اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی /روایت بیست و ششم
«اَسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبههای مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام میداد. عمده این مصاحبهها در سال ۶۱ و پس از شکستهای سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365 به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.
ساعت دوازده شب بود. صداي الله اکبر در زمین و آسمان پیچید وحمله ي شما شروع شد. من داخل سنگر بودم. دو سرباز با من بودند. به آنها گفتم «شما همین جا بمانید تا من بروم بیرون و اوضاع را ببینم» گلوله از هر طرف می بارید و انفجارهاي شدید اطراف را می لرزاند.
می خواستم فورا به داخل سنگر برگردم ولی نیروهاي شما خیلی نزدیک شده بودند. بولدوزر بزرگی در نزدیکی ما مشغول زدن خاکریز بود. تعداد زیادي از پاسداران و بسیجی ها در اطراف خاکریز به این طرف و آن طرف می رفتند.
با عجله برگشتم به داخل سنگر و به آن دو سرباز گفتم «همین جا می مانیم. دو سرباز دیگر هم داخل تانک بودند. به آنها هم گفته بودم بیایند داخل سنگر تا با هم به اسارت نیروهاي اسلام در آییم، ولی آنها نیامدند.
حقانیت جمهوري اسلامی را از مدتها پیش می دانستم افسري همه ي مسائل را برایمان روشن گفته بود «جمهوري اسلامی بر حق است و ما بر باطلیم. شما سعی کنید به طرف نیروهاي اسلام شلیک نکنید یا حداقل هدف را دقیق مورد اصابت گلوله قرار ندهید.» افسر بسیار خوبی بود، مجروح شد و به عراق بازگشت. روي همین اصل بود که من از سنگر بیرون نیامدم تا نیروهاي شما رسیدند. البته یک نارنجک داخل سنگر ما افتاد که من و آن دو سرباز را مجروح کرد. دست و پاي من مجروح شد ولی شدت جراحات زیاد نبود، آن دو سرباز دیگر از پا زخمی شدند که یکی از آنها خونریزي داشت. با همان حال خودم را از سنگر بیرون کشیدم و بالاي خاکریز رفتم و فریاد زدم الله اکبر، خمینی رهبر.
چند نفر از پاسداران به طرفم دویدند. وقتی با هم روبرو شدیم آنها مرا در آغوش گرفتند و یکدیگر را بوسیدیم. از سیماي آنها رحمت می بارید. مطمئن شدم که هیچ خطري تهدیدم نمی کند. بنابراین با خیال راحت به آنها گفتم «ما چند مجروح هستیم. هرچه زودتر ما را به پشت جبهه برسانید.»
یکی از پاسدارها با ما ماند و دیگران رفتند جلو. به آن پاسدار گفتم «سربازها در این سنگرند» پاسدار داخل سنگر شد و سربازهاي مجروح را بیرون آورد و کنار خاکریز نشاند. دو سربازي هم که در تانک مانده بودند مجروح شده بودند. پاسدار رفت آنها را هم آورد. به او گفتم «در یکی از سنگرها یک سرباز جوان هست که از ترس گریه می کند و بیرون نمی آید.» به اتفاق پاسدار به طرف سنگر رفتیم. او سرباز کم سن و سال را در آغوش گرفت و از سنگر بیرون آورد. جمعا هفت نفر شدیم. خوشبختانه نام آن پاسدار را می دانم، او را حسن صدا می زنند. پسر بسیار خوب و پر عطوفتی بود.
نیم ساعتی منتظر ماشین بودیم تا بیاید و ما را به پشت جبهه منتقل کند. سربازهاي مجروح مویه می کردند. توانسته بودم محل جراحت آنها را ببندم و آرامشان کنم. حسن به طرف من آمد و گفت «اسلحه مرا بگیر!»
سخت تعجب کردم. او تنها بود و ما شش سرباز دشمن بودیم. پرسیدم «می خواهی چکار کنی؟» گفت می خواهم دو رکعت نماز شکر بخوانم. تو اسلحه ام را نگه دار».
در ناباوري اما با کمال میل و رغبت پذیرفتم. تفنگ را از ضامن خارج کردم و به نگهبانی از پاسدار نماز گزار ایستادم. سربازهاي مجروح از حیرت دهانشان باز مانده بود و من اگر شناختی که آن افسر به من داده بود نداشتم و اگر با چشم خود نمی دیدم تصور چنین صحنه اي برایم غیر ممکن بود. گرد آن پاسدار می گشتم و او با طمانینه نماز می خواند و پس از نماز براي سلامتی امام خمینی حفظه الله دعا کرد. بعد اسلحه اش را گرفت. بعد از دقایقی یک وانت تویوتا آمد. همه سوار شدیم و از پاسدار حسن خداحافظی کردیم.
این، نحوه ي اسارت من بود که برایتان نقل کردم.
ماجراي دیگري را شاهد بودم که در روزهاي اول جنگ اتفاق افتاد و تأثیر زیادي روي افراد ما گذاشت. ماجرا با یک حمله از جانب شما آغاز شد.
در یکی از نخلستانهاي اطراف جاده ي آبادان - ماهشهر، نیروهاي شما حمله اي به موضع ما کردند که موفق نشدند. عده اي از کماندوهاي پیاده ي ما داخل نخلستان نفوذ کردند و تعدادي از پاسداران شما را به اسارت گرفتند و به موضع آوردند. بعد از تفتیش بدنی آنها را سوار اتوبوسی کردند. نفر آخر در وقت سوار شدن نارنجکی از زیر پیراهنش بیرون کشید و زیر پاي راننده انداخت. نارنجک منفجر شد و راننده ي اتوبوس را تکه تکه کرد. خسارتی هم به قسمت جلو اتوبوس وارد شد. اما هیچ یک از پاسداران صدمه اي ندیدند. پاسداران از اتوبوس بیرون ریختند و سرهنگ صبیح عمران که حالا فرمانده یکی از لشکرهاي عراق است آن پاسدار نارجنک انداز را با بی رحمی تمام کتک زد طوري که دهان او پرخون شد.
این شجاعت ها قابل تحسین است. نیروهاي شما تا آخرین لحظات مبارزه می کنند. یک هزارم این ایمان و قدرت در نیروهاي ما نیست. ناگفته نگذارم که من به مدت سه ماه در جبهه ي آبادان بودم و همراه برادران پاسدار می جنگیدم. راستش را بخواهید آقاي خبرنگار، وقتی شما تفاوت این دو جبهه را از من می پرسید باید برایتان بگویم که تفاوت جبهه ي عراق با جبهه ي شما، تفاوت جبهه ي یزید با جبهه ي امام حسین (علیه
السلام) است همین یک جمله فکر می کنم کافی باشد، خدا نگهدارتان.
منبع: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه81)