اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت سی و سوم
نویدشاهد: «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبههای مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام میداد. عمده این مصاحبهها در سال ۶۱ و پس از شکستهای سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365 به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.
منطقه اي نزدیک بصره هست به نام الدیر. قریه ي بریهه از توابع همین منطقه بود. نیروهاي ما در منطقه ي الدیر نزدیک قریه ي بریهه، که پشت جبهه محسوب می شد، مستقر بودند.
روزي دستور آمد که قریه ي بریهه باید با خاك یکسان شود. علتش این بود: دو گلوله ي توپ از نیروهاي شما در ساعت پنج صبح همان روز به کارخانه ي کاغذسازي بصره اصابت کرده و آن را به آتش کشیده بود. صدام اهالی قریه ي بریهه را به همکاري با نیروهاي ایرانی متهم کرد و گفت «همه ي اهالی بریهه خائنند و آتش گرفتن این کارخانه با جاسوسی اهالی این قریه صورت گرفته است.»
ساعت دوازده ظهر همان روز شش تانک از واحد ما قریه ي بریهه را زیر آتش گرفت و یک ربع بعد تمام قریه ویران شد. بعد چند لودر رفتند وقریه را با خاك یکسان کردند. عده اي از اهالی بیچاره قریه زیر آوارها مدفون شدند، عده اي توانستند جانشان را بردارند و به جانب بصره بگریزند، بسیاري مجروح شدند، و چهارپایان بسیاري تلف شدند. به هیچ کس اجازه نمی دادند به طرف این قریه برود. من هم همانند دیگران نمی توانستم براي تماشا به قریه بروم، زیرا می ترسیدم از تغییر حالم متوجه شوند که ناراحت شده ام. آن وقت مرا هم به جرم همکاري با نیروهاي شما دستگیر و بلافاصله اعدام می کردند. در عراق به اتهام کوچکترین حرکتی علیه دستگاه جبار صدام حسین تکریتی چوبه ي دار را ارزانی شما می کنند.
سربازي را می شناختم که از جبهه فرار کرده بود. اسم او علی حسین عبید نور بود. شبانه نیروهاي امن عراقی به خانه اش ریختند و او را دستگیر کردند. و فردا شب جسدش را تحویل خانواده اش دادند و گفتند به هیچ وجه اجازه ي برگزاري مجالس عزاداري ندارند.
آقاي خبرنگار، عراق کشوري است که حیوانات آن هم از دست حزب بعث و سازمان امنیت آسوده نیستند، چه رسد به ملت مظلوم و مسلمان - که واقعا اسیر حزب بعث و دستگاه جبار صدام حسین تکریتی اند.
بعد از چند ماه توقف نیروهاي ما در منطقه ي الدیر، دستور جابه جایی آمد و واحد ما به طرف شرق بصره که منطقه ي عملیاتی رمضان بود حرکت کرد. در منطقه ي پاسگاه زید مستقر شدیم. همان شب نیروهاي شما حمله را آغاز کردند. من در خط اول بودم. ساعت ده شب حمله ي شما آغاز شد. حمله ي بسیار سنگینی بود - طوري که هیچ کاري نمی توانستیم بکنیم و زمینگیر شده بودیم. هنوز نیم ساعتی از حمله نگذشته بود که نیروهاي شما از خاکریز ما را عبور کردند و رفتند جلو. یک فرمانده دسته داشتیم به نام ستوان جاسم که با او به داخل سنگر برگشتیم و او به ما گفت «تصمیم خودتان را بگیرید. اگر می خواهید اسیر شوید همین جا بمانید، زیرا من تصمیم خودم را گرفته ام و می خواهم به عقب برگردم. هر کس دلش می خواهد با من بیاید.»
کسی با ستوان جاسم نرفت و او به تنهایی به طرف نیروهاي خودي فرار کرد و من دیگر نمی دانم چه بلایی سرش آمد.
ما تا ساعت دوازده شب داخل سنگر ماندیم. حدود سی و پنج نفر سرباز و درجه دار در انتظار رسیدن نیروهاي شما بودیم که بیایند تا تمام آن فلاکت ها و بیچارگی ها که صدام و حزب بعث او به ما تحمیل کرده بودند خاتمه پیدا کند. ساعت دوازده بود که صداي لودر شنیدیم. یکی از سربازها که اهل نجف بود چراغ قوه اي داشت. آن را برداشت و با ترس و لرز بالاي خاکریز آمد. (این سرباز هم اسیر و در اردوگاه داودیه است.) او با روشن و خاموش کردن چراغ قوه علامت داد. چند دقیقه بعد لودر به طرف ما آمد و راننده اش پیاده شد. زبان عربی نمی دانست و ما هم هیچ کدام فارسی بلد نبودیم. با زحمت زیاد و با اشاره ي دست به او فهماندیم که ما می خواهیم اسیر بشویم. او به ما اطمینان داد و گفت« همین جا باشید تا من چند نفر را براي بردن شما بفرستم.» و دوباره سوار شد و رفت. ترس و دلهره دوباره وجود ما را گرفت. ترسیدیم که راننده ي لودر شهید شود و کسی نفهمد ما این جا هستیم دوباره نیروهاي خودمان برسند و ما را با خودشان ببرند و باز هم در جبهه، سرگردان بیابان ها، قرین یک زندگی یکنواخت توأم با ترس از مرگ شویم.
پشیمان شدیم و گفتیم اي کاش با راننده ي لودر می رفتیم و خیالمان راحت می شد. یک ربع گذشته بود که صداي لودر را در تاریکی شنیدیم و خوشحال شدیم. دو سرباز همراه راننده بودند. سربازها جوان بودند و اسلحه ژ- 3 داشتند. راننده ما را تحویل آن دو سرباز داد و به سرعت از منطقه دور شد.
دو سرباز جوان، ما را داخل سنگري آوردند و گفتند «تا صبح همین جا می مانیم.» اصرار کردیم هر چه زودتر از این مخمصه نجاتمان دهند مبادا گلوله اي بیاید و کشته شویم. زیرا تا همین جا هزار خطر را از سر گذرانده بودیم و حیف بود اگر در این لحظات کشته می شدیم.
سربازهاي مراقب گفتند که نمی توانند و باید تا روشنی هوا صبر کنند تا تعداد اسرا بیشتر بشود و همگی را یکجا ببرند. به آنها التماس کردیم هر چه زودتر ما را به پشت جبهه ببرند ولی اثر نداشت و ماندیم تا پنج صبح. در همین چند ساعت هزار بار مردیم و زنده شدیم. هوا که روشن شد چند نفر از سربازهاي خودمان به اطراف خاکریز پراکنده شدند و تمام افرادي را که داخل سنگرها مانده بودند صدا کردند. آنها فریاد می زدند «بیایید بیرون. ایرانی ها آمدند. ما اسیر شده ایم. بیایید بیرون تا به پشت جبهه برویم.» چند دقیقه بعد افراد سیاري از داخل سنگرها با ترس بیرون آمدند. فکر می کنم هشتاد و پنج نفر شدیم. بیشتر از نیم ساعت در بیابان ها راه آمدیم تا به یکی از مقرهاي پشت جبهه رسیدیم. سربازان شما ما را بوسیدند و بلافاصله به ما صبحانه دادند. خبرنگارانی هم در آنجا بودند که با ما مصاحبه کردند. چند نفر از اسرا گفتند «فرمانده گردان شانزده از تیپ 104 مرزي به نام سرهنگ فؤاد محمد جواد الطحان که اهل بغداد بود از ناحیه ي شکم به شدت زخمی شده و چند سرباز محافظ او کشته شده اند. این سرهنگ حالا اسیر است. افراد شما او را نجات دادند. ستوان یکم سلمان شیت فرمانده گروهان چهار، اهل بابل، هم کشته شد. سرهنگ فؤاد او را به خط اول فرستاده بود.
ساعت هشت صبح بود که ما را با چند کامیون به اهواز منتقل کردند. مصائب تمام شد.
من درباره ي صدام یک کلمه می گویم: او کافر است، به تمام معنا. او جنایتکار است هم نسبت به مردم عراق جنایت می کند، هم نسبت به ملت مسلمان ایران. سازمان هاي حقوق بشري دنیا هم خائنند زیرا مردم عراق زیر فشار صدام کافر و حزب بعث از بین می روند و آنها خفقان گرفته اند.
منبع: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365،(صفحه 104)