اسرای عراقی

اسرای عراقی

«پایی که جا ماند» به چاپ هفتادم رسید/خاطرات خودنوشت سیدناصر حسینی‌پور

کتاب «پایی که جا ماند» خاطرات خودنوشت سیدناصر حسینی‌پور که از سوی رهبر معظم انقلاب به عنوان یک روایت استثنایی از حوادث تکان‌دهنده اسارتگاه‌های عراق تعبیر شده، به چاپ هفتادم رسید.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/ روایت سی و هشتم

منطقه ي میمک، در عراق به سیف سعد معروف است. دو ماه در این منطقه بودم - در یک واحد پشتیبانی. قبل از ما تیپ 7 از لشکر 2 در این منطقه بود. ما جایگزین آنها شده بودیم. نیروهاي شما در حمله اي منطقه اي را آزاد کرده بودند که بر واحد ما مسلط بود. این، براي ما بسیار ناراحت کننده بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی / روایت سی و هفتم

دستور رسید که هرچه زودتر تیپ 238 از گیلان غرب به جبهه ي طاهري خرمشهر برود. گفته بودند در این جبهه ما حمله ي وسیع و همه جانبه اي علیه دشمن خواهیم داشت و این حمله احتیاج به نیروهاي زیاد دارد و باید از سایر جبهه ها تأمین شود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی / روایت سی و ششم

قبل از این که به خدمت سربازي احضار شوم کارگر ساده و غیر رسمی سازمان مسکن در بغداد بودم. حادثه اي که می خواهم برایتان تعریف کنم در بغداد اتفاق افتاد. این حادثه به طرز عجیبی در روحیه ي مردم اثر گذاشت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت سی و پنجم

ساعت 9 صبح بود که جنازه ي یک افسر بعث به نام ستوان دوم جواد جابر علیوي را به یگان بهداري آوردند. این افسر مسئول حزب بعث در گردان ما بود. در حمله ي شما کشته شده بود. حمله براي آزادي خرمشهر بود - عملیات بیت المقدس. حمله، شب قبل شروع شده بود و ما هنوز در پادگان حمید بودیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اُسرای عراقی

«اسرار جنگ تحمیلی به روایت اُسرای عراقی»، مجموعه مصاحبه‌های «مرتضی سرهنگی» است که در 1361 و پس از شکست‌های سنگین رژیم بعثی عراق، در اردوگاه‌های مختلف با اسرای عراقی انجام داده است. روایت جذاب سی و چهارم از این مجموعه را با هم می‌خوانیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت سی و سوم

منطقه اي نزدیک بصره هست به نام الدیر. قریه ي بریهه از توابع همین منطقه بود. نیروهاي ما در منطقه ي الدیر نزدیک قریه ي بریهه، که پشت جبهه محسوب می شد، مستقر بودند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت سی و دوم

در آغاز حمله، نیروهاي ما از منطقه ي پاسگاه شرهانی وارد خاك ایران شدند و پانزده کیلومتر پیشروي کردند. در بین راه قریه هاي زیادي را دیدم که سکنه ي آن فرار کرده بودند. حتی در یکی از قریه ها به خانه اي رفتم که هنوز ظرف غذاي آنها روي چراغ و غذاي داخل ظرف در حال پختن بود و چند استکان چاي نیم خورده هم در وسط اتاق محقر و کوچک قرار داشت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی /روایت سی و یکم

در حمله اي که براي آزادي خرمشهر از طرف نیروهاي شما صورت گرفت (عملیات بیت المقدس) واحد ما در بندر این شهر ویران شده مستقر بود. زمزمه هایی شنیده می شد که تمام خرمشهر توسط نیروهاي شما محاصره شده است. ولی باور کردنش برایمان خیلی مشکل بود چون فرماندهان ما به هیچ وجه حاضر نبودند این شهر را از دست بدهند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت سی ام

وقتی به این منطقه رسیدیم، بعد از کمی توقف دوباره حمله را شروع کردیم. این منطقه را شما سوسنگرد می گویید و ما خفاجیه. در این حمله نیروهاي ما نیروهاي ما نزدیک شهر مستقر شدند و سوسنگرد را زیر آتش شدید قرار دادند.
خاطره یک اسیر عراقی

مصائب را پشت سر گذاشتیم تا به نیروهای اسلام بپیوندیم

نوید شاهد- قصه یکی از اسرای عراقی که در جنگ تحمیلی به نیروهای رزمنده ایرانی پناه آورده بود، یکی از روایت های شنیدنی کتاب"اسرار جنگ به روایت اسرای عراقی " است که مصاحبه های آن توسط مرتضی سرهنگی در دهه ۶۰ با اسرای عراقی در اردوگاه ها انجام و گرآوری شده است. این اسیر عراقی در روایتش گفته: "تا سنگرهای توپخانه شما را دیدیم، زیر پیراهنم را بیرون آوردم، آن را در هوا تکان دادم و الله اکبر گفتم. دو نفر از نیروهای شما ما را دیدند، به اتفاق دو سرباز به مقر آمدیم. آنها برایمان صبحانه، نان و چای و حلوا آوردند. لباسهایمان خیس بود، چون مقداری از راه را از رودخانه ای عبور کرده بودیم، برایمان لباس نیز آوردند و تا ظهر پیش آنها بودیم. تحقیق مختصری از ما کردند و بعد ما را به کرمانشاه بردند و از آنجا به تهران آمدیم. ما تمام مصائب و مشکلات را پشت سر گذاشتیم تا به نیروهای اسلام بپیوندیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی /روایت بیست و هشتم

درست چهار ماه است که به خانواده ام نامه ننوشته ام. قبلا نامه می نوشتم حتی بعضی از مسائل دینی و مذهبی را برایشان مختصرا توضیح می دادم که تقریبا جنبه ي ارشادي داشت ولی متأسفانه هیچ کدام از نامه ها به دستشان نمی رسد زیرا حزب بعث نامه هاي اسرا را کنترل می کند و هر نامه اي که چیزي درباره ي اسلام در آن نوشته شده باشد به خانواده ي اسرا نمی رساند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت بیست و هفتم

می دانید براي من چقدر مشکل است که آن واقعه ي عجیب و باور نکردنی را برایتان تعریف کنم؟ باور کردن آن نیز شاید براي شما مشکل باشد. شاید در دنیا عده ي معدودي باشند که این داستان را در روزنامه ي شما از زبان یک اسیر بخوانند یا بشنوند و باور کنند، ولی اگر در دنیا یک نفر باشد که این حرف مرا باور کند برایم کافیست.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی /روایت بیست و ششم

ساعت دوازده شب بود. صداي الله اکبر در زمین و آسمان پیچید وحمله ي شما شروع شد. من داخل سنگر بودم. دو سرباز با من بودند. به آنها گفتم «شما همین جا بمانید تا من بروم بیرون و اوضاع را ببینم» گلوله از هر طرف می بارید و انفجارهاي شدید اطراف را می لرزاند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/ روایت بیست و پنجم

من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهاي سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمه ویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که می دانید. وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظره اي که دیدم تمام تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/روایت بیست و چهارم

در کنار رود کارون قریه اي است به نام سلمان. در روزهاي اول جنگ این قریه به تصرف ما درآمد و در آن مستقر شدیم. قریه خیلی بزرگ نبود. بسیاري از خانه هاي آن ویران شده و حیوانات اهلی بسیاري بر اثر ترکش مرده بودند. اهالی فقط توانسته بودند جان خودشان را نجات دهند. آنها فرصت نیافته بودند حتی یک پتو با خود ببرند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی / روایت بیست و سوم

یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسري کم تجربه و جنگ ندیده بودم. اصلا حقیقت جنگ را نمی دانستم. تصور می کردم در جناح حق هستیم و نیروهاي شما متجاوزند. تا اینکه...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی /روایت بیست و دوم

یک هفته بعد از سقوط هویزه، در روزهاي اول جنگ، وارد هویزه شدیم. شهر بزرگ و خوبی بود. همه چیز داشت. حتی مدتی از حمام آنجا استفاده کردیم. مغازه هاي بسیاري توسط افراد ما چپاول شد. اسباب خانه ها: چرخ خیاطی، کولر، رادیو، ضبط صوت، ساعت دیواري، فرش، قالیچه، حتی در و پنجره را بردند. ولی شهر سالم بود و خسارت جزئی دیده بود

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی /روایت بیست و یکم

واحد ما مدتی در منطقه ي جنگی سرپل ذهاب استقرار داشت. من تازه به این منطقه آمده بودم که یک حمله از طرف نیروهاي شما صورت گرفت. در آن جا متوجه شدم سربازان ما بیشتر تمایل به اسارت دارند تا جنگیدن.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی/ روایت نوزدهم

من فقط یک روز در جبهه بودم. فقط یک روز. آن روز چه پر برکت بود. در گردان 595 تیپ یکم از لشکر یازدهم خدمت می کردم. سرباز وظیفه بودم. همه ي پرسنل گردان و فرماندهانم می دانستند که من به جمهوري اسلامی تمایل دارم و از این که در خدمت ارتش عراق هستم بیزارم . لذا آنها نه به من اسلحه می دادند و نه مرا نگهبان می گذاشتند. می گفتند «تو ایرانی هستی.»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه