دوست داشتم از تشنگی، پنبه را بجوم

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز ۷۰ درصد «اسدالله آشوری»، از خاطراتش روایت میکند: من را به بیمارستان شهدای تبریز بردند. آنجا نماینده بنیاد شهید حضور داشت و مرا تحویل گرفت. مقداری از وسایل شخصیام سوخته بود، فقط یک ساعت برایم باقی مانده بود. بچههای گردان حتی پولهای سوخته جیبم را هم درآورده بودند. وقتی نماینده بنیاد شهید خواست ساعتم را بردارد، دستم را باز کردم و اجازه ندادم. ایشان گفت: «با این وضعیتش هنوز حواسش سر جاشه!» همکارش گفت: «خب زخمی شده، مریض که نیست از حال بره.» آنها توضیح دادند که ساعت نزدشان امانت میماند تا وقتی حالم بهتر شد به من برگردانند.
من را داخل بیمارستان بردند. جا کم بود، فقط در راهرو بستری شدم. دکتر و پرستار مدام میآمدند. به دکتر گفتم تشنهام، دکتر به پرستار گفت: «فقط لبهایش را خیس کنید.» پرستار پنبهای خیس میکرد و روی لبهایم میزد، ولی تشنگی آنقدر شدید بود که دوست داشتم پنبه را بجوم. صبح روز بعد، پیرزنی با یک پارچ آب آمد. به هر مجروح کمی آب میداد. وقتی به من رسید، گفتم: «حاج خانم، اینجا هم پارتیبازی؟ به همشهریهایتان بیشتر دادید و به من کمتر!» لبخند زد و دوباره کمی برایم ریخت. پرستار اعتراض کرد: «به او ندید، چون الان باید برود اتاق عمل». همان روز، حدود ساعت ۴ بعدازظهر به هوش آمدم و تازه فهمیدم عمل جراحی کردهاند.
