گفتگو با همسر و فرزندان شهید محمد همتینژاد/
نه همسر من نظامی بود! نه زندان اوین؛ پادگان/ بچه هایم را برای فدا شدن در راه وطن تربیت می کنم
در کوچه پس کوچه های جنوب غرب شهر، به دنبال خانه شهید محمد همتینژاد اسطلخ کوهی بودیم؛ پرسان پرسان پلاک خانه را جستیم. آپارتمانی در منتهی الیه کوچهای که از غربت این خانواده گیلانی حکایت می کرد. کارمند اداری زندان اوین که در حمله رژیم جعلی اسراییل به این زندان در روز دوم تیرماه، به کاروان شهدای میهن اسلامی پیوست.

شانه های تکیده زنی جوان
برق رفته بود. تلفن زدیم. صدای قدم های کوچکی به سمت در ما را متوجه حضور پسر بچه ای ریز نقش کرد. موهایش را مرتب اصلاح کرده بود گویی که منتظر میهمان باشد. در را که باز کرد ذوق کودکانه اش با شرم آمیخته شد و خوشحال. سلام بلندی کرد و مثل یک پرنده که از قفس در رفته باشد به سمت مادرش فرار کرد. اسمش «یاسین» بود. ۷ یا ۸ ساله بود و در عالم کودکی شیرینش هنوز پابرجا.
به سختی پله ها را با نور تلفن همراه بالا رفتیم تا به طبقه پنجم برسیم. همسر شهید با فرزند بزرگترش «علی» در آستانه در منتظر ما بودند. نفس نفس زنان احوالپرسی کردیم و بدون معطلی روی صندلی نشستیم.
زن جوان که هنوز غم فقدان همسر بر چهره داشت. آرام، معصوم و بسیار صبور. آنقدر که غم تنها شدن و بار مسئولیت دو فرزند پسرش شانه های تکیده اش را در این مدت کوتاه خم کرده باشد. می توانستی بنشینی و ساعت ها غصه اش را بخوری.
زهرا خانم متولد ۶۵ بود. تا اولین سوال را درباره همسر شهیدش پرسیدم، پقی زد زیر گریه. هنوز برایش عجیب بود. هنوز خودش و علی ۱۴ سالهاش باور نداشتند که دیگر چنین همسر و پدری را ندارند.
باور نمیکنیم که بابا نیست
علی که حالا مرد خانواده اش است کنار مادر می نشیند و همانطور که غم او را میخورد و مادر را دلداری میدهد تکرار میکند: «ما هنوز باور نمیکنیم که بابا نیست، هنوز هم فکر میکنم امروز عصر دوباره بابا از سر کار برمی گردد».
او حالا مرد جوانی است که باید مراقب باشد. مراقب مادر. مراقب یاسین و البته مراقب غم درون خودش که غرورش را نَجَود. زهرا خانم کمی به خودش می آید و میگوید: «آخر خانم خبرنگار شما باور می کنید که همسر من که با این سختی از شهر قدس میرفت تا محل کارش زندان اوین، یک روز برود سر کار و دیگر برنگردد؟! چرا؟! به چه گناهی باید دشمن او را به شهادت برساند؟ زندان اوین جایی برای تسویه حساب دشمن بود؟! محمد فقط یک کارمند ساده بود، او بعد از سالها توانسته بود در قسمت اداری زندان برای خودش کاری دست و پا کند. او سالهای سال در قسمت خدمات و آبدارچی بود».
مزارش هم انتخاب کرده بود
زهرا خانم حالا به واگویه افتاده و به نقطه ای خیره میشود و گویی که میخواهد درددلی کند با همان آرامشش میگوید: «البته محمد خیلی سال پیش به من گفته بود آرزوی شهادت دارم! گفته بود زهرا! می خواهم به سوریه بروم اما من نگذاشتم. گفتم: محمد پس من و بچه ها چی؟ محمدِ من، مال شهادت بود. برای شهادت بود. حتی مزارش هم انتخاب کرده بود»
اینجا علی دوباره حرفهای مادر را ادامه میدهد و رو به زهرا خانوم می گوید: « مادر یادت می آید همیشه میگفت وقتی من شهید شدم مزارم کنار مزار مادرم باشد؟ مادر یادت هست وقتی که حاج قاسم شهید شد چقدر بابا غصه خورد؟ چقدر عاشق حاج قاسم بود؟ همیشه میگفت من از این دنیا یک جان ناقابل دارم که دلم میخواهد تقدیم خاک و وطنم کنم.»
یاسین حالا که می بیند گپ و گفتمان گرم شده با صدای نازک و کودکانه اش میگوید: «بابا همیشه از سر کار که می آمد باهام بازی می کرد. بابا خیلی دوستم داشت. بابا خیلی داداش علی را دوست داشت. هیچ وقت دعوام نمیکرد. همیشه میخندید و مهربان بود. کاش الان هم بود.
غصه یاسین عجیب روی دلم می نشیند. دیگر بغضم را نمی توانم قورت دهم. اشک ها را با پر روسری ام پاک می کنم تا مبادا غم خانواده را بیشتر کنم.
زهرا نترس من اینجام!
زهرا از روز آخر بودن محمد در کنارش میگوید: «آخرین باری که محمد در خانه بود را خوب به خاطر دارم. تقریبا حوالی ساعت ۴ صبح بود که صدای وحشتناک پدافند باعث شد از خواب بپرم. خیلی ترسیده بودم. محمد را صدا زدم. همین که محمد چشمانش را باز کرد خیالم راحت شد و از بودنش دلم آرام گرفت. میگفت: زهرا نترس من اینجام. اصلا نترس. زهرا راستی اگر شهید شدیم کجا خاکمان کنند بهتر است؟بگذار هر کداممان را روستای خودمان در آستانه اشرفیه و رودبار ببرند. آنجاها خیلی بهتر است. فکر نمی کردم اینقدر زود محمد به شهادت برسد و ما را تنها بگذارد. آخر هیچ وقت یادم نمی آید محمد بدون ما جایی برود! حالا هم فقط ازش میخواهم تا شفاعتم را بکند و من را تنها نگذارد و پیش خودش بروم.»
همسر من که نظامی نبود!
همسر شهید در حالی که گریه امانش را نمیدهد روز آخر را برایم شرح میدهد: « محمد همیشه و در هر حالی به خانه رنگ میزد و احوال من و بچه ها را میپرسید. آن روز هم زنگ زد و حالمان را پرسید. تا اینکه چند ساعت بعد خواهر زاده ام زنگ زد و گفت خاله جان در زندان اوین را دشمن زده است، گفتم چطور ممکن است. باورم نمیشد که محمد را از دست بدهم. آخر همسر من نه نظامی بود نه هیچ چیز دیگری.
با خواهر زاده ام راهی زندان اوین شدیم اما اجازه ندادند نزدیک شویم. شش روز از محمد بی خبر بودم تا اینکه روز آخر جواب آزمایش DNA مهر تاییدی شد بر همه حال خرابی ها و دلشوره های این شش روزه. محمدم، پدر بچه هایم شهید شده بود.
تصمیم من به عنوان همسر یک شهید
غم از دست دادن همسر شهیدم من را مصمم تر که راه شهدا درست ترین راه است و حتما فرزندانم را در همین راه تربیت می کنم تا بتوانند مانند پدرشان مهربان باشد و در راه کشورشان جان خود را فدا کنند. این تصمیم من بعنوان همسر یک شهید است و مطمینم درست ترین راهی است که تمام زنان کشورم آن را تایید می کنند. من تمام تلاشم را برای نابودی اسراییل و همدستانش میکنم چون نمی خواهم خون همسرم و باقی شهدا پایمال شود.»
زهرا خانم ادامه میدهد: « شاید باورش سخت باشد اما هر لحظه حضور محمد را در خانه حس میکنیم. هر روزی بخواهد برایم اتفاقی بیفتد محمد به خواب من یا بچه ها می آید. حتی حالا هم که رفته هوایمان را دارد. »
علی و یاسین هم در تایید حرفهای مادر شروع میکنند به تعریف کردن خوابهایی از بابا. بابا محمد را قهرمان شان می دانند و علی با همان غرور و محبتی که به پدر دارد گویی که روبرویش نشسته چند بار تکرار می کند که حتما راه پدر شهیدم را ادامه میدهم. حتما مراقبم که خونش پایمال نشود. با تمام قوتم راه شهدا را ادامه می دهم.»
از خانواده شهید همتی نژاد تشکر میکنم که مرا مانند دوستی نزدیک در کنار خودشان پذیرفتند. زهرا خانم با همان لهجه زیبای شمالی و مهربانش محبتش را نثارم میکند. خداحافظی میکنم. راهی منزل می شوم و در راه به این فکر میکنم که چطور میشود قلبی به وسعت شهدا و خانواده هایشان داشت، به اینکه چقدر علی مصمم است برای ادامه راه پدرش و اینکه چطور می شود فرزندانی مانند آنان برای کشورم تربیت کرد.
انتهای پیام/ آ