«تابستان ۱۳۶۹» تازهترین اثر مرتضی سرهنگی ، مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری است که در 40 خاطره به روایت دوران اسارت میپردازد و به تازگی راهی بازار نشر شده است.
کد خبر: ۵۳۶۱۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۲۳
«آن چه اتفاق افتاد» کتابی است که به روایت و قلم نویسنده « مرتضی سرهنگی » (زاده1332) نوشته شده است.
کد خبر: ۵۲۲۸۶۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۱۴
در نشست «خاطرهنویسی با رویکرد ادبیات اسارت» در اردبیل مطرح شد؛
مرتضی سرهنگی ، پژوهشگر حوزه ادبیات پایداری، گفت: ادبیات جنگ یک گونه ادبی شناخته شده در جهان بوده و خاطرات اسرای جنگی، انسانیترین نوع ادبیات است.
کد خبر: ۴۶۸۰۷۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۷
کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی بر اساس گزیدهای از خاطرات اسرای عراقی نوشته مرتضی سرهنگی نویسنده دفاع مقدس می باشد.
کد خبر: ۴۶۶۵۱۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۳۰
منطقه ي میمک، در عراق به سیف سعد معروف است. دو ماه در این منطقه بودم - در یک واحد پشتیبانی. قبل از ما تیپ 7 از لشکر 2 در این منطقه بود. ما جایگزین آنها شده بودیم. نیروهاي شما در حمله اي منطقه اي را آزاد کرده بودند که بر واحد ما مسلط بود. این، براي ما بسیار ناراحت کننده بود.
کد خبر: ۴۶۵۴۹۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۶
سرهنگی 30 سال است که مشغول خاطرات است. سینه او مخزن اسرار دفاعمقدس است. مخزن حرفهای گفتنیونگفتی. حالا پس از سالها دویدن و جمعکردن خاطره، بعد از چاپ صدها جلد کتاب خاطره دفاعمقدس، کتاب کوچک و جمعجوری از 40 خاطره منتخب در تمام سالهای فعالیتش چاپ کرده است؛ خاطرههایی که بیش از بقیه نفسش را گرفتهاند، جدا کرده و برای هرکدام شرح و توضیحی نوشته است.
کد خبر: ۴۶۵۴۰۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۱۳
دستور رسید که هرچه زودتر تیپ 238 از گیلان غرب به جبهه ي طاهري خرمشهر برود. گفته بودند در این جبهه ما حمله ي وسیع و همه جانبه اي علیه دشمن خواهیم داشت و این حمله احتیاج به نیروهاي زیاد دارد و باید از سایر جبهه ها تأمین شود.
کد خبر: ۴۶۵۳۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۶
قبل از این که به خدمت سربازي احضار شوم کارگر ساده و غیر رسمی سازمان مسکن در بغداد بودم. حادثه اي که می خواهم برایتان تعریف کنم در بغداد اتفاق افتاد. این حادثه به طرز عجیبی در روحیه ي مردم اثر گذاشت.
کد خبر: ۴۶۵۲۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۲۷
ساعت 9 صبح بود که جنازه ي یک افسر بعث به نام ستوان دوم جواد جابر علیوي را به یگان بهداري آوردند. این افسر مسئول حزب بعث در گردان ما بود. در حمله ي شما کشته شده بود. حمله براي آزادي خرمشهر بود - عملیات بیت المقدس. حمله، شب قبل شروع شده بود و ما هنوز در پادگان حمید بودیم.
کد خبر: ۴۶۵۲۴۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۲۱
«اسرار جنگ تحمیلی به روایت اُسرای عراقی»، مجموعه مصاحبههای « مرتضی سرهنگی » است که در 1361 و پس از شکستهای سنگین رژیم بعثی عراق، در اردوگاههای مختلف با اسرای عراقی انجام داده است. روایت جذاب سی و چهارم از این مجموعه را با هم میخوانیم.
کد خبر: ۴۶۵۱۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۱۲
منطقه اي نزدیک بصره هست به نام الدیر. قریه ي بریهه از توابع همین منطقه بود. نیروهاي ما در منطقه ي الدیر نزدیک قریه ي بریهه، که پشت جبهه محسوب می شد، مستقر بودند.
کد خبر: ۴۶۵۰۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۲۱
در آغاز حمله، نیروهاي ما از منطقه ي پاسگاه شرهانی وارد خاك ایران شدند و پانزده کیلومتر پیشروي کردند. در بین راه قریه هاي زیادي را دیدم که سکنه ي آن فرار کرده بودند. حتی در یکی از قریه ها به خانه اي رفتم که هنوز ظرف غذاي آنها روي چراغ و غذاي داخل ظرف در حال پختن بود و چند استکان چاي نیم خورده هم در وسط اتاق محقر و کوچک قرار داشت.
کد خبر: ۴۶۴۹۲۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۲۱
در حمله اي که براي آزادي خرمشهر از طرف نیروهاي شما صورت گرفت (عملیات بیت المقدس) واحد ما در بندر این شهر ویران شده مستقر بود. زمزمه هایی شنیده می شد که تمام خرمشهر توسط نیروهاي شما محاصره شده است. ولی باور کردنش برایمان خیلی مشکل بود چون فرماندهان ما به هیچ وجه حاضر نبودند این شهر را از دست بدهند.
کد خبر: ۴۶۳۹۶۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۲۱
وقتی به این منطقه رسیدیم، بعد از کمی توقف دوباره حمله را شروع کردیم. این منطقه را شما سوسنگرد می گویید و ما خفاجیه. در این حمله نیروهاي ما نیروهاي ما نزدیک شهر مستقر شدند و سوسنگرد را زیر آتش شدید قرار دادند.
کد خبر: ۴۶۳۹۱۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۲۴
خاطره یک اسیر عراقی
نوید شاهد- قصه یکی از اسرای عراقی که در جنگ تحمیلی به نیروهای رزمنده ایرانی پناه آورده بود، یکی از روایت های شنیدنی کتاب"اسرار جنگ به روایت اسرای عراقی" است که مصاحبه های آن توسط مرتضی سرهنگی در دهه ۶۰ با اسرای عراقی در اردوگاه ها انجام و گرآوری شده است. این اسیر عراقی در روایتش گفته: "تا سنگرهای توپخانه شما را دیدیم، زیر پیراهنم را بیرون آوردم، آن را در هوا تکان دادم و الله اکبر گفتم. دو نفر از نیروهای شما ما را دیدند، به اتفاق دو سرباز به مقر آمدیم. آنها برایمان صبحانه، نان و چای و حلوا آوردند. لباسهایمان خیس بود، چون مقداری از راه را از رودخانه ای عبور کرده بودیم، برایمان لباس نیز آوردند و تا ظهر پیش آنها بودیم. تحقیق مختصری از ما کردند و بعد ما را به کرمانشاه بردند و از آنجا به تهران آمدیم. ما تمام مصائب و مشکلات را پشت سر گذاشتیم تا به نیروهای اسلام بپیوندیم.
کد خبر: ۴۶۳۹۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۰۷
درست چهار ماه است که به خانواده ام نامه ننوشته ام. قبلا نامه می نوشتم حتی بعضی از مسائل دینی و مذهبی را برایشان مختصرا توضیح می دادم که تقریبا جنبه ي ارشادي داشت ولی متأسفانه هیچ کدام از نامه ها به دستشان نمی رسد زیرا حزب بعث نامه هاي اسرا را کنترل می کند و هر نامه اي که چیزي درباره ي اسلام در آن نوشته شده باشد به خانواده ي اسرا نمی رساند.
کد خبر: ۴۶۳۶۷۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۰۶
می دانید براي من چقدر مشکل است که آن واقعه ي عجیب و باور نکردنی را برایتان تعریف کنم؟ باور کردن آن نیز شاید براي شما مشکل باشد. شاید در دنیا عده ي معدودي باشند که این داستان را در روزنامه ي شما از زبان یک اسیر بخوانند یا بشنوند و باور کنند، ولی اگر در دنیا یک نفر باشد که این حرف مرا باور کند برایم کافیست.
کد خبر: ۴۶۳۵۶۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۰۱
ساعت دوازده شب بود. صداي الله اکبر در زمین و آسمان پیچید وحمله ي شما شروع شد. من داخل سنگر بودم. دو سرباز با من بودند. به آنها گفتم «شما همین جا بمانید تا من بروم بیرون و اوضاع را ببینم» گلوله از هر طرف می بارید و انفجارهاي شدید اطراف را می لرزاند.
کد خبر: ۴۶۳۴۹۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۳۰
من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهاي سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمه ویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که می دانید. وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظره اي که دیدم تمام تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم.
کد خبر: ۴۶۳۴۵۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۲۶
در کنار رود کارون قریه اي است به نام سلمان. در روزهاي اول جنگ این قریه به تصرف ما درآمد و در آن مستقر شدیم. قریه خیلی بزرگ نبود. بسیاري از خانه هاي آن ویران شده و حیوانات اهلی بسیاري بر اثر ترکش مرده بودند. اهالی فقط توانسته بودند جان خودشان را نجات دهند. آنها فرصت نیافته بودند حتی یک پتو با خود ببرند.
کد خبر: ۴۶۲۹۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۶/۲۴