟
آذربایجانیخورهشتی: عملیات شرکت نکردم و شهید صادق انبارلویی هم فرمانده ما بود. خدا رحمتش کند. قبل از شهید شدنش، پایش را از دست داده بود اما با همان یک پا خیلی فعال بود.
نوید شاهد قزوین: چطور مجروح شدید؟
آذربایجانیخورهشتی: مسئولیت انبارداری با من به همراه شهید صادق انبارلویی بود. جلوی کانکس انبار قطعات؛ شاید یک ربع یا بیست دقیقه نشسته بودیم که ناگهان بمباران هوایی آغاز شد. هواپیماهای دشمن آمدند؛ بمباران از نوع بمب خوشهای بود. وقتی بمب خوشهای به زمین میرسد تکهتکه میشود و همهجا را میگیرد. ما در همان نزدیکی نشستیم؛ برادرم کنارم بود. دیدم بدنهایمان خونآلود شد. من تنها کمی سرپا ماندم و بعد هم بیهوش شدم.
نوید شاهد قزوین: پس از بمباران چه شد؟
آذربایجانیخورهشتی: بعد از قطع بمباران، ما را سوار ماشین کردند و به یک محوطه داخل پادگان که زیرزمینی برای کمکهای اولیه بود، بردند. آنجا مرا به هوش آوردند و صدایم زدند: «اصغر آقا» — اما پاسخی نیامد. بعد مرا به عنوان مجروح به اهواز منتقل کردند، سپس به تهران و در ادامه به مشهد فرستادند. وضعیتم آنقدر بد بود که مرا اول به عنوان مجهولالهویه ثبت کردند. وقتی به مشهد رسیدم تیم پزشکی گفتند حالش خیلی وخیم است لذا بعد از مدتی مرا به تهران منتقل کردند. من تا آن زمان از وضعیت برادرم خبر نداشتم.
نوید شاهد قزوین: شما بعد از بمباران به کدام بیمارستان منتقل شدید؟
آذربایجانیخورهشتی: من را به بیمارستان جوادالائمه(ع) در مشهد منتقل کردند.
نوید شاهد قزوین: وضعیت شما هنگام پذیرش در بیمارستان چگونه بود؟
آذربایجانیخورهشتی: خیلی وخیم بود. از زبان کارکنان بیمارستان شنیدم که وقتی منتقل شدم، پرستارها گفتند: «این دیگه تمام کرده، عملکردن فایده ندارد.» مرا روبروی اتاق پرستاری گذاشتند و بعد به سردخانه منتقل کردند. حدود سه ربع تا یک ساعت در سردخانه بودم.
نوید شاهد قزوین: چه شد که دوباره برگردانده شدید؟
آذربایجانیخورهشتی: دو نفر از کارکنان بیمارستان جنازهای داخل سردخانه میآوردند. موقع برگشت دیدند انگشت بزرگ پای من نیمچه تکان خورد. شوکه شدند و سریع به بیمارستان اطلاع دادند. من را بلافاصله برگرداندند و دوباره بستری کردند. در واقع از مرگ برگشتم.
نوید شاهد قزوین: خانوادهتان چطور از شما خبر گرفتند؟
آذربایجانیخورهشتی: پدرخانم و برادرم (که جانباز هم هستند) از اهواز پیگیری کردند. در جندیشاپور اهواز به آنها گفته بودند من را به تهران فرستادهاند. وقتی به ستاد تخلیه تهران رسیدند، گفتند به مشهد منتقل شدم. همان موقع، روز سوم خاکسپاری برادرم شهید علیاصغر بود. بعد از مراسم سوم آمدند مشهد تا من را ببینند.
نوید شاهد قزوین: وقتی مشهد رسیدند، شما را شناختند؟
آذربایجانیخورهشتی: نه، وضعیتم خیلی تغییر کرده بود. من قبلاً ورزشکار بودم، بدن ورزیدهای داشتم، اما آنقدر خون از من رفته بود که وزنم به حدود ۴۰ کیلو رسیده بود؛ استخوانی شده بودم. برادرم چند بار از کنارم رد شد و باور نمیکرد من همان حسین باشم. پرستارها گفتند: «این آذربایجانی است.» ولی باز هم نمیپذیرفت. تا اینکه بالاخره متوجه شدند.
نوید شاهد قزوین: پزشکان چه نظری داشتند؟
آذربایجانیخورهشتی: دکتر گفت قابل عمل نیستم. اما برادرم و پدرخانم اصرار کردند: «اگر شما قبول نمیکنید، ما به خرج خودمان جای دیگر میبریم» دکتر میگفت از غیرت و اصرارشان خوشش آمده، برای همین پذیرفت عمل کند.
نوید شاهد قزوین: نتیجه عمل چه شد؟
آذربایجانیخورهشتی: چند ساعت در اتاق عمل بودم. وقتی بیرون آمدم، هیچکس را نمیشناختم. برادرم محمد کنارم بود، دستش را نشان میداد که قطع شده، میگفت «من محمدم»، اما من او را هم نمیشناختم. اصلاً نمیدانستم خودم کی هستم.
دکترها گفتند باید امتحان کنیم ببینیم، همسر و بچههایش را میشناسد یا نه. زمستان ۶۶ بود. خانم من با دو بچه – فریبا و پسرم – آمد مشهد. یک چشمم نمیدید، خون زیادی از دست داده بودم. وقتی دیدمش گفتم: «حسین، منم. این فریباست.» با لکنت اسم دخترم را گفتم: «فریبا…». همان لحظه گریه کردم. همه بیمارستان خوشحال شدند. پرستارها گفتند: «آذربایجانی حرف زد!» این نشانه بهبود من شد.
نوید شاهد قزوین: وضعیت برادرتان چه شد؟
آذربایجانیخورهشتی: وقتی ترخیص و جابهجاییها انجام شد، بعدها متوجه شدم که برادرم علیاصغر شهید شده است. من آن روز، به هیچ عنوان، فکر شهادت ایشان را نمیکردم؛ چون اول به هوش بودم و تماس میگرفتم، اما بعد از انتقال به بیمارستانها از هم جدا شدیم و دیگر خبر نداشتم.
نوید شاهد قزوین: آن روزها و روزهای بعد چه حسی داشتید؟
آذربایجانیخورهشتی: در آن لحظهها و بعد از آن، ترکیبی از شوک، غم و ناباوری بود. دیدن اینکه برادری که برای همراهی و حفاظت از تو اصرار داشت، به جبهه بیاید، ناگهان نیست و همین برایم بسیار سخت بود. خاطرات آخرین گفتوگوهایمان، لبخندها و راهرفتنهایمان کنار هم، همیشه در ذهنم مانده است.
نوید شاهد قزوین: دلیل این وضعیت چه بود؟
آذربایجانیخورهشتی: ترکش داخل مخچهام رفته بود. بعدها از دکتر پرسیدم چرا ترکش را درنیاورده است. گفت نمیشد تکان داد، خطرناک بود. بعد پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم قزوین. گفت: «من یک بیمار قزوینی داشتم مثل تو؛ آقای سلیمانی.» و اتفاقاً ایشان از بستگان ما بود.
بعد من را به تهران منتقل کردند. حدود ۱۵ بار عمل جراحی شدم. بیمارستانهای مختلف بودم: ایرانمهر، ساسان و چند جای دیگر. برای جمجمهام دو بار عمل شدم چون کلاً خرد شده بود. استخوان مصنوعی گذاشتند. چند بار هم برای شکم و دست عمل شدم. سه سال و نیم تا چهار سال طول کشید تا کموبیش به وضعیت ثابتی برسم.
نوید شاهد قزوین: اگر بخواهید به خوانندهای که این مصاحبه را میخواند، یک پیام بدهید، چه میگویید؟
آذربایجانیخورهشتی: من میخواهم بگویم ارزش عشق و همبستگی بین برادران و دوستان را دستکم نگیرید. شهدا برای اعتقادات و پیوندهای انسانیشان رفتند. یاد و نامشان را گرامی بدارید و قدر خانوادهها و رزمندگانی که زحمت دیدند را بدانید.
مصاحبه از زینب محبی
