روایت پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی از 38 سال زندگی مشترک
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۵۷
خانم پروانه چراغ نوروزی همسر سردار شهید همدانی 38 سال مجاهدت ایشان را جز به جزء روایت میکند. او کسی است که همدانی را برای عضویت سپاه تشویق کرده و سالیان دراز هم در کنارش با همه مشقات زندگی و با دوری اش کنار آمده است. روحیه شاداب و پر از امید همسر شهید باعث میشود که بتواند قصه زندگیاش به سادگی روایت کند.
خانم نوروزی شما همسر ایشان هستید، در ابتدا بفرمایید که چطور باب آشنایی شما وایشان گشوده شد و اینکه شما به هنگام ازدواج چه نگاه و شناختی از ایشان داشتید؟
بنده پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی هستم. شهید همدانی پسر عمه بنده بود و با هم فامیل بودیم و من دختردایی ایشان بودم. وقتی من به دنیا آمده بودم، عمهام مرا برای شهید همدانی نامگذاری کرده بود. وقتی بزرگتر شدیم، ما با عمهمان در یک خانه قدیمیو با هم زندگی میکردیم در خیابان پاسداران همدان، کوچه جلالی. یک اتاق و آشپزخانه برای عمه بود و دو تا اتاق هم که پشت آن بود و آشپزخانه از ما بود. شهید همدانی سه ساله بود که پدرش را از دست داد و به خاطر اینکه چهار تا فرزند در خانه بودند، دو پسر و دو دختر و اینها یک خانه از پدری عمه بنده یعنی پدر خودم و مادرشوهرم یک خانه از پدرشان به ارث رسیده بود، خانواده پدری من و عمهام در یک خانه زندگی میکردیم و خانه پدری آنها بود و در حقیقت برای مادرشوهرم بود. در دوره بچگی بودیم که ایشان برای تحصیل و کار به تهران رفتند. چند سالی آنجا بودند و بعد بحث سربازی ایشان پیش آمد و سربازی هم در شیراز بودند، در تیپ 55 هوابرد و تکاور چترباز بودند. سربازی را آنجا خدمت کردند.
خانواده عمهام بعد از سربازی به خواستگاری من آمدند، اول پدرم موافقت نکرد و به ما گفت چون شما در خانوادهای بزرگ شدید که باید همه چیز فراهم بوده، زندگی کردن در خانواده عمه برایت سخت است، پدرم مخالف بود ولی مادرم گفت همین نمازی که حسین میخواند، به دنیایی میارزد و مشکل مالی مسألهای نیست، اصل این است که تقوا و ایمان دارد. به هر صورت مادرم، پدرم را راضی کرد تا من عروس عمه بشوم. من هم موافق بودم و بعد شهید همدانی آمد با بنده صحبت کرد و گفت من در راهی هستم که در این راه ممکن است مرا دستگیر کنند، ممکن است کشته شوم، به هر صورت من راهی را انتخاب کرده ام که خیلی سخت و دشوار است، شما میتوانید همراه من باشید و من هم قبول کردم و گفتم در حد توان همراه شما هستم.
این در چه سالی بود؟
سال 1356 بود. ما در آذرماه 1356 ازدواج کردیم فردای ازدواج ما حاج آقا آمد و یک ساک دست ایشان بود که در آن اعلامیه و نوارهای امام بود، خودم هم تا به حال ندیده بودم و اولین بارم بود، پرسیدم اینها چیست، گفتند که اینها نوارهایی است که باید ضبط کنیم و بعد از نماز صبح باید بروم و این اعلامیهها و نوارها را به دست بچهها برسانم. ما در اتاقی زندگی میکردیم که در یک راهرو بود که من، مادرشوهرم، صاحبخانه و یک مستأجر دیگر هم بود یعنی در این راهرو هر کس یک اتاق داشت، یک آشپزخانه برای من و مادرشوهرم بود و آن آشپزخانه داخل حیاط هم برای مستأجر بود و آشپزخانه صاحبخانه هم در زیرزمین بود.
من گفتم شما که میخواهید این نوارها را در راهرو ضبط کنید همه متوجه میشوند و ایشان گفت وقتی شب همه خوابیدند ما با صدای کم این کار را میکنیم. شب که شد یک پتو آورد و رفت زیر پتو و با صدای کم خودش نوارها را گوش و ضبط کرد و اعلامیهها را آماده کرد و صبح زود رفت. زندگی ما از آن روز شروع شد و هر روز کار ایشان همین بود و با آن ساک میآمد برای نوار و اعلامیهها و اینها را میبرد پخش میکرد. یک روز که ما اعلامیهها را به مرادبیک (یکی از روستاهای اطراف همدان) میبردیم، ماشینها را یکی یکی بازرسی میکردند و ایشان سریع اعلامیهها را به یکی از آقایان به نام دکتر بابالحوائجی که یک دختر کوچولو داشت که قنداق بود، قنداقش را باز کردند و اعلامیهها را در قنداق بچه گذاشتند و آن را بستند و به مادرش دادند.
ما را پایین بردند و بازرسی کردند ولی آن خانم چون بچه بغلش بود، او را پیاده نکردند. به هر حال ما آن روز اعلامیهها را به سلامت به مقصد رساندیم. تا اینکه آرام آرام سختی زندگی ما شروع شد. روزهایی که حاج آقا در شرکتی خصوصی کار میکردند و شبها هم دنبال کار پخش اعلامیه و نوار بودند. در کلاسهای دکتر شریعتی و دکتر مفتح و شهید غفاری در تهران شرکت میکردند و برمیگشتند. در همدان هم در مسجد پیامبر(ص) به کلاسهای آقای عالمیمیرفتند تا اینکه انقلاب پیروز شد و زندگی ما با همان یک اتاقی که داشتیم، بدون هیچ امکانات، در حالی که حتی یک حمام در خانه نداشتیم و آب گرم هم نبود و زندگی سختی داشتیم، آغاز شد و در کنار هم خوب و راحت زندگی میکردیم.
بعد از پیروزی انقلاب، اولین پیشنهادی که من به همسرم دادم این بود که به ایشان گفتم حسین آقا شما به سپاه برو و ایشان گفت کار در سپاه سخت است و ممکن است من گاهی یک هفته و 10 روز به خانه نیایم و من هم گفتم اشکالی ندارد، ایشان گفت شما حاضرید با این وضعیت زندگی کنیم و من هم موافقت کردم. ایشان وارد سپاه شدند و بعد خود من هم در سپاه مشغول کار شدم زمانی که پسر اولم وهب را باردار بودم، در آن زمان یک دوره رزم شبانه برای ما گذاشته بودند و ما در کوه با سلاح کلاشینکف و ژ3 تمرین میکردیم که خانم دباغ و خانمهایی که با ما بودند متوجه شدند بنده باردار هستم، اعتراض کردند که شما با این وضعیت چرا به رزم شبانه آمدهاید و من هم گفتم اشکالی ندارد. دورههای فشردهای که در سپاه برای ما گذاشته بودند، گذراندیم.
در این ایام یک زمینی که برای باغ پدری همسرم بود، را فروختند و یک قطعه زمین خریدند و ما در پیشاهنگی همدان که به آن چاله قامدی میگفتند زمینی خریدیم و به سختی آنجا را ساختیم، یعنی برای به دنیا آمدن وهب ما به خانه خودمان رفتیم، خانهای که نه آب داشت و نه برق، حتی سفیدکاری هم نشده بود. حتی جهیزیه و فرش خانه ، ظروف و طلاهای خودم را فروختم و سختی زیادی کشیدیم. یادم است یک روز همسرم به خانه آمد و خیلی نگران بود که ما اینقدر بدهکار هستیم، من به ایشان گفتم نگران نباش و اینقدر غصه نخور. گفت پس چه کنیم. ما یک سماور داشتیم که هرچه که پول اضافه میماند توی آن سماور میریختم. سماور را باز کردم و پولها را خالی کردم در اتاق، ایشان گفت اینها چیست، من هم گفتم این قلک من است و وقتی پولها را شمرد، خوشحال شد و گفت که این دقیقاً همان مبلغی است که من نیاز دارم.
ایشان رفت و پول لولهکشی و کانال را داد. وهب در آنجا به دنیا آمد و ما شرایط سختی داشتیم، دکتر هم گفته بود یا مادر زنده میماند یا بچه، چون زمان به دنیا آمدن بچه گذشته و برای یکی از شماها این خطر را دارد. یادم است که حاج آقا چیزی به من نگفتند و ایشان نماز و دعای توسل خواندند و بعد که نزد دکتر رفتیم خدا رو شکر نه برای من و نه برای پسرم وهب مشکلی پیش نیامد. حاجی گفت ما هرچه داریم از توسل و توکل است، بچه و سلامتی شما را از اینها داریم. بعد که جنگ کردستان شروع شده بود، از اول جنگ در منطقه بودند.
درباره تحصیلات ایشان بفرمایید که تا این مقطع تحصیلشان چطور بود و شما در سالی که با هم ازدواج کردید، مدرسه میرفت یا خیر؟
وقتی ایشان به تهران رفتند، چون وضعیت مالی مساعدی نداشتند، روزها کار میکردند و شبها هم به دبیرستان در تهران میرفتند و چون دو یا سه شیفت کار میکردند، نتوانستند تا دیپلم بیشتر بخوانند و بعد از دیپلم به سربازی رفتند و بعد هم که وارد کارهای مبارزاتی شدند.
خاطراتی از این دوران دارید؟
همسرم اول در شرکتی کار میکرد، ولی بعد دیدم که ایشان رفتند راننده اتوبوس شدند، از ایشان پرسیدم چرا از شرکت رفتید و راننده شدید. توضیح زیادی به من نمیدادند، صبح میرفتند و شب میآمدند و خیلی خسته میشدند. یک روز که به منزل آمدند، دیدم که استرس دارند و رنگشان پریده، پرسیدم چه شده، گفتند چیز خاصی نیست. کمیاستراحت کرد و بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، به من گفت سؤالی که شما پرسیدید و نتوانستم جواب بدهم، حالا میگویم که چرا از شرکت بیرون آمدم و راننده اتوبوس شدم، دلیلش این بود که من از تهران اسلحه میآوردم و اینجا پخش میکردم.
آن روز که آمدم خانه و حالم اینقدر بد بود، من در حال آوردن دو گونی اسلحه از تهران به همدان بودم که دیدم پلیس آژیرکشان دنبال من میآمد و گفت بیا کنار و من فکر کردم کار من و اسلحهها تمام است. گفت رفتم کنار و گفتند مدارک را بده و مدارک را دادم، گفتند شما به دلیل سرعت بالا اینقدر جریمه میشوید و اینقدر هم از چراق قرمز رد شدهاید، گفتند من حاضر بودم اتوبوس که هیچ، تمام دنیا را بدهم اما مشکلی برای اسلحهها به وجود نیاید. سؤالی که در ذهن شما مانده بود، دلیلش این بود که من رفتم راننده اتوبوس شدم چون مسئولیت حمل اسلحه از تهران به همدان را من بر عهده داشتم.
بحث کردستان شروع میشود و ایشان هم جزو سپاه همدان بود. بفرمایید که آن موقع چه اتفاقی افتاد و چطور شد که به کردستان رفت؟
وقتی که سپاه تشکیل شد، حاج آقا هم جزو نفرات اولی بودند که وارد سپاه شدند. ایشان هر مسئولیتی هم که در سپاه داشت، ما اطلاعی نداشتیم و خبر نداشتیم که کارش چیست و چه میکند، چون از مسئولیتهای خودشان تعریف نمیکردند، به نظرم اوایل در قسمت موتوری بود، ولی بعد که میبینند حاج آقا در یک عملیات خودش را به خوبی نشان میدهد، او را انتخاب میکنند. یادم است وقتی وهب چند ماهه بود و ایشان چند ماه بود که به منزل نیامده بود، یکی از دوستان ایشان آمدند و گفتند حاج حسین آنجا دارد غوغا میکند، من پرسیدم یعنی چه، گفتند ایشان دست به تیر و اسلحهاش خوب است. وقتی که آمدند، سؤال کردم، گفتند نه اینها شایعه است و اینطوری نیست، هیچوقت از خودش تعریف نمیکرد و نمیگفت که چکار میکند. به هر حال آن دوره میرفت و بعد از چند ماه یک سر به خانه میآمد و یک روز یا یک شب یا چند ساعت میماند، زمانی که میخواست به جلسهای در تهران برود، سر راه یک سر به ما میزد و هنگام برگشت هم یک سر به ما میزد. وقتی که پدر وهب میآمد، او پدرش را نمیشناخت، میرفت یک گوشه مخفی میشد تا اینکه با او بازی و شوخی میکرد و آرام آرام کمیبا ایشان آشنا میشد ولی تا میخواست انس بگیرد، پدرش رفته بود.
خیلی سخت بود ولی همینقدر که میآمد، همینقدر که با آمدنش انرژی مثبت در خانه ما میآوردند، همان چند ساعت، یا یکی دو روز بودن، خوب بود. وقتی که ایشان میآمد، فضای خانه پر از انرژی مثبت بود. در هر رفتن ایشان که خداحافظی میکرد، من واقعاً امیدی به برگشتشان نداشتم و فکر میکردم این خداحافظی آخر است. هیچوقت نمیگفت من برم حتماً شهید میشوم یا اگر بروم دیگر بر نمیگردم. من هیچ وقت این کلمه را از زبان ایشان نشنیدم، ولی خودم فکر میکردم این خداحافظی آخر است و دیگر برگشتی ندارد تا اینکه یادم است وهب، خیلی گریه میکرد و تب شدیدی کرده بود و چند بار نزد دکتر بردم به طوری که دکتر گفت چرا این بچه اینقدر مریض میشود و شما مراجعه میکنید و من هم گفتم حالش خیلی بد است. من فکر کردم دارد بچه را جواب میکند. وقتی حاج آقا آمد گفت چقدر استرس داری، من هم گفتم حال بچه خیلی بد است و ایشان وهب را نزد دکتری برد که یک سری آمپول و دارو دادند، گفتند جای نگرانی نیست، یک مقدار زمان میبرد تا حالش بهتر شود.
این همان دورهای است که ایشان در کردستان بود؟
بله، با کردستان شروع شد.
حالا بپردازیم به دوره جنگ،تقریباً همه سالها جنگ بود، شما زندگی را چه میکردید، کجا میرفتید، ظاهراً با ایشان این طرف و آن طرف میرفتید. پیشنهاد شما بود یا ایشان؟
اوایل حاج آقا چند ماه چند ماه میرفت و نمیآمد و تمام فشار زندگی روی من بود، به طوری که من باید در صف نفت میایستادم، در صف تخم مرغ و مرغ میایستادم چون آن زمان همه چیز کوپنی بود، با بچه در بغل و یک خانه بدون امکانات که همه فشار زندگی روی من بود تا اینکه مهدی در سال 61 به دنیا آمد، با دو سال اختلاف سنی با وهب. زمان به دنیا آمدن مهدی یکی از دوستان حاج آقا آمد و دید که ما هیچ امکاناتی در خانه نداریم، گفت من برای شما یک آبگرمکن و موتور چاه میآورم، من مخالفت کردم و گفتم حاج آقا ناراحت میشود، گفت مجانی نمیآورم، پولش را قسطی میگیرم، گفتم باز هم حاج آقا ناراحت میشود، ایشان گفت ناراحتی ندارد، شما پولش را پرداخت میکنید. به هر صورت با اصرار یک آبگرمکن و موتور چاه برای ما آورد. چون آن زمان ما آب نداشتیم، یک روز همسایه بالای کوچه ما که خانمش دیده بود من از چاه با دلو و ریسمان آب میکشم، گفت شما بیایید حوض خانه خود را از خانه ما شیلنگ بکشید و از خانه ما پر کنید، من گفتم سخت است، ایشان گفت چند متر شیلنگ اگر بگیرید درست میشود. گفت نزدیک به 100 متر شیلنگ بخرید، شما هفتهای یا دو هفتهای یک بار حوض را پر کنید و دیگر نیازی نیست که اینقدر سختی بکشید و از حوض آب بکشید. یادم است که ما در زمستانی این شیلنگ را بردیم و به محض اینکه آب وارد شیلنگ میشد، یخ میزد. این بنده خدا شیلنگ را به حمام میبرد و یخ شیلنگ را باز میکرد مجدداً تا میخواست آب را وارد شیلنگ کند، دوباره این اتفاق میافتاد چون همدان زمستان سختی دارد، این کار را چند بار انجام داد تا بالاخره حوض ما را از آب پر کرد. این آبگرمکن و موتور چاه را که گذاشتند ما یک مقدار راحتتر شدیم.
مهدی در سال 61 به دنیا آمد زمان به دنیا آمدن مهدی حاج آقا نبود، من از طریق دوستان ایشان پیغام دادم که خیال شما راحت باشد و ما مشکلی نداریم، هر وقت راحت بودید و توانستید به خانه بیایید و شما نگرانی و استرسی نداشته باشید و ایشان از این خبر خیلی خوشحال شد و وقتی به خانه آمد از من خیلی تشکر کرد و گفت شما همسر خیلی خوبی هستید و متوجه وضعیت من هستید. مدتی از به دنیا آمدن مهدی، گذشته بود که حاجآقا و بچه را دیدند، یکی از دوستان ایشان به نام مرحوم آقای سماوات بودند. ایشان به حاج آقا گفتند اینطور که شما رفت و آمد میکنید، خیلی سخت است، زمانی هم بود که ترور وجود داشت. چون وسیله رفت و آمد ایشان آن زمان موتور بود، گفتند شما را با موتور ممکن است ترور کنند و با اصرار زیاد ایشان را راضی کردند که ما به منزل حاج آقا سماوات برویم و آنجا زندگی کنیم. آنجا خوب بود و ما تقریباً امکاناتی هم داشتیم، حتی زمانی که حاج آقا نبود، مرحوم حاج آقا سماوات به ما کمک میکردند، نه به خانواده ما، بلکه به خانواده تمام کسانی که همسرانشان در جبهه بودند، خیلی خوب کمک میکردند.
زندگی شما با جنگ چگونه شده بود، شما به هر صورت در رفت و آمد بودید. چطور شد که به مناطق جنگی هم رفتید؟
یک روز حاج آقا پیشنهاد دادند که ما برای زندگی به کرمانشاه برویم و وهب آن زمان کلاس اول بود. اولین باری که به آنجا رفتیم، وهب هم کلاس اول بود، بعد از چند روز آنجا یک میدان بود. اول ما رفتیم سرپل ذهاب، مدتی آنجا بودیم در پادگان ابوذر، مدتی در یک خانه با خانواده آقای بشیری زندگی میکردیم، آن موقع وهب چهار ساله و مهدی دو ساله بودند. ما مدتی آنجا بودیم و دیدیم که باز هم از آمدن حاج آقا خبری نیست. به ایشان گفتم شما ما را به پادگان آوردید که ما به شما نزدیکتر باشیم، ولی شما که به ما سر نمیزنید، ایشان گفتند هرجا برویم همین است و برنامه ما فرقی نمیکند.
دوست ایشان آقای بشیری که با هم زندگی میکردیم، میخواستند همراه خانواده چند روزی به همدان بیایند و از من پرسیدند شما هم میآیید، من هم قبول کردم. وقتی به همدان آمدیم، فردای آن روز پادگان ابوذر را با بمب زدند و خانهای که ما در آن زندگی میکردیم، ویران شد. بعد به ما گفتند شما میدانستید که اینجا را میخواهند بزنند که از اینجا رفتید، ما هم گفتیم از این قضیه هیچ خبری نداشتیم و وقتی دوست حاج آقا به همدان میآمدند، ما هم همراه ایشان آمدیم.
بعد از آن رفتیم کرمانشاه، بعد از چند روز که در یک خانه مستقر شدیم، شروع به زدن میدان نفت آنجا کردند، طوری که شیشه پنجرههای خانه ما همگی شکست و دیوارها ترک برداشته بود. پالایشگاه نفت آنجا را هم زدند. دوباره چند نقطه شهر کرمانشاه را چند بار دیگر زدند. ما مجبور شدیم بعد از چند ماه سکونت در کرمانشاه به همدان برگردیم. وهب کلاس اولش را در سه شهر بود. ما دو ماهی در همدان بودیم، دوباره به اهواز منتقل شدیم.
وقتی به اهواز رفتیم، بعد از مدتی زندگی ما روالش مثل سابق بود. ما سه ماه در اهواز بودیم ولی حاج آقا حتی یک روز هم به ما سر نزده بود. من گفتم همدان بهتر بود، چرا که وقتی میخواست به جلسه برود یک سری به ما میزد، ولی اینجا از این خبرها نیست. یک روز یادم است که حاج آقا آمده بود، وهب را به مدرسه ببرد، تعریف کرد که از دور وهب را نگاه میکردم، خیلی دلم سوخت، این بچه خیلی مظلوم بود و یک گوشه ایستاده بود. چون تازه به آنجا رفته بودیم و هنوز به محیط مدرسه و بچهها عادت نکرده بود، میگفت خیلی ساکت یک گوشه ایستاده بود، نه با کسی حرف میزد و نه با کسی دوست شده بود.
این طفلک کلاس اولش را در سومین شهر است که دارد میچرخد. دلش برای وهب خیلی سوخته بود که این وضعیت را داشت. آنجا را هم عراق مرتب میزد. هلیکوپتر میآمد، مجروحان را پیاده میکرد و به بیمارستان میبرد، ما میرفتیم سر میزدیم که ببینیم حاج آقا یا دوستانشان در آن مجروحان و شهیدان هستند یا نه و بعد برمیگشتیم. کار ما همین شده بود تا اینکه بعد از مدتی دوباره حاج آقا آمد، چون مادر ایشان هم به اهواز آمده بود و خیلی نگران بود. وقتی که آنجا را میزدند، مرتب میگفت به بیمارستان برویم و آنجا را ببینیم. به ایشان گفتم وقتی شما رفتید عمه مرتب میگوید به بیمارستان برویم و سر بزنیم. ایشان به مادرشان گفتند مادر مگر آنجا خبری هست که میروی، مادرشان گفتند میترسم برای شما اتفاقی افتاده باشد. ایشان گفت اگر اتفاقی بیفتد خب مرا میآورند، دیگر اینجا و آنجا ندارد.
چه مدت در اهواز بودید؟
مدرسه وهب که تعطیل شد، چون گرما بود و اواخر خرداد بود، از بس که هوا گرم و شرجی بود و ما طاقت آن همه گرما را نداشتیم به همدان برگشتیم. بعد از آن هم ما یک مدتی همدان بودیم، یادم نیست که دوباره به اهواز برگشتیم یا خیر. اما یادم است که یک آمبولانس آمد و حاج آقا که مجروح شده بودند را آورده بودند، به پای ایشان گلوله کالیبر 50 اصابت کرده بود، حاجآقا را به خانه آوردند و پزشک آمد برای عوض کردن پانسمان، دو سه روز بیشتر طول نکشید که دیدم دوباره آمبولانس جلوی حیاط ایستاد و حاج آقا گفت من باید بروم. من گفتم شما پایتان به این صورت است و عفونت میکند اما ایشان گفت نه اینطور نیست، آنجا هم بچهها هستند و هم پزشک است.
من برای یک عملیاتی که هست حتماً باید بروم و حضور داشته باشم. من آنجا در پشت جبهه هستم و در پایگاه میمانم و در عملیات شرکت نمیکنم. با آن وضعیت ایشان رفتند و بچهها میگفتند وقتی که دوستانشان شهید شدند، ایشان به حرف گوش نکرد و با دو عصا برای شناسایی با آن پای مجروح رفته بود و انگار نه انگار که پایشان اینقدر مشکل دارد. وقتی برگشت، وقتی خواستم شلوار را بشورم، دیدم تمام آن انگار آبکش و سوراخ سوراخ شده بود. تعجب کردم که چرا شلوار اینطوری شده، بعد که سؤال کردم، گفتند اینها اثر ترکش است، گفتم این همه ترکش در پای شما چطور میشود، گفت چیز خاصی نیست، یکی یکی عفونت میکند و با ناخنگیر آنها را بیرون میآوریم. به همین راحتی و بدون هیچ عکسالعملی که پایش این همه مشکل دارد. بعد از اینکه اهواز، سرپل ذهاب و کرمانشاه بودیم به همدان برگشتیم و آنجا مستقر شدیم. یک بار که حاج آقا آمد، من دیدم که همینطور که پایش خیلی درد دارد و با زحمت راه میرفت، پرسیدم چیزی شده؟ گفتند چیز خاصی نیست بعد حاج آقا سماواتی آمدند منزل ما و گفتند میخواهند حاج آقا را به دکتر ببریم، من پرسیدم چرا؟ گفتند ظاهراً ترکش کوچکی به کمر ایشان اصابت کرده. حاج آقا چیزی به ما نگفت، بعد از اینکه چند جلسه حاج آقا را نزد دکتر بردند، گفتند ما باید برای درمان کمر ایشان به تهران نزد یک دکتر خاص برویم. ما با حاج آقا آمدیم تهران، قرار شد بعد از آزمایش و عکس، حاج آقا را عمل کنند. گفتم عمل ایشان به چه صورت است، مرحوم سماواتی گفتند ترکش به نخاع ایشان چسبیده و عمل سخت و سنگینی است. بعد گفت ممکن است ایشان حتی فلج شود و یا به امید خدا خوب شوند. من هم خیلی ناراحت و نگران بودم، وقتی ایشان را عمل کردند، اولین کسی که بالای سر ایشان بود، من بودم.
با استرس خواستم ببینم حالشان چطور است، دیدم که خندیدند و گفتند نگران نباش، ببین پایم را تکان میدهم و فلج نشدم. عمل سخت و سنگینی بود که بعد از آن و بعد از چند سال میگفتند وقتی از جلوی این بیمارستان رد میشوم، موهای بدنم راست میشود، به خاطر درد آن کمر و عمل.
چند سال کمردرد شدید داشت وقتی رفتیم مجدداً عکس بگیریم، متوجه شدیم همان ترکش که به نخاع چسبیده بود، باقی مانده. وقتی پیگیری کردیم دکترهای مختلف، گفتند در عمل جراحی قبلی کمر را خیلی عمیق باز کرده زمانی که دیده نمیتواند کاری انجام بدهد، دوباره بدون درآوردن ترکش، کمر را بسته است.
پزشکان گفتند صلاح نیست که این کمر دوباره عمل جراحی شود باید به این درد آرامآرام عادت کند و گفتند چربی آرام آرام میآید دور این
ترکش را میگیرد و انشاءالله مشکلی پیش نمیآید.
یک مدتی که گذشت، بعد ما در سال 63 که حاج آقا قصد عزیمت به مکه داشتند، پس از دو سه باری که این موقعیت جور شده بود، خداحافظی هم کرده بود و داخل هواپیما هم رفته بودند، اما باز هم ایشان را از داخل هواپیما برگردانده بودند و گفته بودند که عملیاتی هست که شما نمیتوانید بروید و باید حتماً در این عملیات شرکت کنید. دو سه باری که این مشکل پیش آمد، به ما گفت شما به جای ما بروید. من هم گفتم نمیتوانم، چون آن موقع مهدی سه ساله و وهب هم پنج ساله بود. ایشان گفت شما بروید، بچهها را یک فکری برایشان میکنم.
بعد از 10 روز خود حاج آقا به دوستشان سپردند و پاسپورت مرا گرفتند و کارهای ما را درست کردند و به مکه فرستادند. وقتی به مکه رفتم، بعداً متوجه شدم که آن عملیات به تأخیر افتاده و آمده و چند روزی پیش بچهها بوده تا اینکه من به خانه برگشتم. وقتی برگشتم، دیدم که خودشان به تهران آمده و به استقبال من هم آمدند. وقتی ایشان را دیدم، خیلی خوشحال شدم، چون فکر نمیکردم اولین کسی را که ببینم، ایشان باشد. برای من تعریف کرد که وهب شلوغ کرد و مهدی بدون شما برایش سخت بود. من هم به ایشان گفتم من که گفتم نمیروم، شما اصرار کردید، ایشان گفت خیلی خوب شد رفتید، شاید چند سال این اتفاق میافتاد و مشکل پیش میآمد و من نمیتوانستم بروم و خوشحالم که شما به مکه رفتید.
سال 65 بود که خداوند زهرا را به من داد. برای به دنیا آمدن زهرا هم، حاج آقا چند ماه نبودند و بعد که در خیابان پاسداران همدان زندگی میکردیم، آنجا منزل خود ما بود، از خانههایی بود که سپاه ساخته بود. آنجا هم در صف نفت، مرغ و تخم مرغ بودیم. یادم است زمانی که برای زهرا باردار بودم و مهدی هم بغلم بود، با دو عدد گالن 20 لیتری نفت در صف میایستادیم. این مسیر طولانی را هم باید تا خانه پیاده طی میکردیم. زمستانهای همدان هم خیلی سخت و طاقتفرسا بود. یک روز دیدم که مرحوم حاج آقا سماوات میآید، دید که بچه دست من است و گالن نفت هم دست دیگرم، ناراحت شد و گفت مگر من مردهام که شما میخواهید با این سختی زندگی کنید و با این شرایط بروید نفت بگیرید. یادم است که شب شد و یک چیزی شبیه تانکر در حیاط ما وصل کرد و شبانه برای ما نفت آورد و داخل آن ریخت. ایشان گفت بقیه بالای سرشان کسی هست و سرپرست دارند، میروند در آن صف میایستند، ولی شما با دو تا بچه و با اینکه باردار هستید، اینطوری برای شما سخت است و این بود که نفت را برای ما میگرفتند و داخل آن میریختند و هر وقت هم که نفت کم یا تمام میشد، دوباره برای ما تانکر را از نفت پر میکردند و مشکل نفت ما را ایشان به این صورت حل کرد.
شما کی به تهران آمدید؟
حاج آقا برای دوره دافوسی که دانشگاه گذاشته بود به تهران آمدند و ما در خیابانهاشمییک خانه اجاره کردیم و مهدی و زهرا بودند و باز هم خانهای بود که هیچ امکاناتی نداشت و حتی حمام و آبگرمکن نداشت و ما با آن سختیهای خاص خودش زندگی کردیم تا اینکه دوره دافوس حاج آقا تمام شد و ما را مجدداً به همدان فرستادند. بعد از اینکه مدتی همدان بودیم، دوباره مسئولیت قرارگاه نجف کرمانشاه را به ایشان سپردند و مجدداً به کرمانشاه برگشتیم و یک مدت آنجا بودیم تا سال 73 که سارا 40 روزه بود که به تهران آمدیم.
در دوره جنگ که شما ایشان را زیاد نمیدیدید؟ بعد از آن به عنوان یک پدر که مسئولیت خانواده را داشت، در خانه به چه صورت بود،به شما کمک میکرد، علایق و سلایق و ویژگیهای ایشان چطور بود؟
حتی زمانی هم که جنگ بود، به محض اینکه وارد خانه میشدند، اینقدر انرژی مثبت برای ما میآوردند که آن چند ماهی را که نبود، در عرض چند ساعت جبران میکرد. وقتی که وارد خانه میشدند، انگار نه انگار که این شخص خسته است و از خانواده دور بوده و نیاز به استراحت چند ساعته دارد، اصلاً در ذاتش خستگی معنی نداشت. هر کاری که در خانه بود انجام میداد و خیلی کم اتفاق میافتاد که به ایشان بگوییم فلان کار را انجام بده. همیشه در هر کاری پیشقدم بود یعنی همه کارها را قبل از اینکه به ایشان بگوییم انجام میداد. در کارهای خانه ظرفها را میشست، سبزی پاک میکرد، بادمجان پوست میگرفت و سرخ میکرد. اگر آشپزخانه کثیف بود، آن را تمیز میکرد، مرتب میکرد و از چند تا خانم هم تمیزتر بود. خیلی باسلیقه بودند. وقتی میدید یک وقت یخچال کثیف و نامرتب است، خیلی زیبا یخچال را تمیز و مرتب میکرد که همیشه میگفتم شما از خانمها هم مرتبتر هستید و یک خانم هم نمیتواند اینقدر باسلیقه و مرتب باشد.
شما احساس میکردید که در حال زندگی با یک نظامیهستید، چون نظامیها خلق و خوی خودشان را دارند و یک مقدار اقتدار نظامیدارند و امر و نهی میکنند؟
اصلاً، تنها چیزی که در ذات ایشان نبود، خلق و خوی نظامیبود. یعنی در بیرون من میدیدم که یک مدیر موفق است، کسی که همه از او تعریف میکنند، در محل کار هم خیلی جدی بود، در عین حالی که حتی با یک سرباز خیلی راحت بود، با اشخاص زیردست خودش خوب بود و با آدمهای مسن خوب بود و احترام میگذاشت و حتی دست آنها را میبوسید. اینقدر احترام میگذاشت که وقتی شما نگاه میکردید، فکر نمیکردید این شخص سردار است، هیچوقت ما ندیدیم که ایشان خودش را بگیرد و غرور داشته باشد یا حرفی از خودش بزند، خیلی انسان مخلصی بود و به هر نحوی هر کسی هر درخواستی که داشت، تا جای ممکن برایش انجام میداد. وقتی به خانه میآمد و کسل و خسته بود، میگفتم امروز کارت زیاد بوده و خیلی کسل و خستهای، میگفت تو میدانی که من از کار خسته نمیشوم، از اینکه یک نفر مشکل داشته باشد و من نتوانم مشکلش را حل کنم ناراحت هستم و خستگی من روحی است.
رابطه ایشان با خانواده پدری شما چطور بود؟
با خانواده پدری من خیلی خوب بود. چون ایشان داییشان میشد. آن مخالفت با ازدواج از سوی پدرم را فراموش کرده بود چون خیلی کم بود و تمام شده بود و اصلاً راجع به آن موضوع صحبت نمیکرد، خیلی احترام ویژهای به پدرم میگذاشت و پدرم هم همینطور نسبت به ایشان. هر حرفی را که حاج آقا میزد، بالای حرف ایشان حرفی نمیزد و در خانواده ما همه میگفتند حسین و کل خانواده و فامیل و دوستان همه از حسین تعریف میکردند. به همه احترام میگذاشت و در خانه ما به روی همه باز بود، همه میخندیدند و میگفتند اینجا هتل همدانی است یعنی اینقدر با همه خودمانی، صمیمی، راحت بودند و هر کسی هر کار و مشکلی داشت، اولین جایی که میآمد، منزل ما بود و ایشان هم با رویی خوش برخورد میکرد. با آن همه خستگی که از سر کار میآمد، اگر میهمان در خانه بود، یک وقت تا ساعت یک یا دو مینشست. گرم و صمیمیبود و هرچه در خانه بود، با جان و دل در اختیار همه میگذاشت. اینطور نبود که خودش را برای کسی بگیرد و یا در جمعی از خود حرفی بزند.
آن موقعی که میخواستید ازدواج کنید و پدر شما مخالف بود، ایشان متوجه مخالفت ایشان شد؟
بله متوجه شد.
بعد خودش این مخالفت را برطرف کرد؟
ایشان گفت این موضوع حق دایی است. همانطور که گفتم، ایشان در ابتدا گفت تو میتوانی با این سختیها با من زندگی کنی، زندگی من به این صورت و من خودم پذیرفتم.
پدر شما را ایشان راضی کرد یا مادرتان؟
مادرم گفت این دو رکعت نمازی که حسین میخواند به تمام دنیا میارزد.
شما یک زندگی عادی داشتید -به این معنی که شبیه دوران جنگ نبود- که مساله ماموریت ایشان در سوریه پیش میآید. شما گفتید برای رفتنش به سپاه ایشان را تشویق کردید، موضوع رفتن به سوریه چطور اتفاق افتاد؟
در این مدتی که از سال 73 به تهران آمده بودیم، ایشان در اصل همیشه در این شهر و آن شهر مأموریت بود. در ماه چهار پنج روز بیشتر در خانه نبود. مرتب در شهرهای مختلف مأموریت بود. یک روز آمد و گفت مأموریت سوریه به من پیشنهاد شده است، نظر شما چیست؟ من هم گفتم هرطور صلاح میدانید عمل کنید و از نظر من مانعی ندارد. ایشان خیلی زود در عرض چند روز به سوریه رفتند، اول به ما نگفت که کجا میخواهد برود، فقط گفت یک مأموریت خارج از کشور است، چون قبل از آن یک مأموریت خارج از کشور و حتی آفریقا هم داشت و در این مورد هم نگفت که کجا میرود، شاید صلاح نمیدانست در ابتدا به ما بگوید کجا میرود، فقط گفت یک مأموریت خارج از کشور
دارد.
من هم در بعد کاری و نظامیایشان دخالت نمیکردم و چیزی نمیپرسیدم. بعد از یک هفته یا 10 روز بود که برگشت و گفت مأموریت من در سوریه است و دارم یک کاری را شروع میکنم. حدود 3 سال بود که آنجا بود.
بعد زندگی شما به چه صورت شد؟
وقتی ایشان رفت، چند ماهی گذشت و نیامد، برای عید بود که تماس گرفت و گفت من نمیتوانم برای عید بیایم، شما میآیید، من هم گفتم بله ما میآییم. من و زهرا و سارا و دامادم (امین آقا) دو سه روز قبل از عید رفتیم. عید سال 91 بود که وقتی از هواپیما خواستیم پیاده شویم، دیدم که حاج آقا جلوی پلههای هواپیما ایستاده و خیلی خوشحال شدیم.
در سوریه اوضاع به چه صورت بود؟
اولین باری که آنجا رفتیم، مشکلی نبود، حاج آقا هم استقبال ما آمد به و ما را به منزل برد. فکر کنم ظهر بود که رفتیم ساک و وسایل خود را در خانهای که بود گذاشتیم و ناهار بیرون رفتیم.
شما چه مدتی آنجا بودید؟
دو سه روز قبل از عید رفتیم و تا 16 فروردین آنجا بودیم. وقتی برگشتیم، مجدداً خرداد ماه به آنجا رفتیم و برای چند روز قبل از کنکور دخترم به ایران برگشتیم. وقتی دخترم کنکورش را داد، دوباره تیرماه بود که به سوریه رفتیم. ما را به خانهای بردند، بعد از دو سه روز دخترم زهرا آمد و یکی دو روز هم که زهرا آنجا بود، در خانهای که بودیم، دیدیم که صدای درگیری تیراندازی زیاد میآید و از پنجره که نگاه کردیم، دیدیم در خیابان تیراندازی و درگیری است. کرکره فلزی پشت پنجره بود که من گفتم آن را پایین بدهید تا وقتی تیر یا ترکش اصابت کرد، شیشهها نشکند تا روی صورت شما بریزد.
آنها خندیدند و گفتند شما خودتان جنگ را دیدید و تجربه کردید، حالا اینطوری میگویی، ما هم میخواهیم ببینیم و برای بچههایمان تعریف کنیم. ما دیدیم که درگیری بیشتر میشود، به طوری که وقتی نگاه میکردیم، متوجه شدیم مجروحها را به آپارتمانی که ما بودیم، میآوردند. حاج آقا وقتی تماس گرفتند، پرسیدند چه خبر؟ ما هم گفتیم در خیابان این وضعیت است، ایشان گفتند درگیری زیاد است و من چند بار آمدم که شما را با خود ببرم اما نتوانستم، شما کف اتاق بنشینید و خیلی مواظب باشید. من خندیدم و گفتم بچهها پشت پنجره هستند و از این پنجره به آن پنجره میروند و نگاه میکنند.
ایشان گفت این کار خطرناکی است، حتی توپ به آنجا آوردهاند. من گوشی را به زهرا دادم و گفتم ببینید پدر چه میگوید، زهرا گوشی را گرفت و به پدرش گفت باشه، اما باشهای بود که گوش نکردند و کل درگیریها را از پشت پنجره نگاه میکردند، هیچ ترس و عبایی نداشتند. تا اینکه شب شد و حاج آقا دوباره تماس گرفتند گفتند چه خبر است، ما گفتیم در خیابان نزدیک خانه حسابی درگیری است، آخر شب دوباره تماس گرفتند و گفتند حتی روی تخت هم نخوابید، کف اتاق بخوابید، انشاءالله برای نماز صبح میآیم و شما را از آنجا میبرم.
نزدیک اذان صبح دیدیم که زنگ زدند، حاج آقا آمد که ما را با خود ببرد، ما با اینکه وسایل زیادی مثل خوار و بار و برنج و روغن برده بودیم، ساک و وسایل دیگر داشتیم، ایشان گفت اینها را همینجا بگذارید، بیایید از اینجا برویم، نیم ساعت طول کشید تا بچهها حاضر شدند و وسایل را داخل ماشین گذاشتیم و دیدیم در خیابان تمام سربازها با اسلحه خوابیده بودند. حاج آقا گفت من سه بار آمدم و نتوانستم شما را ببرم. اینها صبحها خواب هستند و تا ساعت 9 یا 10 صبح میخوابند و عکسالعملی از خود نشان نمیدهند. بعدها ما متوجه شدیم که راننده ایشان که سوری بود و بعد از شهادت حاج آقا به اینجا آمد، گفت ما چند بار تا نزدیکی محل اقامتتان آمدیم حتی جلوی ماشین حاج آقا خمپاره خورد و ما نتوانستیم و برگشتیم. حاج آقا میخواست شما را برگرداند ولی نتوانستیم.
اینهایی که خوابیده بودند، نیروهای دولتی بودند یا از تکفیریها بودند؟
از همه گروهها بودند، ما آن زمان نمیشناختیمشان، از ارتش آزاد هم بودند، در میان آنها تکفیریها هم بودند.
به هر حال ناامن بود؟
بله ناامن بود. حاج آقا گفت ما یک هواپیمایی گرفتهایم، داریم تمام ایرانیها را به ایران برمیگردانیم، شما هم بیایید بروید. بچهها مخالفت کردند و گفتند ما میخواهیم حتماً اینجا باشیم. ایشان گفت اینجا اصلاً امن نیست. آن وقتی بود که بشار اسد در حال سقوط بود و شهر خیلی ناامن شده بود. حاج آقا بدون هیچ اعتراضی چون بچهها دوست داشتند، گفتند پس حالا که دوست دارید، به لبنان بروید، چون در سوریه نمیشود بمانید. بچهها هم موافقت کردند. ماه مبارک رمضان بود و ما هم روزه بودیم. وقتی قرار شد به لبنان برویم، دیدیم هر کسی یک ساک دستش است یا بچهاش را در بغل گرفته و میخواهد از مرز عبور کند و برود.
ما هم به خانهای که نزدیک سفارت ایران بود، رفتیم و مستقر شدیم از بس که هوا گرم و شرجی بود، انگار که وارد سونا شده بودیم، بچهها گفتند اینجا چکار کنیم، من هم گفتم شما خودتان خواستید، پدرتان که گفت برگردید ایران و قبول نکردید. به هر حال خیلی هوا گرم بود به طوری که اینها میرفتند دوش آب سرد میگرفتند و میآمدند. آنجا برق هم مدتهای طولانی میرفت، برق نبود، آب قطع بود و سختیهای خاص خودش را داشت. چون هوا گرم بود و روزه هم بودند، خیلی اذیت شدند. عصر که شد یکی از دوستان حاج آقا آمد و گفت چه چیزی نیاز دارید، ما هم گفتیم فقط یک کولر میخواهیم. تا اینکه کولر را برای ما درست کردند. یکی دو بار ایشان تماس گرفت و گفتند که اینجا اصلاً وضع خوب نیست، حالا شما آنجا باشید، اگر میخواهید به ایران برگردید، از لبنان هم میتوانید برگردید.
بچهها گفتند نه نمیخواهیم برگردیم. فکر کنم یک هفتهای بود که ما لبنان بودیم، که تماس گرفتند و گفتم بچهها میخواهند به آنجا بیایند، امکانش هست که ایشان گفت در حال حاضر وضعیت بهتر است، اگر میخواهید بیایید، من راننده را میفرستم که شما برگرداند. ما هم قبول کردیم و برگشتیم.
سؤال کردیم وضع چگونه است، ایشان گفت وضع بهتر است. بعداً متوجه شدیم بشار اسد در حال سقوط بوده و حاج آقا به ایشان میگویند شما کار را به مردم بسپارید، اسلحهها را دست مردم بدهید، وضعیت بهتری ایجاد میشود.
حالا برسیم به سؤال آخر و قصه شهادت ایشان. شما کجا بودید و خبر را چطوری متوجه شدید؟
سه سال بود که حاج آقا رفته بود، بعد از اینکه برگشت، دوباره سری آخر مدتی ایران بود و دوباره آمد و گفت مأموریت جدیدی به من دادهاند و میخواهم دوباره به سوریه بروم. 12 وز در آنجا بود و بعد از این دوباره به ایران برگشتند. به ایشان گفتم اینبار زود آمدید، گفتند برای یک کاری آمدم ولی دوباره برمیگردم. ما کاری داشتیم و دو روزی خارج از تهران بودیم. حاج آقا دو سه تا جلسه بود و ما آنجا رفتیم. حاج آقا دوباره آمدند و ما در حال برگشت به تهران بودیم، گفتند زنگ بزن به بچهها که آنها هم به خانه بیایند، چون مدتی بود آنها را ندیده بودند. من تماس گرفتم، زهرا و سارا و امین آقا با ما بودند، ولی وهب و مهدی نبودند.
در راه به اینها زنگ زدم، ساعت 7 یا 8 شب بود، به آنها گفتم بابا میگوید شب شام بیایید اینجا، مهدی قبول کرد، ولی وهب گفت دیر وقت است چون دخترم فاطمه صبح میخواهد برود مدرسه، بچه خسته میشود و خواب میماند. من که تلفن را قطع کردم، حاج آقا گفت چه شد، موضوع را به ایشان گفتم و گفت دوباره تماس بگیر و به وهب بگو حتماً بیاید میخواهم امشب ببینمش و وهب هم آمد. ساعت 9 شب بود، از وقتی هم که رسید شروع کرد به بازی کردن با بچهها و تعریف کردن. هرگز نشده بود که بگوید من میروم شهید
میشوم و بر نمیگردم.
اما این بار با بچهها صحبت کرده بود که من بروم، شهید میشوم. یک مقداری درد دل کرده بود با وهب و مهدی و سر سفره با بچهها بازی کرد و تا ساعت یک هم طول کشید، ساعت یک بچهها رفتند. حاجی به من گفت من فردا یک قرار ملاقات با حضرت آقا دارم و میروم خدمت ایشان و برمیگردم و پروازم شب است. فردا ساعت نزدیک یک بعداز ظهر بود که حاج آقا آمد به ایشان گفتم، زود آمدید، گفت سرم درد میکند، میخواهم کمیاستراحت کنم و باید وسایل را هم جمع کنم. ناهار را با هم خوردیم و یک خانمیهم که خانه بود و داشت کمک من میکرد، ایشان را صدا کرد و گفت بیا سر سفره با هم ناهار بخوریم. سه نفری ناهار را خوردیم. وقتی گفت سرم درد میکند، فکر کردم میخواهد استراحت کند، من در حال تمیز کردن آشپزخانه بودم و آن خانم هم حیاط را میشست، آمد به من گفت حاج آقا استراحت نمیکند، دارد برای شما فریزر تمیز میکند. ما یک فریزر قدیمیداریم که خیلی هم برفک میزند.
رفتم طبقه پایین دیدم حاج آقا دو تا پنکه گذاشته و یک قابلمه آب داغ روی گاز، گفتم چه میکنید، گفت حالا بذارید این فریزر را برای شما تمیز کنم.
گفتم این زمان زیادی میبرد تا برفکهای آن آب شود، گفت نه تمیز میکنم و شما چون پایتان درد میکند، نایستید و بروید بالا. یک مدتی طول کشید تا بالا آمد و گفت یک فریزری برایتان تمیز کردم، مثل ماه، آشپزخانه را هم برایت مرتب و تمیز کردم، همه چیز مرتب و تمیز بود. نشسته بود و یک نگاه به زهرا و سارا کرد و گفت بچهها این بار اگر بابا برود، شهید میشود. من یک نگاه کردم به ایشان، دیدم دوباره گفت قطعاً شهید میشود، یعنی با اطمینانی که تا به حال از ایشان نشنیده بودم به طوری که اشک از صورت دخترها جاری شده بود. گفتم حاج آقا داری روضه میخوانی، نگاهی به بچهها کردم گفتم بچهها، بابا از اول جنگ در جبهه بوده، و هیچ اتفاقی نمیافتد.
سه سال شما سوریه بودید، هیچ اتفاقی نیفتاد. نگاهی کرد و گفت حتماً شهید میشوم. یک نگاه به صورت ایشان کردم، دیدم صورتش خیلی نورانی است. به ایشان گفتم اگر شهید شدید من را هم شفاعت میکنید؟ نگاهی کرد و گفت بله. اما قبلاً درباره شفاعت میگفت راه و مراحل خاص خودش را دارد، باید به آن درجه برسید، اگر به نمره 10 رسیدید، 20 آن با شهید است. باید مراحلی را طی کنید. به هر صورت من دوباره گفتم حاج آقا اگر شما شهید شدید من پیکر شما را به همدان نمیبرم که ایشان گفت حتما ببرید، گفتم برای ما سختی درست نکن و همه این حرفها برای شوخی و خنده بود، ولی نمیدانم چرا کلام به دهانم میآمد. ایشان گفت من وصیت کردهام که جنازه مرا حتماً به همدان ببرید. گفتم جاده همدان - تهران برای ما خیلی سخت است که برویم و بیاییم. خندهای کردند و گفتند حتماً میبرید. من رفتم بالا سراغ ساک و وسیله جمع کردن، نیم ساعتی با بچهها صحبت کرد و این بچهها خیلی گریه کرده بودند. من ساک را جمع کردم آمدم پایین دیدم در اتاقی که مخصوص خودشان بود، رفته بودند. رفتم داخل اتاق یک لحظه دیدم این اتاق همان اتاق همیشگی نیست، ایشان سجادهاش را جمع کرده بود، عبایش را جمع کرده بود، یک میز تحریر داشت که مطالعه میکرد، جای آن میز را تغییر داده بود.
تخت اتاق دخترمان را از آن اتاق آورده بود گذاشته بود جای دیگر، حتی فرش را جمع کرده بود. گفتم حاج آقا چرا اینطوری میکنی، گفت مهم نیست. چون من در حال آماده کردن وسایل بودم، توجهی نکردم، فقط تعجب کردم که چرا این کارها را میکند، آمد و گفت برای من چه چیزهایی گذاشتی، چمدان را باز کرد و یکی یکی لباسها را بیرون گذاشت، گفتم چرا اینطوری میکنی حاج آقا، ایشان گفت نیازی نیست، من زود برمیگردم، گفتم این لباسهایی است که همیشه لازم داشتی و میبردی، گفت من زود بر میگردم. یک چمدان خیلی سبک و دو تا انگشتر عقیق هم که در دستش بود آورد گذاشت جلوی آینه و خداحافظی کرد. سه بار رفت داخل حیاط و برگشت، از زیر قرآن ردش کردم،گفتم چیزی میخواهید، گفت نمیدانم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت. اهل پیامک و این برنامهها هم نبود. بعد از آن هم یک پیامک خداحافظی برای گوشی من فرستاد. سه روز بعد هم خیلی زود برگشت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، یادواره سردار شهید حسین همدانی، شماره 125 - 126
نظر شما