قسمت دوم خاطرات شهید «محمود امی»

محمود همه‌جا همراهم است!

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۱:۲۱
مادر شهید «محمود امی» نقل می‌کند: «توی تکیه ابوالفضل، سمت راست قبله زمین باز شد و آمد بیرون. پیش او رفتم. محمود با خنده گفت: من هم اومدم. بعد آن خواب خیالم راحت شد که هرجا من هستم محمود هم حضور دارد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود امی» یکم فروردین ۱۳۴۵ در روستای وامرزان از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش غلامعلی و مادرش ملک‌جهان نام داشت. دانش‌‏آموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم فروردین ۱۳۶۲ در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوس‌رضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند. برادرش احمد نیز به شهادت رسیده است.

محمود همه‌جا همراهم است!

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بعد از شهادتش، به قولم عمل کردم

پسرم محمدتقی حال خوشی نداشت. چند باری که ازش پرسیدم، بلند شد و رفت بیرون. جلوی در با دو نفر پاسدار ایستاده بود. احوال پرسی کردم و گفتم: «چی شده؟ بهم بگین!» خبر شهادت محمود را دادند.

گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون! خدایا شکرت محمود رو سالم دادی به من و من هم اون رو سالم برگردوندم.»

گرمی دست محمود را که موقع رفتن روی شانه‌ام گذاشت، هنوز احساس می‌کردم. موقع خداحافظی به او قول دادم: «اگه خبر شهادتت رو شنیدم، خدا رو به‌خاطر این نعمت شکر می‌کنم.»

دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «مادر! قول دادی، حتماً این کار رو بکن!»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: خدایا! دعای بچه‌ام را مستجاب کن

هر چه گشتم آثاری از زخم نبود

سرش را روی پایم گذاشت. میان موهایش دست کشیدم و گفتم: «محمود! می‌گن وقت شهید شدن، ضربه مغزی شدی؟»

گفت: «خودت سرم رو ببین!» هر چه گشتم آثاری از زخم نبود. سرش را از روی پایم برداشت، من هم از خواب بلند شدم.

(به نقل از مادر شهید)

بعد آن خواب فهمیدم که محمود همه‌جا حضور دارد

همه حواس‌شان به عروسی بود. چند تا غذا سفارش دادم و تنهایی بیرون پخش کردم. گفتم: «خدایا! به نیت سالگرد محموده. خودم نمی‌تونم تنهایی غذا بپزم، بقیه هم سرشون به عروسی گرمه. قبول کن!» بعدازظهر با دخترم سر مزارش رفتم. دلم گرفته بود. دست کشیدم روی سنگ قبرش و زمزمه کردم: «گل‌ها همه سر درآوردن ز خاک/ گل من سر فرو برده به خاک» کنارش دردودل می‌کردم: «مادرجان! فصل بهار گل و گیاه بیرون میان، تو کجایی؟ بلند شو مادر! خواهرت می‌خواد تو عروسی بچه‌اش دعوتت کنه.» گریه افتادم. من را به خانه آوردند.

همان شب او را دیدم، توی تکیه ابوالفضل، سمت راست قبله زمین باز شد و آمد بیرون. پیش او رفتم. محمود با خنده گفت: «من هم اومدم.» بعد آن خواب خیالم راحت شد که هرجا من هستم محمود هم حضور دارد.

(به نقل از مادر شهید)

من و محمود بعد از شهادتش در مکه هم دیگر رو دیدیم

سر سفره صبحانه، به آقا گفتم: «یادته محمود آبله گرفت و لکه‌های آبله روی صورتش موند؟»

گفت: «آره!»

گفتم: «امیدی نداشتیم که خوب بشه. مصلحت خدا این شد که او رو دوباره بهمون بده.»

عبایش را برداشت که به حوزه برود، پرسید: «چی شد یاد این قضیه افتادی، اونم بعد چند سال؟»

گفتم: «دیشب من و محمود توی مکه کنار باب جبرئیل، هم دیگر رو دیدیم. رفت بالای گنبد حرم پیغمبر(ص). داد زدم: می افتی! توی یک چشم به هم زدن منم رفتم بالا پیش او. صورتش نورانی بود.

گفتم: مادر! بچه بودی ناراحت می‌شدی وقتی صورتت رو توی آینه می‌دیدی. جای آبله‌ها مونده بود. به تو دلداری می‌دادم بزرگ بشی خوب می‌شه. الان عین قرص ماه شدی. می‌درخشی. خنده‌اش گرفت.» از خواب پریدم.

(به نقل از مادر شهید)

با لباس بسیجی‌اش دستم را گرفت برد جلوی حجرالاسود

آن‌ها که آماده شدند، من هم تصمیم گرفتم همراه‌شان بروم. با هم‌اتاقی‌هایم برای طواف می‌رفتیم. دور کعبه محمود دستم را گرفت.

گفتم: «مادر! شلوغه نمی‌تونیم بریم.» حرفی نزد. جمعیت را کنار زد و جلو رفت و من هم به دنبالش. از پشت لباس بسیجی‌اش را محکم گرفتم تا گم نشوم. جلوی حجرالاسود شروع کردم به زیارت. باورم نمی‌شد بتوانم سنگ را زیارت کنم. برگشتم ولی محمود نبود. تازه به خودم آمدم که محمود شهید شده.

(به نقل از مادر شهید)

با این لباسی که تن منه، سردی رو احساس نمی‌کنم

مثل یک مهمان باید تعارفش می‌کردم. گفتم: «بیا تو! مگه عجله داری؟» می‌خواست به بازار برود. سردی هوا بی‌سابقه بود. سوز شدیدی از لای درِ نیمه باز اتاق، به داخل می‌آمد. گفتم: «بیا کت بپوش بعد برو!»

بلوزش را نشان داد و گفت: «با این لباسی که تن منه، سردی رو احساس نمی‌کنم.» آن بلوز را جایی دیده بودم. از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح به بلوز تن محمود فکر کردم. یادم آمد برای عید ۱۳۶۲ برایش لباس خریدم. دهم فروردین شهید شد. چند ماه بعد، وسایلش را به افرادی که نیاز داشتند دادم. بلوز هم بین وسایلش بود.

(به نقل از مادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده