آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۰۲۴۳
۱۱:۵۰

۱۴۰۴/۰۶/۲۵
در گفت‌و‌گو با جانباز «آذربایجانی‌خورهشتی» مطرح شد

از تظاهرات محله‌های قزوین علیه رژیم شاهنشاهی تا جبهه‌ها

جانباز ۷۰ درصد محمدحسین آذربایجانی‌خورهشتی و هم کلاس سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی»، کودکی‌اش را در محله‌های قدیمی قزوین گذراند؛ همان کوچه‌هایی که بعد‌ها صدای انقلاب و تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی در آن پیچید و جوانانش راهی جبهه شدند.


از کوچه‌های قزوین تا جبهه‌ها

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز ۷۰ درصد «محمدحسین آذربایجانی‌خورهشتی»، از محله سلطان سید محمد قزوین برخاسته است. زندگی‌اش از کودکی در دل کار و تلاش آغاز شد، در جوانی با فضای پرشور انقلاب اسلامی آشنا بود و در میان‌سالی با اعزام داوطلبانه به جبهه، رنگ دیگری گرفت. وی از خانواده مذهبی و انقلابی برخاست؛ خانواده‌ای که یک شهید و دو جانباز تقدیم انقلاب کرده است. روایت‌اش ترکیبی از رنج، مقاومت و صبوری؛ خاطراتی از کوچه‌های خاکی قزوین، تظاهرات پرشور انقلاب، جبهه‌های جنوب و سال‌های دشوار پس از مجروحیت است. با ما همراه باشید:

نوید شاهد قزوین: خودتان را معرفی کنید.

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: جانباز ۷۰ درصد محمدحسین آذربایجانی‌خورهشتی هستم. ۲۳ شهریور سال ۱۳۳۸ در قزوین به دنیا آمدم. محله‌مان «سلطان سید محمد» بود — آن‌جا که به محله آخوند معروف است. پدرم بنا بود. وضع مالی خانواده هم متوسط رو به پایین بود. تا حدود ده سالگی آن‌جا زندگی کردیم؛ بعد به خیابان سعدی نقل مکان کردیم، خیابان سعدی جنب هنرستان صنعتی. تا ۲۳ سالگی که ازدواج کردم، آن‌جا بودم. مادرم خدا رحمتش کند همیشه می‌گفت وقتی به دنیا آمدی خیر و برکت زندگی ما دوچندان شد. آن زمان خانواده در محله سلطان سید محمد مستأجر بود. سه روز بعد از تولدم، پدرم یک زمین در خیابان سعدی می‌خرد و از آنجایی که بنا بوده، خانه می‌سازد و از مستاجری نجات پیدا می‌کنند.

نوید شاهد قزوین: چند خواهر و برادر بودید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: شش خواهر و برادر بودیم. یک خواهر داشتم که وقتی من پنج ساله بودم، ایشان هشت سالگی فوت کرد. خدا رحمت‌شان کند. بعد از آن هم، یکی از برادرانم، محمدعلی آذربایجانی، که از بنده کوچک‌تر است، سال ۱۳۶۴ مجروح شد و اکنون جانباز ۷۰ درصد است. برادر اولم هم علی‌اصغر بود که شهید شد و خودم فرزند سوم بودم که جانباز شدم.

نوید شاهد قزوین: اولین کاری که شروع به انجام دادن آن، کردید در چند سالگی بود؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: بله. از ۱۲ سالگی شروع به کار کردم. تابستان‌ها، سه ماهی که مدارس تعطیل می‌شد، پیش پدرم کار می‌کردم. این روند یکی دو سال ادامه داشت. بعد از آن و قبل از اینکه چهارده ساله بشم، رفتم شرکت شالچی قزوین. آنجا یک یا دو سال مشغول کار شدم. برنامه کاری ما این‌طور بود که صبح‌ها ساعت پنج و نیم از خواب بیدار می‌شدم، بدون اینکه صبحانه‌ای بخورم، پیاده از منبع آب تا شرکت می‌رفتم، چون سرویس نبود. ظهر ساعت دو خانه برمی‌گشتم، ناهار می‌خوردم و بعد از ظهر به مدرسه می‌رفتم.

نوید شاهد قزوین: چطور می‌شد هم سر کار برید و هم درس بخوانید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: تا دوم راهنمایی به صورت عادی روز‌ها به مدرسه می‌رفتم. اما از دوم راهنمایی به بعد، صبح‌ها سر کار می‌رفتم، ظهر که برمی‌گشتم ناهار می‌خوردم و عصر تا شب مدرسه می‌رفتم. مدرسه‌ها تا هشت یا هشت و نیم شب طول می‌کشید. بعد خانه می‌آمدم. کمی استراحت می‌کردم و دوباره درس می‌خواندم. این روند تکرار می‌شد.

نوید شاهد قزوین: خاطره‌ای از دوران ابتدایی و معلم‌ها یا همکلاسی‌هاتون دارید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: دوران ابتدایی را در مدرسه دهخدا نزدیک خانه شهید عباس بابایی خواندم. با اینکه کار می‌کردم، شاگرد خوبی بودم. بعد از راهنمایی به هنرستان صنعتی قزوین در خیابان سعدی رفتم. همان جا سال ۵۹ دیپلم گرفتم.

نوید شاهد قزوین: یعنی سال‌های دبیرستان مقارن با انقلاب بود؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: بله، دوران دبیرستانم سال ۵۹ تمام شد. یعنی زمان انقلاب دقیقاً در دوران مدرسه بودم.

نوید شاهد قزوین: فضای مدرسه در آن زمان چطور بود؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: فضای سیاسی شدیدی بود. مثلاً شهید قدرت‌الله چگینی که معلم ما بود، می‌دانستیم فعالیت سیاسی می‌کند. آن زمان برای اینکه اذیتش کنند، می‌گذاشتند درسی را تدریس کند که رشته‌اش نبود، اما این شهید بزرگوار کار معلمی خود را ادامه می‌داد. کم‌کم ما هم بیشتر با فضای انقلاب آشنا شدیم.

قزوین از شهر‌هایی بود که خیلی زود جو انقلابی در آن شدت گرفت. پنجم - ششم دی ماه ۵۷ قزوین خیلی شلوغ شد. یادمه چند بار گلوله مستقیم از کنارم رد شد. من آدم پر جنب و جوش و فعالی بودم، دنبال این کار‌ها می‌رفتم. صبح زود بیرون می‌زدم، عصر برمی‌گشتم. یک بار لباسم پر از خون شده بود، چون چندین شهید را بغل کرده بودم. مادرم پرسید زخمی شدی؟ گفتم نه، این خون شهداست.

خانواده وقتی بیرون می‌رفتم، نگران می‌شدند. یک بار برادر شهیدم، علی‌اصغر، دنبال من آمده بود. در خیابان نادری، که الان فکر کنم اول سپاه باشه، درگیری شدید بود. من پشت درختی پناه گرفته بودم. برادرم نتوانست به من برسد. یک چاه‌کن(زمان قدیم در کوچه‌ها چاه بود)، آن اطراف بود که برای نجات من، مرا پایین چاه فرستاد. بعد که اوضاع کمی آرام شد، دوباره بالا آمدم و با برادرم خانه برگشتیم.

نوید شاهد قزوین: چه بازی‌هایی در کودکی انجام می‌دادید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: بازی‌های آن دوران، مثل الک‌دولک و سنگ‌بازی بود. بعد‌ها هم با شهید عباس بابایی هم‌محلی و هم‌کلاس بودیم. دایی این شهید بزرگوار، حاج رجب تعزیه می‌خواند، و محرم‌ها می‌رفتیم تعزیه‌خوانی می‌دیدیم.

نوید شاهد قزوین: کی ازدواج کردید؟ از شرایط جهیزیه و مهریه و زندگی‌تان برایمان بگویید.

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: من ۲۳ سالگی در دی ماه ۱۳۶۲ ازدواج کردم، این وصلت از طریق آشنایی خانوادگی و معرفی صورت گرفت. شانزدهم دی ماه سال ۱۳۶۲، شب عروسی در خانهٔ ما برگزار شد و بعد از آن برای مدتی در خانهٔ توحید مستأجر بودیم؛ سپس با توجه به شرایطی که داشتیم، دوباره به خانهٔ پدرم برگشتیم. در خصوص مهریه و جهیزیه؛ آن چنان ارقام بزرگی مطرح نشد و بیشتر محبت بین دو طرف حاکم بود.

آن زمان که نوجوان بودم و کار می‌کردم، حقوقم خیلی کم بود. من از حقوقم و پس‌اندازم حسابی در بانک داشتم. یک‌بار رفتم بانک و دیدم حدود سی و پنج تومان (واحد آن زمان) پس‌انداز دارم. بانک به من وام داد معادل دو برابر آن؛ تقریبا شصت تا هفتاد تومان، از آن وام برای کمک به ساخت خانه و کار‌های خانواده استفاده شد. پدرم در ساختن خانه خیلی کمکم کرد.

آنچه در خاطرم مانده این است که مادر خانم، همراه واقعی در دوران سختی‌هایم بود؛ بعد از مجروحیتم تا سال‌های متمادی، همه کار‌های پزشکی و پانسمان و رسیدگی‌های روزمره را ایشان همراهی کرد و شریک واقعی زندگی‌ام بود.

نوید شاهد قزوین: از دوران قبل از انقلاب برایمان بگویید. شما در تظاهرات شرکت می‌کردید؟ کار‌های سیاسی انجام می‌دادید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: قبل از انقلاب فعالیت سیاسیِ رسمی زیاد نبود، اما در خانه ما، فضای سیاسی و مذهبی خیلی قوی بود. پدرم بنّا بود، اما مردی مؤمن و آگاه سیاسی بود، مردم محل پدرم را «آ شیخ اکبر» می‌شناختند. پدرم از همان زمانِ خفقان بار‌ها می‌گفت چند تا از مجتهد‌های بزرگ در زندان‌اند و آقای خمینی تبعید شده‌اند. ایشان این اخبار را منتقل می‌کرد و ما هم کم‌کم با مسائل آشنا شدیم. پدرم خیلی روشن و محکم درباره ظلم و ستم حرف می‌زد؛ با وجود اینکه سواد رسمی‌اش زیاد نبود، سواد قرآنی و شناختش بالا بود. هفته‌ای در یک خانه محله ما، هیئت بود، برنامه‌های مذهبی برگزار می‌شد و از آنجا اخبار و تحلیل‌های سیاسی را می‌شنیدیم.

نوید شاهد قزوین: شما چطور از تبعید امام یا بازداشت‌ها خبردار می‌شدید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: اخبار عمدتاً از طریق همین جلسه‌ها و آشنایان و رفت‌وآمد‌هایی که پدرم به قم داشت، می‌رسید. پدرم هر ازگاهی می‌رفت قم و روح و حال سیاسی قم را با خود می‌آورد. مردم هم وقتی امام را در تهران یا هنگام تبعید می‌بردند، حرف و خبرش را به یکدیگر پخش می‌کردند در واقع گروه‌های مذهبی محله و جلسه‌های خانگی، محلِ گسترش این خبر‌ها بود. خانواده ما مذهبی و سخت‌گیر در امور دینی بود و با وقوع انقلاب، پدرم خیلی خوشحال شد؛ حتی کار را رها می‌کرد و بیشتر به امور مذهبی و دیدار‌ها می‌پرداخت.

نوید شاهد قزوین: زمان جنگ و اعزام‌ها را چطور حس می‌کردید؟ کی متوجه شدید جنگ شده است؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: اوایل جنگ، از سال ۱۳۵۹، زمزمه‌ها و درگیری‌های مرزی کم‌کم آشکار شد و مردم می‌فهمیدند که وضع جدی است. ما هم در جریان بودیم و فضای شهر‌ها و محله پر از نگرانی و هیجان بود.

نوید شاهد قزوین: شما چه سالی جبهه رفتید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: چهارم آبان سال ۱۳۶۶ داوطلبانه به جبهه اعزام شدم. قبل از آن در شرکت کار می‌کردم؛ دوره‌ای هم در نهضت سوادآموزی مشغول شدم. بعد از مجروح شدن برادرم (سال ۱۳۶۴) و دیدن حال و هوای جبهه، دیگر در شرکت نتوانستم بمانم و احساس کردم باید بروم؛ بنابراین داوطلب شدم و به جبهه اعزام شدم.

نوید شاهد قزوین: انگیزه رفتن شما به جبهه بود؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: انگیزه‌ام دینی و هم وابستگی خانوادگی بود، دیدن برادر مجروح و فضای اجتماعیِ آن روز‌ها باعث شد نتوانم در کارخانه بمانم. حس مسئولیت و داوطلبی مرا به جبهه کشاند.

نوید شاهد قزوین: اولین منطقه‌ای که وارد شدید کجا بود؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: ما به جنوب کشور رفتیم. پادگان صاحب‌الامر (عج) قزوین نیرو‌ها را بین دزفول و شوشتر مستقر می‌کرد. کار من انبارداری بود، ولی گاهی هم نیرو می‌بردم. یادم هست یک روز نزدیک خط رفتم. فقط ۵۰۰ متر با عراقی‌ها فاصله داشتیم. نیرو پیاده کردم، نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم چند نفر از همان دوستانی که تازه صحبت کرده بودم، شهید شدند. یکی‌شان حسین قهرمانی بود. پدرش روحانی بود و من زمانی نزدشان قرآن یاد می‌گرفتم.

نوید شاهد قزوین: شما عملیات هم شرکت کردید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: مستقیم در عملیات نه، بیشتر کار من انتقال نیرو بود. اما نهایتاً در چهارم دی ۶۶ در انبار قطعات، محل استقرار ما، بمباران خوشه‌ای شد و همان‌جا مجروح شدم.

نوید شاهد قزوین: حال و هوای رزمنده‌ها چطور بود؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: فضای جبهه خیلی صمیمی و معنوی بود. مثلاً برادرم مجید با شهید انبارلویی خیلی رفاقت داشت. بعضی وقت‌ها که بیکار می‌شدیم، با توپ پلاستیکی بازی می‌کردیم. بیشترشان بچه‌های پاک و سالمی بودند. یادم هست یکی از بچه‌ها می‌گفت: پدرم می‌خواست مرا برای ادامه تحصیل به آمریکا بفرستد، اما من جبهه را انتخاب کردم. یک هفته بعد هم شهید شد. این فضا پر از اخلاص بود.

نوید شاهد قزوین: بعضی‌ها می‌گویند وضعیت جانبازان خیلی خوب است و خیلی به آنها رسیدگی می‌شود. شما چه نظری دارید؟

جانباز ۷۰ درصد آذربایجانی‌خورهشتی: بله، این حرف را زیاد شنیده‌ایم. بعضی‌ها از دور چنین تصوری دارند. اما وقتی آدم از نزدیک در جریان زندگی جانباز قرار می‌گیرد، واقعیت را بهتر می‌بیند. ما هیچ وقت به طور علنی ناراضی نبوده‌ایم. اگر هم مشکلی بوده، در جمع خودمان گفته‌ایم، نه جلوی دیگران. چون بعضی‌ها فقط منتظرند بگویند فلانی نارضایتی دارد. ما همیشه مشکلاتمان را در جمع خودمان حل کرده‌ایم.

فاطمه رحمانی

از کوچه‌های قزوین تا جبهه‌ها


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه