گفت و گوی منتشر نشده حاج حسین همدانی؛ من با دل و انديشه جوانان كار دارم
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۷
گفت و گوی منتشر نشده ای از سردار همدانی نشان می دهد که این شهید تا چه میزان بر بنیاد مقاومت بر اساس نیروهای مردمی اعتقاد دارد. او جوانان را دارای ایمانی قوی می داند که باید به سوالاتشان پاسخ داد. روایت او از روزها و ماههای اول جنگ نشان می دهد که چگونه مردم و نیروهای مردمی را سرمنشا پیروزی و مقاومت می داند.
نویدشاهد: گفت و گوی منتشر نشده ای از سردار شهید حاج حسین همدانی نشان می دهد که این شهید تا چه میزان بر بنیاد مقاومت بر اساس نیروهای مردمی اعتقاد دارد. او جوانان را دارای ایمانی قوی می داند که باید به سوالاتشان پاسخ داد. روایت او از روزها و ماههای اول جنگ نشان می دهد که چگونه مردم و نیروهای مردمی را سرمنشا پیروزی و مقاومت می داند. اندیشه ای که البته تا روزهای آخر حیاتش با وی ماند. او در این مصاحبه که نادر طالب زاده چهره رسانه ای شناخته شده با وی انجام داده است به صراحت می گوید: وقتي در ميان جوانان ميرويم، جواناني كه حتي بعضي مواقع ميگويند ظاهرشان خاص است، من با دل اينها و انديشه اينها كار دارم. وقتي با اينها صحبت ميكنم، حتي مرا به چالش ميكشند و سؤالاتي ميپرسند كه چرا جنگيديد بعد ميبينم كه آنها دنبال اين هستند كه ريشهيابي كنند و علتهاي جنگ را بدانند.
چه چيزي امروز بيشتر از هر چيزي ميتواند مورد بحث قرار گيرد ؟
بنده هم خوشحال هستم كه چنين فرصتي دست داد و اميدوارم انشاءالله گفتوگوي ما و سؤالات جنابعالي براي آينده مفيد باشد.
يكي از موضوعات خيلي مهم اين است كه اين جنگ و حركتهاي اساسي و پیش برنده آن به دست افرادي انجام شد كه به صورت غريزي و متعهدانه و در غيرعاديترين و غيرمتعارفترين شكل يعني رزم شبانه و شناساييهاي عجيب و غريب صورت گرفت، ابتكاري كه در جنگ به وسيله مورخان و نويسندگاني كه اكنون از طريق مصاحبه منعكس ميشود. همين بحث يك داستان بزرگ است. شما در كردستان بوديد.
شايد بد نباشد كه شما اتفاقات روزهاي اول را بفرماييد.
روزهاي اول را وقتي يادم ميآيد، ميبينم پشت سر هم حوادث گوناگون كه هر كدامش ميتوانست هر انساني را از پا دربياورد، رخ داد. از يك جهت اينقدر قشنگ و زيبا و درخشنده است در آن مقطع و از يك جهت هم وقتي يادم ميآيد، احساس دلتنگي ميكنم و آن شرايط و روزها را به ياد ميآورم. وقتي كه ما در غرب كشور بوديم در منطقه سرپل ذهاب، دو سه ماه قبل از شروع جنگ در پاسگاههاي مرزي تیله كوه بوديم، منطقه را هم كاملاً شناخت داشتيم. همه آن حوادث قبل از شروع جنگ را هم از نزديك ديده بوديم. وقتي آقاي بنيصدر در يك سفري كه به منطقه آمدند به كرمانشاه قرارگاه مقدم ارتش و از آنجا هم با هليكوپتر به منطقه آمدند و بازديد كردند و برگشتند، هليكوپتر هم نقص فني پيدا كرد و روي زمين نشست و با ماشين ايشان را بردند و روي اين قضيه هم خيلي سر و صدا كردند، وقتي گزارش كه داده شد، چون ما واقعاً دانش نظامي نداشتيم و بياطلاع بوديم، اصلاً تحليلي نداشتيم كه بگوييم دشمن حمله ميكند يا نه و اينها نياز به جمعآوري اطلاعات و سيستم اطلاعاتي داشت و بعد هم كساني كه كارشناس باشند و بنشينند براساس آن اخبار و اطلاعات كه به دستشان ميرسيد، تحليل كنند كه دشمن حمله ميكند يا خير. اما نقل و انتقالات را ميديديم چون كه نزديك حمله عراق بود. وقتي آقاي بنيصدر آمد به قرارگاه مقدم كه شهيد محمد بروجردي فرمانده منطقه بود و شهيد بزرگوار صياد شيرازي از ارتش در منطقه بود. حاج احمد متوسليان از مريوان آمده بودند و دوستان ديگر از جاهاي ديگر. من و يكي از برادران ارتش كه از منطقه به آنجا رفته بوديم، گزارشي كه داده شده كه اينقدر نقل و انتقالات شده، بعد كه عراق حمله كرد معلوم شد لشكر 6 زرهي و 12 زرهي در منطقه بوده. ما آن موقع واقعاً اطلاعاتي نداشتيم و حتي بعضي از برادران ارتشي كه افسر جزء بودند هم خيلي اطلاع نداشتند. ما تانكها را شمرده بوديم ولي نميگفتيم يك تيپ زرهي يا يك گردان زرهي، ميگفتيم 150 تانك نزديك پاسگاه آمده است.
گزارش هم مكتوب است و ارتش و سپاه امضا كرد و داديم در سرپل ذهاب به آقاي بنيصدر. وقتي كه آنجا پيش آقاي بنيصدر رفتيم، سرهنگ پورموسي كه مشاور عالي نظامي آقاي بنيصدر بود كه بعداً در كودتاي قطبزاده دست داشت و محاكمه شد، ايشان گفت نه. حتي فرمانده وقت نيروي زميني ارتش بود، آقاي بنيصدر رو كرد به آنان و گفت ارتش عراق جرأت نميكند گوشه چشمي به ارتش ايران نگاه كند. وقتي اين را گفت ما احساس غرور كرديم چون اطلاعات نظامي نداشتيم ولي خوشحال بوديم. چون نگران بوديم اين وضعيت را ميديديم. اما دوباره شك كرديم چون تانكها را ديديم و گفتيم اينها تانك است. جوابي كه آنها دادند اين بود كه گفتند اينها يك سري ماكت تانك درست كردهاند تا شما را بترسانند. نهايتاً آقاي ابوشريف از طرف آقاي بنيصدر مأمور شد منطقه را ببيند. ما ايشان را به منطقه برديم و تأييد كرد و رفت و ديگر فرصتي نشد و عراق حمله كرد. روزي كه عراق حمله كرد، چون فرمانده سپاه همدان و دوستان ديگر از شوراي سپاه آمده بودند براي بازديد، آنجا محاصره شدند.
بعد از جنگ كه قطعنامه پذيرفته شد و آزادگان ما آمدند، ما آن موقع فکر می کردیم که روز 31 شهريور اسير شده اند. وقتي آنها آمدند و از آنها سؤال كرديم گفتند خير ما روز 31 شهريور در پادگان بوديم، كسي سراغ ما نيامد و كسي هم نگفت عقبنشيني كنيد. ما روز 31 شهريور ميديديم هواپيما از آسمان آنجا زياد تردد ميكند اما خبر نداشتيم. روز اول مهر هم شب خوابيدیم و صبح بيدار شده و نماز خوانديم و در پاسگاه بوديم اما ميديديم منطقه خيلي شلوغ است. ميگفتند بعد از ظهر بود كه يك سري از تانكهاي نفربر عراقي آمدند و از ما عبور كردند و حتي سراغ ما نيامدند. وضعيت روزهاي اول همينطوري بود يعني مردم قصرشيرين و مردم سرپل ذهاب غافلگير شدند. ما نيرويي در منطقه آرايش نداده بوديم ولي عراق در همان منطقه غرب و جبهه مياني سپاه دومش را سازماندهي كرده بود، لشكر 4، 6، 8 و 12 را آرايش داده بود و حمله كرد و به ما هجوم آورد. البته به جز حمله هوايي كه منطقه بمباران شد و ما هيچ نيرويي در مقابل اينها نداشتيم و قصرشيرين را محاصره كردند و مانعي هم جلوي آنها نبود. پاسگاهي كه ما داشتيم و نيروهاي ژاندارمري و بعضي از بچههاي سپاه بودند، یک واحد پاسگاه آمد داخل، با پاسگاه كاري نداشتند.
اينها آمدند و منطقه را گرفتند. وقتي ما وضعيت را به اين صورت ديديم، پل ماهي جايي است كه از سرپل ذهاب عقبتر است. عراقيها آمدند، نيروهاي پراكنده و حتي نيروهاي بومي سرپل عراق، پيشمرگهاي كرد مسلمان بودند كه آمديم پل ماهي و شب كه شد، يادم هست كه آنجا كسي به ما نگفته بود عمليات شبانه بکنید بلکه چون روز امكانات مثل هليكوپتر و هواپيما كه عراق داشت، نداشتيم از موقعیت شب استفاده ميكرديم و قوتمان در شب بود، روز نميتوانستيم بجنگيم. از شب استفاده كرديم و به سرپل ذهاب آمديم. چون تانكهاي عراق آمدند و شهر سرپل ذهاب و پمپبنزين را گرفتند و تا آخر شهر آمدند.
ساختمان سپاه پاسداران هم اول شهر بود. آمدند و به سپاه شليك كردند و ما اينها را ميديديم چون كاملاً در ديد ما بود. وقتي شب شد ما تا اول شهر رفتيم، يك مقدار تيراندازي ميكرديم. اگر فرضاً سال دوم و سوم بود با اين تيراندازيهاي ما، نه سربازان عراقي ميرفتند و نه ما عمليات انجام ميداديم. آنها هم بيتجربه بودند. يك مقدار تيراندازي كرديم به صورت پراكنده در شهر و بچههاي بومي هم بودند و ميدانستيم كجا برويم. اينها تا صبح نيمي از شهر را خالي كردند و به پمپ بنزين رفتند. صبح كه شد بدون اينكه نقشه داشته باشيم، دوربين نداشتيم، فرمانده نداشتيم، تانك نداشتيم، اسلحه از هر سه نفر يكي داشت، قمقمه نداشتيم، كولهپشتي نداشتيم، كلاه آهني نداشتيم، اينها هيچكدام نبود و فقط اسلحههاي ژ 3 داشتيم. صبح طراحي كرديم و سه گروه شديم و اينها قرار شد حمله كنند.
در روز حمله كرديم و عراقيها نيم ديگر شهر را كه دستشان بود، خالي كردند و رفتند تا سه راه قرهگلها كه نزديك تنگه غلاويزان بود. سه گروه بوديم. الان ميگويم گروه، ميگفتيم 30 نفر اول يا مثلاً 30 نفر كاك عبدالله، آن 30 نفر كاك عبدالله از بغل رودخانه اروند رفتند. شهر سرپل ذهاب به اين صورت بود كه آب و برق در آن قطع بود و هيچ امكاناتي نبود. زبالههايي در شهر ريخته شده بود و مردم با عجله رفته بودند، در خانهها باز بود، حتي خانوادهها فرصت پيدا نكرده بودند كه جواهرات و وسايل اوليه خود را بردارند، عروسكها در خانه، يخچالها پر از مواد غذايي بود و چون برق رفته بود در حال فاسد شدن بود.
پشتيباني ما به اين صورت بود كه دو سه تا از بچهها از مغازههاي سرپل ذهاب جعبه انگور را برداشته بودند، اين تغذيه ما بود. اينها نكاتي است كه بايد هميشه در ذهن ما باشد. بچهها وقتي اين وسايل را برميداشتند چون آذوقه و پشتيباني و بهداري نداشتيم، امدادگر و پزشك نداشتيم. از منازلي كه بعضي چيزها را برميداشتند كاغذي برميداشتند، مينوشتند و روي ديوارميزدند كه صاحبخانه عزيز جنگ كه تمام شد ما اين وسايل را از منزل شما برداشتيم، بياييد قيمتش را حساب كنيد تا به شما پرداخت كنيم. حتي بعضي از وسايلي كه از منزلها ميبرديم، استفاده نميشد. يك انبار نوشابه بود به دليل نبودن آب از آن استفاده ميكرديم. روز دوم جنگ يا اول مهر كه شهر سرپل ذهاب اشغال شد، روز سوم كه فرمانده آن گروه و آن 30 نفري كه بچههاي همدان بودند، آقاي رضا فراهاني بود كه وقتي روز سوم غلاويز را گرفتيم عصر روز سوم و روز چهارم مهر، ايشان شهيد شدند. ما 30 نفر - البته حدوداً 30 نفر- رفتیم عمليات انجام دادیم، هم شهر سرپل ذهاب را آزاد كردیم و هم تا تنگه غلاويز و ارتفاعات غلاويز رفتیم، تپه شهرك، شهرك سازماني ارتش را آزاد كردیم، البته دشمن روزهاي بعد دو سه حمله كرد. دشمن تا 45 روز به دنبال حمله بود كه دوباره بيايد آنجا را بگيرد چون سپاه سوم آنها دستور داشت كه بيايد تنگه پاتاق را بگيرد و پدافند كنند اما بچهها با همين نيروهاي مردمي رفتند و آنجا را گرفتند.
اگر ما قبل از شروع جنگ داخل خط مرزي رفته بوديم، آرايش پيدا كرده بوديم، مواضع پدافندي درست كرده بوديم، با جرأت و اطمينان ميشود گفت جلوي دشمن را به راحتي ميگرفتيم و اجازه نميداديم قصرشيرين و روستاهاي ما را بگيرد و سرزمين ما را اشغال كند. روزهاي اول خيلي حوادث دارد. برادرمان رضا فراهاني كه شهيد شد يعني يك تركش كوچك خورد اما هيچگونه امكانات درماني در منطقه بود و ايشان را كه تا اسلامآباد آورده بودند در مسير خونريزي كرده و شهيد شده بود و نبايد شهيد ميشد. ما بعدها در جنگ از اين موارد زياد داشتيم. اين است كه روزهاي اول جنگ پر از حادثه است. مثلاً شهر گيلانغرب در همان روزهاي اول جنگ، سپاه دوم عراق وقتي پيشروي كرد و آمد قصرشيرين را گرفت، جشن گرفتند، بعد سرپل ذهاب را گرفت. از قصرشيرين جاده گيلانغرب را حركت كردند و تا دروازه شهر گيلانغرب آمدند. در شهر گيلانغرب هيچ نيروي نظامي كه بتواند از شهر دفاع كند وجود نداشت. مردم گيلانغرب دفاع كردند يعني همين مردم با امكانات اوليه و سلاحهايي كه حتي بعضي از نيروهاي نظامي كه به عقب آمده بودند، گرفته بودند، مردم اجازه ندادند سربازهاي عراقي وارد شهر شوند و مقاومت جانانه كردند. البته بعضي از روستاهاي كنار شهر را كه سربازان حزب بعث تصرف كردند، مردم شبها حمله ميكردند و آنها را پس ميزدند. آنها روزها ميآمدند و شبها مردان آنجا آنها را پس ميزدند. در آخر عراق مجبور شد با يكي دو كيلومتر فاصله خط پدافندي ايجاد كند.
مردم گيلانغرب آمدند پشت شهر و كنار حاشيه رودخانهاي بود زن و بچهشان را آوردند. خانمهاي گيلانغرب نقش اول را داشتند و چون من شاهد بودم، ميديدم خانمها چادرها را به كمر بسته و از آن عشاير شيعه دوآتشه بودند و تعاريفي كه امام(ره) از ايشان داشتند شامل اينها ميشد و خيلي هم شهيد دادند. خانوادهاي هست كه بيش از 20 نفر شهيد داده است. يادم هست خانمها روي وانتبار نان و پنير ساندويچ ميكردند براي مردانشان كه به جنگ رفته بودند و وقتي مردان ميآمدند اين ساندويچها را كه نان و پنير و سبزي بود به آنها ميدادند. اين نقش خانمها در تحريك روحی مردان و پشتيباني از جبهه خيلي مؤثر بود. روزها و هفته اول جنگ از نزديك ميديدم كه آنها چكار كردند و اجازه ندادند ارتش عراق وارد شهر گيلانغرب شود البته آنها بمباران و گلولهباران كردند و اينها به حاشيه رودخانه آمدند و حتي حاضر نشدند به عنوان جنگزده به شهرهاي ديگر بروند و عقب بروند. آنها تا آخر آنجا ماندند و تا بعد از عمليات بيتالمقدس آن منطقه را هم عملياتي انجام شد و عقبنشيني كردند.
من مطمئن هستم در مقاطع مختلف اتفاقاتي افتاد كه روي شما تأثير داشت و اندوخته تجربي كه شما قطعاً به نسل بعدي منتقل ميكنيد، بحث زياد است. احساسم اين است بخشي از اين گنجينه تجربي شما به آن چیزی برميگردد كه باعث شده شخصیتی بشويد كه امروز هستيد و اين بحث پيش آمد و الحمدالله من استفاده كردم و هم مخاطبان و هم خاطرات اول جنگ. انشاءالله در فرصت ديگري بتوانم بخشهاي ديگري از تجربيات شما را و فرازهاي ديگري از نكاتي كه شما ذخيره كردهايدکه قطعاً مطالب شما نظامي نيست و بيشتر يك روحيه است، يك روح و تجربهاي است كه هم از الهام الهي و هم در اين سير و سلوك جمعي كه كل كشور و كل ملت در آن درگير است، اندوختهايد.
شما همچنان سر كار و مشغول هستيد؟
پير شدهام ديگر. همه نشانهاي پيرمردي در من ظاهر شده است.
امروز ما شايد بيشتر از روزهاي ديگر به شما و امثال شما براي ادامه اين مسير اليالله نياز داريم. از شما متشكرم كه در اين مصاحبه شركت كرديد و اگر مطللبي هست بفرماييد.
من هم سپاسگزارم از شما. البته فرمايشاتي كه جنابعالي داشتيد، بنده عضو خانواده كوچك دوران دفاع مقدس هستم و اين را صادقانه عرض ميكنم و خواهشم اين است از جنابعالي و همكارانتان، كه برويد دنبال آن بچهها و بزرگاني كه گمنام هستند و در سينههاي آنها گنجهاي زيادي از حوادث و رخدادهاي دفاع مقدس است و اينها دارند از دست ميروند و در آينده ديگر نزد ما نيستند. به نظر بنده سرداران بزرگي را داريم كه گمنام هستند و بچه رزمندههايي كه از روز اول شليك جنگ در جبهه بودند تا عمليات مرصاد و حتي بعد از مرصاد هم اينها بودند و خيلي مسائل و نكات آموزنده دارند. من هم خودم ديدم وقتي در ميان جوانان ميرويم، جواناني كه حتي بعضي مواقع ميگويند ظاهرشان خاص است، من با دل اينها و انديشه اينها كار دارم. وقتي با اينها صحبت ميكنم، حتي مرا به چالش ميكشند و سؤالاتي ميپرسند كه چرا جنگيديد بعد ميبينم كه آنها دنبال اين هستند كه ريشهيابي كنند و علتهاي جنگ را بدانند و سؤال ميكنند و ميگويند حرفهاي حسابي جنگ را بگوييد، خاطره به جاي خودش، اما شما كارهاي بزرگي انجام دادهايد، چون بازمانده شهدا هستيد. من ميبينم كه نسل جوان واقعاً تشنه است. بخش بسيجي ما هم در دوران دفاع مقدس به همين صورت بودند و سؤال ميكردند. وقتي ميخواستيم عملياتي انجام بدهيم، ما را به چالش ميكشيدند و از اين عمليات و طرح ايراد ميگرفتند. يادم است از نماز مغرب و عشا تا نماز صبح مينشستيم و با اينها بحث ميكرديم. وقتي ابهام و شك براي اينها رفع ميشد ميرفتند پاي عمليات، تكليفي بودند اما ميخواستند اين عمليات بدون هيچ شك و ترديدي باشد و تمام اشكالات را دقيق بررسي كنند.
امروز وقتي جوانها از جنگ سؤال ميكنند حتي فيلمهاي دفاع مقدس را نگاه ميكنم، ميبينم اينها از من دين و ايمانشان بيشتر است و جنگ و شهدا و امام و انقلاب را از من بيشتر قبول دارند. از شما و همكارانتان هم تشكر ميكنم و اميدوارم موفق باشيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، یادواره سردار شهید حسین همدانی، شماره 125 - 126
بنده هم خوشحال هستم كه چنين فرصتي دست داد و اميدوارم انشاءالله گفتوگوي ما و سؤالات جنابعالي براي آينده مفيد باشد.
يكي از موضوعات خيلي مهم اين است كه اين جنگ و حركتهاي اساسي و پیش برنده آن به دست افرادي انجام شد كه به صورت غريزي و متعهدانه و در غيرعاديترين و غيرمتعارفترين شكل يعني رزم شبانه و شناساييهاي عجيب و غريب صورت گرفت، ابتكاري كه در جنگ به وسيله مورخان و نويسندگاني كه اكنون از طريق مصاحبه منعكس ميشود. همين بحث يك داستان بزرگ است. شما در كردستان بوديد.
شايد بد نباشد كه شما اتفاقات روزهاي اول را بفرماييد.
روزهاي اول را وقتي يادم ميآيد، ميبينم پشت سر هم حوادث گوناگون كه هر كدامش ميتوانست هر انساني را از پا دربياورد، رخ داد. از يك جهت اينقدر قشنگ و زيبا و درخشنده است در آن مقطع و از يك جهت هم وقتي يادم ميآيد، احساس دلتنگي ميكنم و آن شرايط و روزها را به ياد ميآورم. وقتي كه ما در غرب كشور بوديم در منطقه سرپل ذهاب، دو سه ماه قبل از شروع جنگ در پاسگاههاي مرزي تیله كوه بوديم، منطقه را هم كاملاً شناخت داشتيم. همه آن حوادث قبل از شروع جنگ را هم از نزديك ديده بوديم. وقتي آقاي بنيصدر در يك سفري كه به منطقه آمدند به كرمانشاه قرارگاه مقدم ارتش و از آنجا هم با هليكوپتر به منطقه آمدند و بازديد كردند و برگشتند، هليكوپتر هم نقص فني پيدا كرد و روي زمين نشست و با ماشين ايشان را بردند و روي اين قضيه هم خيلي سر و صدا كردند، وقتي گزارش كه داده شد، چون ما واقعاً دانش نظامي نداشتيم و بياطلاع بوديم، اصلاً تحليلي نداشتيم كه بگوييم دشمن حمله ميكند يا نه و اينها نياز به جمعآوري اطلاعات و سيستم اطلاعاتي داشت و بعد هم كساني كه كارشناس باشند و بنشينند براساس آن اخبار و اطلاعات كه به دستشان ميرسيد، تحليل كنند كه دشمن حمله ميكند يا خير. اما نقل و انتقالات را ميديديم چون كه نزديك حمله عراق بود. وقتي آقاي بنيصدر آمد به قرارگاه مقدم كه شهيد محمد بروجردي فرمانده منطقه بود و شهيد بزرگوار صياد شيرازي از ارتش در منطقه بود. حاج احمد متوسليان از مريوان آمده بودند و دوستان ديگر از جاهاي ديگر. من و يكي از برادران ارتش كه از منطقه به آنجا رفته بوديم، گزارشي كه داده شده كه اينقدر نقل و انتقالات شده، بعد كه عراق حمله كرد معلوم شد لشكر 6 زرهي و 12 زرهي در منطقه بوده. ما آن موقع واقعاً اطلاعاتي نداشتيم و حتي بعضي از برادران ارتشي كه افسر جزء بودند هم خيلي اطلاع نداشتند. ما تانكها را شمرده بوديم ولي نميگفتيم يك تيپ زرهي يا يك گردان زرهي، ميگفتيم 150 تانك نزديك پاسگاه آمده است.
گزارش هم مكتوب است و ارتش و سپاه امضا كرد و داديم در سرپل ذهاب به آقاي بنيصدر. وقتي كه آنجا پيش آقاي بنيصدر رفتيم، سرهنگ پورموسي كه مشاور عالي نظامي آقاي بنيصدر بود كه بعداً در كودتاي قطبزاده دست داشت و محاكمه شد، ايشان گفت نه. حتي فرمانده وقت نيروي زميني ارتش بود، آقاي بنيصدر رو كرد به آنان و گفت ارتش عراق جرأت نميكند گوشه چشمي به ارتش ايران نگاه كند. وقتي اين را گفت ما احساس غرور كرديم چون اطلاعات نظامي نداشتيم ولي خوشحال بوديم. چون نگران بوديم اين وضعيت را ميديديم. اما دوباره شك كرديم چون تانكها را ديديم و گفتيم اينها تانك است. جوابي كه آنها دادند اين بود كه گفتند اينها يك سري ماكت تانك درست كردهاند تا شما را بترسانند. نهايتاً آقاي ابوشريف از طرف آقاي بنيصدر مأمور شد منطقه را ببيند. ما ايشان را به منطقه برديم و تأييد كرد و رفت و ديگر فرصتي نشد و عراق حمله كرد. روزي كه عراق حمله كرد، چون فرمانده سپاه همدان و دوستان ديگر از شوراي سپاه آمده بودند براي بازديد، آنجا محاصره شدند.
بعد از جنگ كه قطعنامه پذيرفته شد و آزادگان ما آمدند، ما آن موقع فکر می کردیم که روز 31 شهريور اسير شده اند. وقتي آنها آمدند و از آنها سؤال كرديم گفتند خير ما روز 31 شهريور در پادگان بوديم، كسي سراغ ما نيامد و كسي هم نگفت عقبنشيني كنيد. ما روز 31 شهريور ميديديم هواپيما از آسمان آنجا زياد تردد ميكند اما خبر نداشتيم. روز اول مهر هم شب خوابيدیم و صبح بيدار شده و نماز خوانديم و در پاسگاه بوديم اما ميديديم منطقه خيلي شلوغ است. ميگفتند بعد از ظهر بود كه يك سري از تانكهاي نفربر عراقي آمدند و از ما عبور كردند و حتي سراغ ما نيامدند. وضعيت روزهاي اول همينطوري بود يعني مردم قصرشيرين و مردم سرپل ذهاب غافلگير شدند. ما نيرويي در منطقه آرايش نداده بوديم ولي عراق در همان منطقه غرب و جبهه مياني سپاه دومش را سازماندهي كرده بود، لشكر 4، 6، 8 و 12 را آرايش داده بود و حمله كرد و به ما هجوم آورد. البته به جز حمله هوايي كه منطقه بمباران شد و ما هيچ نيرويي در مقابل اينها نداشتيم و قصرشيرين را محاصره كردند و مانعي هم جلوي آنها نبود. پاسگاهي كه ما داشتيم و نيروهاي ژاندارمري و بعضي از بچههاي سپاه بودند، یک واحد پاسگاه آمد داخل، با پاسگاه كاري نداشتند.
اينها آمدند و منطقه را گرفتند. وقتي ما وضعيت را به اين صورت ديديم، پل ماهي جايي است كه از سرپل ذهاب عقبتر است. عراقيها آمدند، نيروهاي پراكنده و حتي نيروهاي بومي سرپل عراق، پيشمرگهاي كرد مسلمان بودند كه آمديم پل ماهي و شب كه شد، يادم هست كه آنجا كسي به ما نگفته بود عمليات شبانه بکنید بلکه چون روز امكانات مثل هليكوپتر و هواپيما كه عراق داشت، نداشتيم از موقعیت شب استفاده ميكرديم و قوتمان در شب بود، روز نميتوانستيم بجنگيم. از شب استفاده كرديم و به سرپل ذهاب آمديم. چون تانكهاي عراق آمدند و شهر سرپل ذهاب و پمپبنزين را گرفتند و تا آخر شهر آمدند.
ساختمان سپاه پاسداران هم اول شهر بود. آمدند و به سپاه شليك كردند و ما اينها را ميديديم چون كاملاً در ديد ما بود. وقتي شب شد ما تا اول شهر رفتيم، يك مقدار تيراندازي ميكرديم. اگر فرضاً سال دوم و سوم بود با اين تيراندازيهاي ما، نه سربازان عراقي ميرفتند و نه ما عمليات انجام ميداديم. آنها هم بيتجربه بودند. يك مقدار تيراندازي كرديم به صورت پراكنده در شهر و بچههاي بومي هم بودند و ميدانستيم كجا برويم. اينها تا صبح نيمي از شهر را خالي كردند و به پمپ بنزين رفتند. صبح كه شد بدون اينكه نقشه داشته باشيم، دوربين نداشتيم، فرمانده نداشتيم، تانك نداشتيم، اسلحه از هر سه نفر يكي داشت، قمقمه نداشتيم، كولهپشتي نداشتيم، كلاه آهني نداشتيم، اينها هيچكدام نبود و فقط اسلحههاي ژ 3 داشتيم. صبح طراحي كرديم و سه گروه شديم و اينها قرار شد حمله كنند.
در روز حمله كرديم و عراقيها نيم ديگر شهر را كه دستشان بود، خالي كردند و رفتند تا سه راه قرهگلها كه نزديك تنگه غلاويزان بود. سه گروه بوديم. الان ميگويم گروه، ميگفتيم 30 نفر اول يا مثلاً 30 نفر كاك عبدالله، آن 30 نفر كاك عبدالله از بغل رودخانه اروند رفتند. شهر سرپل ذهاب به اين صورت بود كه آب و برق در آن قطع بود و هيچ امكاناتي نبود. زبالههايي در شهر ريخته شده بود و مردم با عجله رفته بودند، در خانهها باز بود، حتي خانوادهها فرصت پيدا نكرده بودند كه جواهرات و وسايل اوليه خود را بردارند، عروسكها در خانه، يخچالها پر از مواد غذايي بود و چون برق رفته بود در حال فاسد شدن بود.
پشتيباني ما به اين صورت بود كه دو سه تا از بچهها از مغازههاي سرپل ذهاب جعبه انگور را برداشته بودند، اين تغذيه ما بود. اينها نكاتي است كه بايد هميشه در ذهن ما باشد. بچهها وقتي اين وسايل را برميداشتند چون آذوقه و پشتيباني و بهداري نداشتيم، امدادگر و پزشك نداشتيم. از منازلي كه بعضي چيزها را برميداشتند كاغذي برميداشتند، مينوشتند و روي ديوارميزدند كه صاحبخانه عزيز جنگ كه تمام شد ما اين وسايل را از منزل شما برداشتيم، بياييد قيمتش را حساب كنيد تا به شما پرداخت كنيم. حتي بعضي از وسايلي كه از منزلها ميبرديم، استفاده نميشد. يك انبار نوشابه بود به دليل نبودن آب از آن استفاده ميكرديم. روز دوم جنگ يا اول مهر كه شهر سرپل ذهاب اشغال شد، روز سوم كه فرمانده آن گروه و آن 30 نفري كه بچههاي همدان بودند، آقاي رضا فراهاني بود كه وقتي روز سوم غلاويز را گرفتيم عصر روز سوم و روز چهارم مهر، ايشان شهيد شدند. ما 30 نفر - البته حدوداً 30 نفر- رفتیم عمليات انجام دادیم، هم شهر سرپل ذهاب را آزاد كردیم و هم تا تنگه غلاويز و ارتفاعات غلاويز رفتیم، تپه شهرك، شهرك سازماني ارتش را آزاد كردیم، البته دشمن روزهاي بعد دو سه حمله كرد. دشمن تا 45 روز به دنبال حمله بود كه دوباره بيايد آنجا را بگيرد چون سپاه سوم آنها دستور داشت كه بيايد تنگه پاتاق را بگيرد و پدافند كنند اما بچهها با همين نيروهاي مردمي رفتند و آنجا را گرفتند.
اگر ما قبل از شروع جنگ داخل خط مرزي رفته بوديم، آرايش پيدا كرده بوديم، مواضع پدافندي درست كرده بوديم، با جرأت و اطمينان ميشود گفت جلوي دشمن را به راحتي ميگرفتيم و اجازه نميداديم قصرشيرين و روستاهاي ما را بگيرد و سرزمين ما را اشغال كند. روزهاي اول خيلي حوادث دارد. برادرمان رضا فراهاني كه شهيد شد يعني يك تركش كوچك خورد اما هيچگونه امكانات درماني در منطقه بود و ايشان را كه تا اسلامآباد آورده بودند در مسير خونريزي كرده و شهيد شده بود و نبايد شهيد ميشد. ما بعدها در جنگ از اين موارد زياد داشتيم. اين است كه روزهاي اول جنگ پر از حادثه است. مثلاً شهر گيلانغرب در همان روزهاي اول جنگ، سپاه دوم عراق وقتي پيشروي كرد و آمد قصرشيرين را گرفت، جشن گرفتند، بعد سرپل ذهاب را گرفت. از قصرشيرين جاده گيلانغرب را حركت كردند و تا دروازه شهر گيلانغرب آمدند. در شهر گيلانغرب هيچ نيروي نظامي كه بتواند از شهر دفاع كند وجود نداشت. مردم گيلانغرب دفاع كردند يعني همين مردم با امكانات اوليه و سلاحهايي كه حتي بعضي از نيروهاي نظامي كه به عقب آمده بودند، گرفته بودند، مردم اجازه ندادند سربازهاي عراقي وارد شهر شوند و مقاومت جانانه كردند. البته بعضي از روستاهاي كنار شهر را كه سربازان حزب بعث تصرف كردند، مردم شبها حمله ميكردند و آنها را پس ميزدند. آنها روزها ميآمدند و شبها مردان آنجا آنها را پس ميزدند. در آخر عراق مجبور شد با يكي دو كيلومتر فاصله خط پدافندي ايجاد كند.
مردم گيلانغرب آمدند پشت شهر و كنار حاشيه رودخانهاي بود زن و بچهشان را آوردند. خانمهاي گيلانغرب نقش اول را داشتند و چون من شاهد بودم، ميديدم خانمها چادرها را به كمر بسته و از آن عشاير شيعه دوآتشه بودند و تعاريفي كه امام(ره) از ايشان داشتند شامل اينها ميشد و خيلي هم شهيد دادند. خانوادهاي هست كه بيش از 20 نفر شهيد داده است. يادم هست خانمها روي وانتبار نان و پنير ساندويچ ميكردند براي مردانشان كه به جنگ رفته بودند و وقتي مردان ميآمدند اين ساندويچها را كه نان و پنير و سبزي بود به آنها ميدادند. اين نقش خانمها در تحريك روحی مردان و پشتيباني از جبهه خيلي مؤثر بود. روزها و هفته اول جنگ از نزديك ميديدم كه آنها چكار كردند و اجازه ندادند ارتش عراق وارد شهر گيلانغرب شود البته آنها بمباران و گلولهباران كردند و اينها به حاشيه رودخانه آمدند و حتي حاضر نشدند به عنوان جنگزده به شهرهاي ديگر بروند و عقب بروند. آنها تا آخر آنجا ماندند و تا بعد از عمليات بيتالمقدس آن منطقه را هم عملياتي انجام شد و عقبنشيني كردند.
من مطمئن هستم در مقاطع مختلف اتفاقاتي افتاد كه روي شما تأثير داشت و اندوخته تجربي كه شما قطعاً به نسل بعدي منتقل ميكنيد، بحث زياد است. احساسم اين است بخشي از اين گنجينه تجربي شما به آن چیزی برميگردد كه باعث شده شخصیتی بشويد كه امروز هستيد و اين بحث پيش آمد و الحمدالله من استفاده كردم و هم مخاطبان و هم خاطرات اول جنگ. انشاءالله در فرصت ديگري بتوانم بخشهاي ديگري از تجربيات شما را و فرازهاي ديگري از نكاتي كه شما ذخيره كردهايدکه قطعاً مطالب شما نظامي نيست و بيشتر يك روحيه است، يك روح و تجربهاي است كه هم از الهام الهي و هم در اين سير و سلوك جمعي كه كل كشور و كل ملت در آن درگير است، اندوختهايد.
شما همچنان سر كار و مشغول هستيد؟
پير شدهام ديگر. همه نشانهاي پيرمردي در من ظاهر شده است.
امروز ما شايد بيشتر از روزهاي ديگر به شما و امثال شما براي ادامه اين مسير اليالله نياز داريم. از شما متشكرم كه در اين مصاحبه شركت كرديد و اگر مطللبي هست بفرماييد.
من هم سپاسگزارم از شما. البته فرمايشاتي كه جنابعالي داشتيد، بنده عضو خانواده كوچك دوران دفاع مقدس هستم و اين را صادقانه عرض ميكنم و خواهشم اين است از جنابعالي و همكارانتان، كه برويد دنبال آن بچهها و بزرگاني كه گمنام هستند و در سينههاي آنها گنجهاي زيادي از حوادث و رخدادهاي دفاع مقدس است و اينها دارند از دست ميروند و در آينده ديگر نزد ما نيستند. به نظر بنده سرداران بزرگي را داريم كه گمنام هستند و بچه رزمندههايي كه از روز اول شليك جنگ در جبهه بودند تا عمليات مرصاد و حتي بعد از مرصاد هم اينها بودند و خيلي مسائل و نكات آموزنده دارند. من هم خودم ديدم وقتي در ميان جوانان ميرويم، جواناني كه حتي بعضي مواقع ميگويند ظاهرشان خاص است، من با دل اينها و انديشه اينها كار دارم. وقتي با اينها صحبت ميكنم، حتي مرا به چالش ميكشند و سؤالاتي ميپرسند كه چرا جنگيديد بعد ميبينم كه آنها دنبال اين هستند كه ريشهيابي كنند و علتهاي جنگ را بدانند و سؤال ميكنند و ميگويند حرفهاي حسابي جنگ را بگوييد، خاطره به جاي خودش، اما شما كارهاي بزرگي انجام دادهايد، چون بازمانده شهدا هستيد. من ميبينم كه نسل جوان واقعاً تشنه است. بخش بسيجي ما هم در دوران دفاع مقدس به همين صورت بودند و سؤال ميكردند. وقتي ميخواستيم عملياتي انجام بدهيم، ما را به چالش ميكشيدند و از اين عمليات و طرح ايراد ميگرفتند. يادم است از نماز مغرب و عشا تا نماز صبح مينشستيم و با اينها بحث ميكرديم. وقتي ابهام و شك براي اينها رفع ميشد ميرفتند پاي عمليات، تكليفي بودند اما ميخواستند اين عمليات بدون هيچ شك و ترديدي باشد و تمام اشكالات را دقيق بررسي كنند.
امروز وقتي جوانها از جنگ سؤال ميكنند حتي فيلمهاي دفاع مقدس را نگاه ميكنم، ميبينم اينها از من دين و ايمانشان بيشتر است و جنگ و شهدا و امام و انقلاب را از من بيشتر قبول دارند. از شما و همكارانتان هم تشكر ميكنم و اميدوارم موفق باشيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، یادواره سردار شهید حسین همدانی، شماره 125 - 126
نظر شما