شهید دکتر مصطفی چمران - يادداشت هاي لبنان
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۱۵
نوید شاهد: نوامبر 1972 - اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مى سوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك به خود سكون مى بخشم، ولى ديدگانم نيز ديگر رمقى ندارند. خدايا به تو پناه مى برم. مهر خود را آنچنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آنچنان مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.
مى 1967
مأموريت به برج حمود
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه هاست كه منطقه در محاصره كتائب است. كسى نمىتواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان ها در گذار اين منطقه كشته مى شوند. چند روز پيش شش نفر از صريفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند كه چهار نفر آنها از حركت المحرومين بودند.. .
فقر
و گرسنگى بيداد مىكند، شايد نود درصد مردم، از اين منطقه طوفان زده
گريخته اند. شهرى بمباران شده، مصيبت زده، زجرديده. شب و روز مورد تجاوز و
بمباران !
مأمور
شدم كه به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شكر و احتياجات ديگر تقسيم
كنم، احتياجات مردم را از نزديك ببينم و راه حلى براى اين مردم فلك زده
بيابم.
ترتيب
كار داده شد. با يك ماشين در معيت سه ارمنى كه يكى از آنها محرّر روزنامه
بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شديم. براى چنين سفرى شخص بايد وصيتنامه
خود را بنويسد و آماده مرگ باشد. من نيز چنين كردم... ماه هاست كه چنين
هستم و گويا حيات و ممات من يكسان است! از منطقه مسلمان نشين خارج شديم.
رگبار گلوله مىباريد. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بين مسلمين و مسيحيان...
جنبنده اى وجود نداشت. بمب هاى سنگين خيابان را تكه تكه كرده بود. لوله هاى
آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مىكرد. در هر گوشه و كنارى ماشين منفجر
شده و سوخته به چشم مىخورد...
چقدر
وحشت انگيز! مرگ بر همه جا سايه افكنده بود... اينجا موزه بيروت «متحف» و
مريض خانه معروف «ديو» و زيباترين و زنده ترين نقاط تماشايى بيروت بود كه
به اين روز سياه نشسته بود...وارد پاسگاه كتائبى شديم. چند افسر و چند
ميليشيا گارد گرفته بودند و ماشين را تفتيش مىكردند... لحظه خطرناكى بود
اگر مرا بشناسند حسابم پاك است... اينجا هر مسلمانى را سر مى برند. هزارها
مسلمان در اين نقطه با دردناكترين وضعى جان داده اند... لحظه مرگ...
انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زيبا و
دوست داشتنى است. سالهاست كه با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام
با لبخندى شيرين در عقب ماشين نشسته ام. سه نفر ارمنى همراه من هستند.
ارامنه از تعرض مصونند. آنها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى آيند و
منطقه بين مسلمان و مسيحى را پر مىكنند... حاجز (پاسگاه) ديو خطرناكترين
تفتيشگاه كتائب و احرار است و براى مسلمانها سلاح خانه به شمار مى آيد. و
مدخلالشرقيه مركز قدرت كتائبىهاست.
ماشينها
يكى بعد از ديگرى از حاجز مىگذرند. اين نشان مىدهد كه همه مسيحى هستند و
مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشين ما به حاجز رسيد. افسرى از جيش بركات كه
در صفوف كتائبىها خدمت مىكرد مأمور پاسگاه بود و لباس هايش نشان مىداد
كه افسر مغوار است. هويه (شناسنامه) طلب كرد. ارمنى ها هر يك كارت شناسنامه
خود را نشان مىدادند و او همه را به دقت كنترل مىكرد و به صورتها نگاه
مىكرد چند كلمهاى سؤال و جواب...
نوبت
به من رسيد... قلبم مى طپيد. اما باز آرامش خود را حفظ كردم. تسليم قضا و
قدر شدم و به خدا توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خيره شدم...
اما مى دانستم كه با شناسنامه مسلمانها نمى توانم جان سالم به در برم.
پاسپورتى بيگانه حمل مى كردم كه صورتش شبيه به من بود. آن را به او دادم.
پاسپورت را گرفت و به دقت زير و رو كرد و نگاهى عميق و مخوف به چشمانم
انداخت... نگاه عزرائيل بود... من چند كلمه فرانسه غليظ نثارش كردم و گفتم
كه پزشكم و براى بازديد بيمارستان فرانسوى ها آمده ام... گويا حرف مرا باور
كرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسليم شد و پاسپورت را پس داد و از
دروازه مرگ گذشتيم و وارد اشرفيه شديم. شهرى جنگزده، همه مسلّح، حتى
بچه هاى كوچك، همه جا آثار انفجار و خرابى ديده مى شود، شهرى مخوف، همه جا
ترس، همچون قلعه اى كه منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زنها سياهپوش، بر
ديوارها عكسهاى كشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و ديوار هويدا. راستى كه
تأثرآور است.از اشرفيه گذشتيم و به برج حمود رسيديم. از منطقه واسط كه در
دست ارمنى هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتيم، كه فقط جوانان ارمنى
پاس مى دهند، - مسلمان يا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثيه، راديو و
تلويزيون، سيگار و مواد مختلفه در كنار خيابانها براى فروش انباشته شده،
مردم زيادى در خيابانها ديده مى شوند. محلات ارمنى ها مثل مسلمانها يا
مسيحى ها نيست و گويا از جنگ استفاده كرده اند و بى طرفى آنها سبب شده است
كه مورد احترام هر دو طرف قرار بگيرند چون همه به آنها محتاجند...
وارد
نبعه شدم. قلعه زجرديده، شكسته، محروم، عزادار، گرسنه، محتاج و آنچه دل
آدمى را به درد مى آورد و روح را متأثر مى كند، منطقه اى كه بيش از هر
منطقه ديگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى كشيده و محاصره شده و مصائب
اين جنگ كثيف را تحمل كرده است. وقتى در نبعه راه مى روم، احساس مى كنم با
تمام مردمش با بچه ها، با زنها و با جنگنده ها احساس همدردى و محبت
مى كنم. احساس اينكه اين آدم ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى كنند،
شب و روز تحت خطر انفجار بهسر مىبرند. شب و روز آواى مرگ را مىشنوند كه
در خانه آنها را مىكوبد و يكىيكى از آنها را مىبرد، احساس اينكه در
مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مىكنند و همچنان راه مىروند و نفس مىكشند...
اين احساسات گوناگون مرا تحتتأثير قرار مىدهد و براى آنها حسابى جداگانه
دارم...
اول
به سراغ مريضخانه رفتم... مريض خانه اى كه امام موسى صدر به كمك فرانسوىها
ايجاد كرده است... آه خدايا چقدر دردناك بود! دو مرد تيرخورده در حال مرگ
روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مىكردند. خون از بدنشان مىچكيد و بر
روى زمين جارى بود. چند مجروح ديگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خيلى
دردناك بود...
بعد
به مكتب حركت رفتم با جوانان صحبت كردم و مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد
براى زيارت جنگندگان به جبهه هاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بيشتر
فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كيسه هاى شنى اين طرف كوچه پاس مىدادند و
طرف ديگر درست مقابل ما كيسه هاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگجو از
سوراخ بين كيسه ها به هم خيره مى شدند، مى توانستند حتى رنگ چشم يكديگر را
تشخيص دهند و من تعجب مىكردم، چطور ممكن است انسانى در چشم انسانى ديگر به
اين نزديكى نگاه كند و او را بكشد! در اين نقطه عده زيادى از جنگندگان
مسلمان و مسيحى جان داده بودند، نقطه اى خطرناك به شمار مى آيد. جنگندگان
روى اعصاب خود مى لغزيدند؛ حساسيت بيش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا
يا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، ديدهها تيز و خيره شده از سوراخ بين
كيسه هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاقهاى
مختلف، پناهگاه ها، مخفى گاه ها، كمينها... همه جا را بازديد كردم و از
نقاطى مى گذشتم كه خطر مرگ وجود داشت. يعنى در معرض تير دشمن بودم، اما با
صلابت تمام و سرعت كافى و ايمان محكم به پيش مى رفتم. جنگندگانى كه مرا
نمى شناختند تعجب مى كردند. آنها انتظار داشتند كه من نيز مثل رهبران ديگر
در اطاقى پشت ميز بنشينم و به گزارشات مسئولين گوش فرا دهم و بعد دستور
صادر كنم...
اما
مى ديدند كه من نيز دوشبهدوش جنگندگان از هفتخوان رستم مى گذرم و حتى
بهتر از آنها ارتفاعات بلند را مىپرم و سريعتر از ديگران موانع را طى
مىكنم... براى آنها كه مرا نمىشناختند عجيب بود!
جنگنده پير
در
ميان جنگندگان ما پيرمردى بود كه سفيدى موهاى بلندش امتيازى خاص به او
بخشيده بود. مسلسلى بهدست داشت و بهدنبال ما مىآمد. فرزند جوانش يكى از
مسئولين نظامى ما بود و پيرمرد براى حفاظت فرزندش به طور فطرى اسلحه بهدست
گرفته، ما را محافظت مىكرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت كه انسان
مىتوانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حيات را در آن بخواند. قدى كوتاه و
لاغر و باوقار، چابك و شجاع، درگذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد
احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پيرى و ريش سفيدى پدر مسئول نظامى بود.
گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش
و تبسم لبانش احترام او را بهخود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم
و از اينكه جنگندهاى پير اينچنين شجاع به پيش مىتازد غرق در شادى و
سرور بودم و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مىكردم و در قلبم روح
جوان او را تحسين مى نمودم...
از
سينما پلازا گذشتيم، منطقه اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينى ها بود
كه بين منطقه مسلمانها و مسيحىها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين
مدرسه كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست
و خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاههاى دشمن بود.
مدرسه را بازديد كرديم، راههاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى
سوراخسوراخ شده و نقطههايى كه در آنجا مردان جنگنده شهيد شده بودند.
راههاى فرار و راههاى سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آنجا بر دشمن
مسلط بوديم و مىتوانستيم تمام حركات آنها را زير نظر داشته باشيم... و
بالاخره از آنجا نيز گذشتيم و به نقطهاى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت.
در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده بوديم و منتظر بوديم كه يكىيكى با جست و
خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده
بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم جزم كرده تا با مشاوره مسئول نظامى به
پيش بروم...
يكباره
ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالى كه در معرض خطر
بود، هيچكس حرفى نمىزد و اعتراضى نمىكرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ
و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمىكرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى عميق
و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مىكرديم... پيرمرد
آرام آرام پيش مىرفت و خطر گلوله را تقبل مىكرد و گويى به مرگ
نمىانديشيد...
من
فوراً متوجه شدم!... ديدم به سوى چند گل وحشى مىرود كه در ميان خرابهها و
بين علفها روئيده بود. فهميدم كه بهسوى گل مىرود، فهميدم كه نيرويى
درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مىگيرد او را به جلو
مىراند... آهى كشيدم و عميقترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش
كردم... مسلسل را بهدست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى
چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستى
چه تكاندهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوستداشتنى است... جنگندهاى كه
برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى بهدست ديگر، برق شوق در چشمانش و
شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، بهدنبال زيبايى مىرود تا
زيبايى را نثار شجاعت و فداكارىكند... چه شجاعتى! چه فداكارىاي! كه خود
او بزرگترين مظهرآنست.
گل
را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لبهايم مىلرزيد،
قلبم مىجوشيد و صدايم درنمىآمد... لذا با قطرهاى اشك به او پاسخ گفتم.
مى 1967
مادرى كه فغان مى كند؛ پدرى كه بيهوش شده است...
چقدر
دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از
مسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مىخواستند به زور وارد
مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مىكردند. داد و
فرياد و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زنها اضافه شده بود... پدرى پير
بيهوش بر زمين افتاد. عدهاى از مسلّحين مىخواستند او را به مريضخانه
ببرند و عدهاى مىخواستند او را به خانهاش منتقل كنند. هر كسى او را به
طرفى مىكشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورمكردهاش بيرون افتاده بود.
سرش به پايين افتاده و دستهايش آويزان شده بود. كفشهايش درآمده و شلوار
گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر
تأثرانگيز بود!
نتوانستم
تحمل كنم. از اين بىتصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به مسلّحين
حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدايى،
از جوانان ما، لاغراندام و سياه چهره فوراً يك دست زير پاهاى مرد انداخت و
دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست مردم بيرون
كشيد و بهسرعت داخل مريضخانه شد...
اما
شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بىحال بر زمين افتاده
ولى همچنان شيون مىكرد و زنها او را به اينطرف و آنطرف مىكشيدند...
بهخود
جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاك آلود پايين و بالا مىرفتم و
از خود مىپرسيدم چرا؟ چرا بايد اينچنين باشد؟ چرا اينهمه درد؟ اينهمه
بدبختى؟ اينهمه جنايت؟ اشك مىريختم و بهسرعت قدم مىزدم... چرا بايد پدر
و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص قرار گرفته و جان داده بود...
ژوئن 1967
خدايا چه نعمت بزرگى به من عطا كرده اى كه از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع كوته نظران و سفلگان به زانو درنيايم.
روزگار
عجيبى است، ترور و وحشت بر همه جا حكومت مىكند. بهزور سرنيزه و گلوله
انسانها را تسليم اوامر و افكار خود مىكنند و مردم نيز، بوقلمونصفت در
مقابل زور سجده مىكنند... اما من، من دردمند، منى كه مرگ برايم شيرين و
جذابست، منى كه هميشه به مرگ لبخند زدهام و هميشه به استقبالش شتافتهام،
منى كه در اين دنيا اميد و آرزويى ندارم و با مرگ چيزى از دست نمى دهم...
من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مىكنم و اينان، چه دشمنان و
چه دوستان تعجب مىكنند كه چطور ممكن است من اينطور جسورانه در مقابل
طوفان حوادث قدعلم كنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اينچنين
آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
22 اكتبر 1971
امروز،
حوالى ظهر، دو هواپيماى ميراژ اسرائيلى از ارتفاع كم، درحالى كه ديوار
صوتى را مىشكست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترين نقطه قرار گرفته و
داراى بلندترين ساختمانها است و به همين جهت نيز مورد نظر خلبانان
اسرائيلى بود. تمام شيشههاى ساختمان به لرزه درآمد. گويا انفجارى رخ داده
باشد، همه شاگردان به خارج ريختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپيماها را
براى چندلحظه ديدم كه از روى مدرسه گذشته، از روى كمپ فلسطينيان نيز عبور
كردند و با صداى گوشخراش خود گويا مىخواستند آنها را نيز بترسانند...
البته اين اولين بارى نيست كه هواپيماهاى اسرائيلى در بالاى سر ما حاضر
مىشوند. چه بسيار كه دود سفيد هواپيماهاى اسرائيلى آسمان صور را منقوش
مىكند و يا صداى شكننده هواپيماها از وراى ابرها باعث اضطراب مىگردد...
در
ميان راه، در جنوب لبنان، سربازان ايستاده اند و راه را كنترل مى كنند و
براى گذار از اين نقاط ، پاسپورت و يا اجازه عبور لازم است. وقتى در يكى از
اين پاسگاهها زنى را سربازان مؤاخذه مىكردند و او اجازه عبور نداشت، زن
عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائيلى ها و زمين متعلق به فداييان است، اصلاً شما چهكارهايد؟
9 دسامبر 1971
چند
روزى است كه در مرزهاى جنوب خبرى نيست... قبل از آن صداى انفجار هميشه
به گوش مىرسيد و معلوم بود كه اسرائيليان با توپ و هواپيما دهكده ها يا
پايگاه هاى فداييان را مىكوبند. صداى انفجار از چند كيلومترى به خوبى به
گوش مى رسيد و در و ديوار مدرسه را مى لرزاند و هر چند روزى يكى از شهدا را
از مرز مىآوردند و با مراسم مخصوص به خاك مىسپردند... مراسم دفن شهدا
ديدنى است. زنان مرثيه مى خوانند، مردان سرود يا قرآن و فداييان به آسمان
شليك مىكنند. صدها نفر از فداييان فلسطينى و مردان و زنان و كودكان و
بازماندگان شهدا رژه مى روند و اين مراسم سوزناك و تهييجآميز حتى در زير
بارانهاى شديد نيز ادامه پيدا مىكند.متأسفانه وضع فداييان در حال حاضر
بههيچوجه خوب نيست و از هر طرف بر آنها فشار مىآيد. پس از كشت و
كشتارهاى اردن اكنون نوبت به لبنان رسيده است. از هر طرف فشار مى آيد كه
حكومت لبنان نيز به فداييان بتازد. فداييان نيز اين را مىدانند و به
هيچوجه بهانه نمى دهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از اين جهت بسيار
ناراحتيم. شايد فقط خداى بزرگ قادر باشد از اين فاجعههاى دردناك جلوگيرى
كند.
در
اين حوالى در هر چيزى «شدت» وجود دارد... آنها كه تنبل هستند به شدت
تنبلى مىكنند و وقتى به همديگر غضب مىكنند به شدت عصبانى و غضبناك
مىشوند. وقتى دوست مىشوند به شدت عشق و علاقه مىورزند و وقتى نفرتزده
مىشوند بهشدت دشمنى و نفرت مىورزند. در شادى و قهقهه آنها شدت وجود
دارد. در گريه و دردشان نيز شدت مشاهده مىشود. وقتى نعره مى زنند شدت
نعرهشان آدمى را مى لرزاند و وقتى مهماننوازى مىكنند خشوع و محبتشان
آدمى را آب مىكند... خلاصه بگويم زندگى در اينجا شدّت و حدّت دارد. زندگى
سادهاى نيست... عمر بر آدمى زياد مىگذرد. يعنى يك جوان بيست ساله به
اندازه مرد چهل ساله امريكايى خشم، عشق، كينه و زخم معده گرفته است. زخم
معده در اين حوالى زياد است؛ زيرا احساسات تند و تيز، آدم را سالم باقى
نمىگذارد. با عده زيادى از جوانان و دانشجويان عرب صحبت مى كردم، مسئله سن
مطرح شد. جوان بيست ساله، تقريباً سى تا سىوپنج ساله بهنظر مىرسد. اين
سؤال مطرح شد كه چرا اين جوانان اينقدر زود پير مى شوند؟ جوابها زياد
بود... يكى از جوابها بهنظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. يعنى همه
چيزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض يك سال
آدمى به اندازه ده سال زندگى مىكند، بنابراين زودتر هم شكسته مىشود.
جريان عمر در امريكا ملايم و آرام است ولى در اين حوالى طوفانى و گردابى
است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در كارها.
قانون و عقل هم كمتر دخالت دارند، زيرا سرنوشت بهدست طوفان و در دامان
گرداب معيّن مىشود. دنيا، دنياى قهر و كينه است، يك واقعه كوچك، ممكن است
زندگى شما را كاملاً زير و رو كند و يا يك تصادف ناچيز، هستى شما را به باد
دهد.
فراز
و نشيب زندگى را، شنيده بودم ولى تا اين حد را تجربه نكرده بودم. در عرض
سه ماهى كه در اين حوالى هستم، بيشتر از چندين سال پير شدهام. وقتى از
امريكا خارج شدم موى سفيد در صورتم نبود، ولى اكنون فراوان است! وزنم
آنقدر كم شده كه تمام لباسها برايم گشاد شده. بعضى از شلوارهايم آنقدر
تنگ بود كه هرگز در امريكا نپوشيدم ولى حتى آنها الان خيلى گشاد و بزرگ به
نظر مىرسند... با اين همه صبر و تحملى كه داشته و دارم، هيچ بعيد
نمىدانم كه زخم معده گرفته باشم! زيرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانيت
مىسوزم و خود را مى خورم. جنگ اعصاب در اينجا امرى طبيعى است و كسانىكه
به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند... راستى، آدمى از دور خيلى حرفها
مىزند و خيلى ادعاها مىكند ولى در بوته آزمايش، خميرهها معلوم مىگردد.
به نظر من جنگ با اسرائيل براى اعراب چندان مشكل نيست... مشكلات واقعى آنان
به مراتب از جنگ با اسرائيل مشكلتر است. البته ممكن است در حين جنگ،
مشكلات اساسى را نيز كمكم حل كرد، ولى بايد دانست كه اسرائيل خود زاييده
آن مشكلات واقعى و اساسى بوده است و اين مشكلات به مراتب بيشتر از چيزى
است كه از خارج فكر مىكرديم.
نوامبر 1972
اى
آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مىسوزم، صبرم به پايان رسيده،
دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك به خود سكون مىبخشم، ولى ديدگانم نيز
ديگر رمقى ندارند.خدايا به تو پناه مىبرم. مهر خود را آنچنان در دلم
جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آنچنان
مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر
نماند.
نوامبر 1972
عقل و دل
روز
قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پر
ابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مىآيد و در
حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مىنماياند... و به فراخور شأن و ارزش
خود در جايى نزديك يا دور مستقر مىشد... همه اشيا، نباتات، حيوانات،
انسانها و عقول مجرده به پيش مىآمدند و ارزش خويش را عرضه مىكردند.
مورچه
آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت از
نغمههاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و
گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت.
خروس آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى
خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در
هر مكانى مستقر شد.
گل آمد از زيبايى و بوى مستكننده خود شمهاى گفت.
درخت
آمد و از سايه خود و ميوههاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به
بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسانها آمدند، آدم
آمد، حوّا آمد و از گذشتههاى دور و دراز قصهها گفتند. لذت اوليه را
برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود
قرار گرفتند. آدمهاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از
ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانهاى خود گفت.
ابراهيم آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بتها را
شكست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر
او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بىوفايى
قوم خود و رنجها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت
سخن گفت، از قربانشدن خويش ياد كرد. محمد - صلىاللَّه عليه وآله وسلّم -
آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليهالسلام - آمد، همه
آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و
تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه
هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آنگاه
عقل آمد، از درخشش آن چشمها خيره شد، از ابهت آن مغزها بهخضوع درآمدند.
پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و دانش و
غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى
اعلايى فرو نشست.
مدتى
گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن گرفت،
ترانهاى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبيح
كردند.
باز
هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالىترين پديده خلقت را بشارت داد،
همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون
فرستاده خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى
برترى نمود!
عقل
از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسانها چون حيوانات در
جنگلها، كوهها و غارها زندگى مىكردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ
را براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى
را مهيا نمود، آسمانها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از
گذشتههاى دور خبر داد و آيندههاى مبهم را پيشبينى كرد و خلاصه انسان را
بر طبيعت برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليونها پديده و اثر از خود بهجاى
گذاشته است و در اين مورد چه كسى مىتواند با او برابرى كند؟
يكباره
رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى نازل شد و
به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط بهخاطر او خلق
كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مىشود، اگر عشق را از
جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مىگردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه
زيبايى را حس مىكرد؟ چگونه عظمت آسمانها را درك مىنمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مىشنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مىبرد و خالق كل را درمىيافت؟
همه
در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از
نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، بهنام اولين تجلى خداى بزرگ قرار
گرفت.
از
آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد.
دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمانها مىرساند و تنها وسيلهايست
كه خدا را درمىيابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مىدرخشد.
خورشيد
تابانى است كه ظلمتكده جهان را روشن مىكند و آدمى را به خدا مىرساند.
دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوى
انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
نوامبر 1972
اى درد اگر تو نماينده خدايى كه براى آزمايش من قدم به زمين گذاشتهاى تو را مىپرستم، تو را در آغوش مىكشم و هيچگاه شكوه نمىكنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاكسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مىكنم و خداى بزرگ را عاشقانه مىپرستم.
اى خدا، اين آزمايشهاى دردناكى كه فرا راه من قرار دادهاى؛ اين شكنجههاى كشندهاى را كه بر من روا داشتهاى، همه را مىپذيرم.
خدايا، با غم و درد انس گرفتهام. آتش بر من سلامت شده و شكست و ناملايمات، عادى گشته است.
خطر
و مرگ، دوستان صادق من شدهاند. از ملاقاتشان لذت مىبرم و مصاحبتشان را
آرزو مىكنم.خدايا، كودك كه بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشندهاش لذت
مىبردم، اما امروز از آسمان لذت مىبرم زيرا بدون آن خفه مىشوم؛ زيرا اگر
وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نكاهد ديگر خفه مىشوم.
12 اكتبر 1973
نريمان
عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلى متشكرم. نوار و
عكسها رسيد. مرا به عوالمى فرو برد. مىخواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم
كه مرگ جمال مرا منقلب كرد و رشته افكارم را گسست... راستش را بخواهى،
يكسال و نيم پيش نامهاى براى تو نوشتم، بحث و تحليلى از اوضاع اينجا
بود. ولى هيچگاه ختمش نكردم و هر وقت به نامه نيمهكاره نگاه مىكردم به
ياد تو مىافتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويى به جويندگان حق
و حقيقت مقدر شده است كه لذتشان در اشك و تكاملشان در تحمل شكنجهها باشد.
من در روزگار حيات خود جز حق نگفتهام، جز رضاى خدا و طريقه حقيقت راهى
نرفتهام، دلى را نيازردهام، به كسى ظلم نكردهام (جز به خودم و
نزديكترين كسانم. آن هم در راه حق...) هميشه سعى داشتهام حتى مورى را
آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداكارى بودهام... ولى هميشه درد و
رنج، قوت و غذايم بوده است.
من
هميشه خود را براى مرگ آماده كرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ
جمال، براى من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم كه جمال من، مرده است. و
اين فرشته آسمانى، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط
ندمد...
متأسفانه
رنج من فقط جمال نيست... همانطور كه در نوار خود ضبط كردهاى و حقيقت را
با زبان بىزبانى بازگو كردهاى من همه آنها را از دست دادهام!
جمال
را، سال پيش از دست داده بودم و براى من فقط يك آرزو بود. يك تخيل، يك
اميد كه شايد روزى تجلى كند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت
و شخصيت پدرش باشد... با اين حساب من همه را از دست دادهام و مرگ جمال،
دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است كه مرا رنج مىداده و رنج مىدهد...
ما،
اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مىكنيم و فكر مىكنيم كه همه دنيا به
خاطر ما مىگردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوشآمد ما، در سير و
گردشند. فكر مىكنيم كه آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما
آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مىفهميم كه در
اين دنياى بزرگ ميليونها انسان مثل ما آمدهاند و رفتهاند و هيچ تغييرى
در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم كه مغروريم و خود را بزرگ
مىپنداريم... ولى از كاهى كوچك هم، كمتريم كه در اقيانوس هستى به دست
طوفانهاى بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مىرويم، بدون آنكه از خود
اختيارى داشته باشيم و يا قدرتى كه مسير امواج را، يا حركت خويش را تغيير
دهيم... با درك اين حقيقت بايد از مركب غرور پياده شويم و طريقت رضا و
تسليم را شيوه خود كنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود
را ابدى فرض نكنيم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشيم...
من
مىخواستم عشق زن را با پرستش خداى يگانه مخلوط كنم. مىخواستم «پروانه»
را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛
مىخواستم در وجود او محو شوم و «حالت» فنا را تجربه كنم، مىخواستم زندگى
زناشويى را با پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مىخواستم خدا را لمس كنم،
مىخواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مىخواستم هستى را در خدا و خدا را
در پروانه خلاصه كنم... ولى او چنين ظرفيتى نداشت و شايد ديگر كسى پيدا
نشود كه چنين ظرفيتى داشته باشد... درك اين واقعيت يك يأس فلسفى در من
ايجاد كرده، احساس تنهايى شديدى مىكنم. تنهايى مطلق. يك تنهايى كه من در
يك طرف ايستادهام و خدا در طرف ديگر و بقيه همهاش سكوت، همهاش مرگ،
همهاش نيستى است... گاهى فكر مىكنم كه خدا نيز تنها بوده كه انسان را
آفريده تا از تنهايى به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و
موجودات را آفريد، ولى هيچيك جوابگوى تنهايى او نبود. سپس انسان را به
صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا
جبران تنهايى خود را بنمايد. ولى من انسان، از او مىترسم. تنها در برابرش
ايستادهام و از احساس اينكه جز او كسى را ندارم و جز او به طرفى نمىتوان
رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدماختيار، از
اين طريقه انحصارى وحشتزده شدهام و بر خود مىلرزم.
مىدانم
كه بايد با همه چيز وداع كنم، از همه زيبايىها، لذتها، دوستداشتنها،
چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نيز بايد فراموش كنم،
آنگاه در آن تنهايى مطلق، خدا را احساس كنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به
ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در اين راه
هيچ همراهى ندارم. هيچ دستيارى ندارم، هيچ همدردى ندارم. تنهايم، تنهايم،
تنها...
آرى
اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسانها، كه معمولاً در كشاكش مشكلات و
در غوغاى حيات نمىفهمند و مانند مردگان، ولى مىجنبند، حركت مىكنند و
چيزى نمىفهمند...سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به
دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مىگردد. دردها و ناراحتىها همراه با
لذتهاى زودگذر و غرور بىجا، آدمى را در خود مىگيرند و حوادث روزگار، ما
را مثل پر كاه به هر گوشهاى مىبرند و ما هم تسليم به قضا و راضى به مشيت
او به پيش مىرويم، تا كى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات
زيادى كرده بودى كه اكنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصلهاى نيز برايم
نمانده كه همه را تجزيه و تحليل كنم. هماكنون كه اين نامه را به پايان
مىرسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائيل مىگذرد. هواپيماهاى اسرائيلى از
بالاى سر ما مىگذرند و جنگندههاى اسرائيلى در آبهاى صور در مقابل چشمان
ما رژه مىروند. فداييان فلسطينى گروهگروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت
درگذرند. به صحنه مىروند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب
گوششان به راديوست. روزنامهها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه
خبرى مىرسد و يا راديوى مصر و سوريه اعلام مىكنند كه چند تا هواپيماى
اسرائيلى سرنگون شده... و اسرائيل تكذيب مىكند! اميدوارم كه خداى بزرگ به
اشكهاى يتيمان و خون شهداى فراوان رحمى كند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از
سر آوارگان و بيچارگان عرب كم كند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران
اسرائيلىها هميشه وجود دارد. اينبار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره
جهنمى آنها كاسته گردد. نامه را ختم مىكنم و به تو و همه دوستان درود
مىفرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.
ارادتمند مصطفى چمران
دسامبر 1975
آمدهام،
با ديدهاى اشكآلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتى پرده
برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوانهايم را مىسوزاند و
آسمان روحم را مكدر مىكند و پوچى دنيا را نمايان مىسازد. واى به وقتى كه
انقلابى، از جان گذشتهاى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!
هستند
كسانىكه، جز به مصالح خود نمىانديشند و احساس آنها، از ابعاد حجمشان
تجاوز نمىكند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مىرسند زيرا
خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمىكنند لذا افكارشان
نيز دچار پوچى مىشود...اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه
سراسر حياتش مبارزه، فداكارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان،
استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آنگاه فاجعهاى بزرگ رخ داده است. آرى
فاجعهاى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى
در سر مىپروراندم، اما همه آنها مثل كف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار
و در حال زوال است.آنجا كه آدمى از همه چيز مىبرد، از لذات زندگى دست
برمىدارد و از مال و منال دنيا مىگذرد. خوشىها و خواستنىهاى زندگى در
نظرش ناچيز و پست مىشود. از ابعاد احتياجات مادى بشرى مىگذرد و بهخاطر
هدفى بزرگتر فوق همهچيز و فوق حبّ ذات و خودخواهىها و فوق
تجارتطلبىهاى زندگى، به دنياى انقلاب بهخاطر عدل، عدالت و به عالم
فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مىگذارد و از همه چيز خود حتى حيات خود
نيز مىگذرد... آنگاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعهاى رخ مىدهد!
25 دسامبر 1975
فردا،
روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مىگيرم. چراغ
جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مىسوزد و مراسم ملكوتى جشن
را روشن مىكند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مىتابد و
تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مىكند.
22 آوريل 1975
بغض
حلقومم را فرا گرفته است، مىخواهم بگريم. مىخواهم فرياد بكشم، مىخواهم
به دريا بگريزم و مىخواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو
مىچكد. آن را پاك مىكنم تا ديگران نبينند، به گوشهاى مىگريزم تا كسى
متوجه نشود...
چند
ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم
به پرواز درآمده بود، احساس مىكردم كه به خدا نزديك شدهام، احساس مىكردم
كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشتهام، همه را و همهچيز را ترك
كردهام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مىسازم و
فقط خداى بزرگ را پرستش مىكنم...
راستى
عبادت چيست؟ جز آنكه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى
ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمىآيد، جسم
مىسوزد، قلب مىجوشد، اشك فرو مىريزد، روح به پرواز درمىآيد و جز خدا
نمىبيند و نمىخواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مىجوشد و
بهسوى ابديت خدا به پرواز درمىآيد عبادت خوانده مىشود...
اى
خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مىكردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى
كه از تلاقى غم با غمى ديگر بهوجود آمده بود. آنجا كه دنياى تنهايى، با
موجودى تنها برخورد مىكرد، آنجا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشتهاى
برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...خدايا چه دنيايى خلق كردهاى؟ چه
آسمانهاى بلند، چه گلهاى رنگارنگ، چه درياها، چه كوهها، صحراها،
جنگلها، چه دلهاى شكستهاى، چه روحهاى پژمردهاى، چه دردهاى كشندهاى،
چه عشقها، چه فداكارىها، چه اشكها و چه حرمانها...
عجيب
آنكه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را
بدون درد و ناله و حرمان نمىخواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دلسوخته و
دست و پا شكسته به سويت مىآييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى
ما را با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمانها مبدل كردى كه جز تو
نمىخواهد و جز تو نمىپرستد.
ژانويه 1976
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مىباريد، صداى سنگين و موزون «دوشكا» هيبتى خاص به معركه مىبخشيد.
جنگآوران كتائبى در عينالرّمانه در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز تيراندازى مىكردند و هر جنبندهاى را در شياح شكار مىكردند.
جنگآوران
مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسههاى شن، در مخفىگاههاى مختلف كمين كرده
بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و
گاهگاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف
دقيق رگبار گلوله بهسوى عينالرّمانه سرازير مىكردند.
ما،
در طول شياح، سه مركز دفاعى بهعهده گرفته بوديم كه خطرناكترين آنها
نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگآوران
حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مىرفتم، با
آنها مىنشستم، چاى مىخوردم، پشت سنگر را بازديد مىكردم. مواقع
كتائبىها را از دور مىديدم، گاهى نقشه مىكشيدم، گاهى طرح مىدادم و
خلاصه ساعاتى را در ميان جنگآوران مىگذراندم.
موازى
خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است بهنام شارع خليل، كه همچون اسعد هدف
تيراندازان كتائبى است و هر جنبندهاى در آن، هدف گلوله قرار مىگيرد.
در
كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به
عينالرّمانه نگاه مىكردم و كمينگاههاى آنها را بررسى مىنمودم.
خيابان ساكت بود، پرندهاى پر نمىزد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى وحشتناكتر از مرگ، سايه گسترده بود...
و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مىكردم...
آن
طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانهاى بود كه بچهاى دو يا سه ساله در آن
بازى مىكرد، در خانه باز بود و يكباره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...
بدون اراده فريادى ضجّهوار و رعدصفت كه تا بهحال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينهام به آسمان بلند شد...
نمىدانم
چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّهام چه آتشفشانى
برانگيخت؟...اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى
برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى
تيرى بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجهاى دردناك بر زمين
غلطيد، دستى به سينه گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مىزد و دست
ديگرش را به سوى بچهاش دراز كرده بود و مىگفت آه فرزندم! آه فرزندم!من
ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى از
اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه
را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه
كشاندم...
گلوله
مىباريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما شانس
بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...
وارد
خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مىزد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم
هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما
اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين
افتاد...
بچه
را در گوشهاى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه
بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيشتر طول نكشيد ولى آنقدر مخوف
و دردناك و ضجهآور بود كه تا اعماق استخوانهايم نفوذ كرد...
در
اين وقت دوستان رزمندهام نيز فرا رسيده بودند و بىمهابا از هر گوشهاى،
رگبار گلوله را همچون باران به سمت عينالرّمانه سرازير كردند و پردهاى از
گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.در اين موقع، به وسط خيابان رسيده
بودم و جنگندهاى ديگر نيز كمك كرد و در مدتى كمتر از يك ثانيه مادر را به
خانه كشانديم...
بچه،
خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده
خود فشرد، بچه گريه مىكرد و از گوشه چشم مادر قطرهاى اشك سرازير شده
بود...
اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهاى خشك شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مىكرد...
زنها و بچههاى همسايه جمع شده بودند، شيون مىكردند، فرياد مىنمودند، مىآمدند و مىرفتند، شلوغ پلوغ شده بود...
اما
من در دنياى ديگرى سير مىكردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از
معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه
جنايتى!
مادرش
را به كشتن داده بود و در عين حال بىگناه بود و از صورت معصومش و چشمان
اشكآلودش و لبهاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مىشد...
بهصورت
اين مادر فداكار نگاه مىكردم كه دستش بر سينهاش و پنجههايش در ميان
خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشكآلود بود و در گوشه لبش لبخند
آرامش و آسايش خوانده مىشد.
25 ژانويه 1976
خدايا
دلم گرفته، نمىتوانم نفس بكشم، نمىخواهم بخندم، نمىتوانم بگريم، خواب و
خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى
سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آنقدر غليان كرده و آنقدر مرا
سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.
از
كنار جوانى مىگذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق،
كه در حالت عادى مرا منقلب مىكند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده،
جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباسهاى پارهپاره و بدن خونين
نيمهعريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مىگذرم!
آه،
دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و
خواهر و اقوامش با چه نگاههاى تضرع و التماس به من نگاه مىكنند... آه، آن
طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.
آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه
خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر سوخته و غارتشده مىگذرم. اجساد سوخته و
عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده،
خانههاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكندهاند و عدهاى
بىشرم، مشغول دزدى و سرقت باقيماندههاى اين خانههاى سوخته. چه غمانگيز!
چه دردناك! و غمانگيزتر از همه آنكه هنوز اجساد كشتهها و سوختهها،
همهجا پراكنده است و اين مردم بىاحساس، از كنار اين كشتهها آنچنان
بىخيال مىگذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى
نمانده است.
اينجا
دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاهطلبى بود. عربدههاى
مستانه «هل من مبارز» هميشه شنيده مىشد. ستمگران در آن خانه كرده بودند،
گاه و بيگاه راه را بر روندگان مىبستند و آدمها را مىكشتند، جوانان را
شكنجه مىدادند، به مردم اهانت مىكردند و امنيت را از عابرين سلب كرده
بودند. چه خونها ريخته شد! چه اشكها، چه غمها و دردها، چه شكنجهها و چه
جنايتها! هر روز مسلسلهاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مىرفتند و از
مردم زهر چشم مىگرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مىكردند. گاه و
بىگاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مىشكستند، بالاخره
تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته
شد، جنگندگان از همه طرف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مىباريد، حتى
هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و
مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به
آتش كشيده شد. همه ساختمانها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى
دردآلود و حزنانگيز باقى نماند.
1976
1976
من
با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشتهام و همهروزه در معرض مرگ و
نيستى قرار گرفتهام. ولى براساس ايمان به هدف و آزادى فلسطين، از مرگ
نهراسيدهام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال كردهام. امروز، ايمان من
به اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضى نيست، قناعتى ندارم. خصوصيات
انقلابى را در اينان نمىيابم و فكر نمىكنم كه اينان قصد آزادكردن فلسطين
را داشته باشند و هرچه سعى مىكنم كه خود را راضى نمايم و قلبم را قانع كنم
كه مقاومت فلسطينى همان «شعله مقدسى است كه براى آزادى انسانها بايد
نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت كرد...»
ولى
متأسفانه قادر نمىشوم خود را راضى كنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در
تخيلات شيرين انقلابى همچنان سير كنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...
در
مقابل مىبينم كه اينان با زور مىخواهند مرا راضى كنند و به قلبم قناعت
بپاشند و روح آشفتهام را تسكين دهند ولى قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبى و
ايمان زائيده زور نيست...
در
عين حال، نمىتوانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را كتمان
كنم... به من ايراد مىگيرند كه چگونه جرأت مىكنى در سرزمين مقاومت زندگى
كنى و ايمان به ايشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ايرادكنندگان، دوستان
مصلحى هستند كه فقط حقايق موجود را گوشزد مىكنند... ولى من، منى كه با
حيات خود، انقلاب را خريدهام هميشه حيات را در كف دست تقديم داشتهام،
ديگر نمىترسم كه زورگويى حيات مرا بستاند، كسى نمىتواند با ترس از مرگ،
مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحميل كند. انقلاب، مرا آزاده كرده
است و آزادى خود را به هيچ چيز حتى به حيات خود نمىفروشم.
1976
اى
حسين، اى شهيد بزرگ، آمدهام تا با تو راز و نياز كنم. دل پردرد خود را به
سوى تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريختهام. از تجار مادهپرست كه به
اسلحه انقلاب مسلح شدهاند بيزارم. از كسانىكه با خون شهيدان تجارت
مىكنند متنفرم. از اين ماكياول صفتانى كه به هيچ ارزش انسانى پاىبند
نيستند و همه چيز مردم را، حيات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب
را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مىكنند گريزانم...
اى
حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما
را به اينطرف و آن طرف مىكشاند، مأيوس و دردمند، فقط برحسب وظيفه به
مبارزه ادامه مىدهم و گاهگاهى آنقدر زير فشار روحى كوفته مىشوم كه براى
فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مىزنم تا از ميان اين گرداب
وحشتناكى كه همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انسانى خود را
بيرون بكشم و اين عالم دون و اين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامنى پاك و
كفنى خونين به لقاء پروردگار نائل آيم...
اى
حسين مقدس، روزگار درازى بود كه هر انقلابى را مقدس مىشمردم و نام او را
با ياد تو توأم مىكردم و او را در قلب خود جاى مىدادم و به عشق تو او را
دوست مىداشتم و بهقداست تو او را مقدس مىشمردم و در راه كمك به او از
هيچ فداكارى حتى بذل حيات و هستى خود دريغ نمىكردم...
اما
تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتى شهادت
بهخودى خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلكه آنچه مهم است
انسانيت، فداكارى در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح
پست مادى و ايمان به ارزشهاى الهى است. مقاومت فلسطينى براى ما به صورت بت
درآمده بود و بىچون و چرا آن را مىپذيرفتيم و مىپرستيديم و راهش را،
كارش را و توجيهاتش را قبول مىكرديم. اما دريافتيم كه بيش از هر چيز،
انسانيت و ارزشهاى انسانى و خدايى ارزش دارد و هيچچيز نمىتواند جاى آن
را بگيرد. بايد انسان ساخت، بايد هدف را براساس سلسله ارزشها معين نمود و
معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانيت و ارزشهاى خدايى قرار داد.
اى
حسين، امروز نيز تو را تقديس مىكنم، اما تقديسى عميقتر و پرشورتر كه تا
اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مىورزد و تو را مىخواهد و تو را
مىجويد.
اى حسين، دردمندم، دلشكستهام و احساس مىكنم كه جز تو و راه تو دارويى ديگر تسكينبخش قلب سوزانم نيست...
اى
حسين، من براى زندهماندن تلاش نمىكنم، از مرگ نمىهراسم، به شهادت دل
بستهام و از همه چيز دست شستهام، ولى نمىتوانم بپذيرم كه ارزشهاى الهى و
حتى قداست انقلاب، بازيچه سياستمداران و تجّار مادهپرست شده است.
1976
هنوز
به استقبال خدا نرفتهام هنوز مىترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات
كنم و مىترسم كه به خانهاش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او
نمىبينم و هنوز در گوشههاى دلم خواهشهاى پست مادى وجود دارد. هنوز
زيبارويان دلم را تكان مىدهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مىلرزد. هنوز
ياد دردناك كودكان فرشتهصفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مىكند.
هنوز دست از حيات نشستهام و هنوز جهان را سهطلاقه نكردهام. هنوز مهر
زندگى در عروقم مىدود و هنوز از همه چيز به كلى نااميد نشدهام. هنوز قلب و
روح خود را يكسره وقف خدا نكردهام و بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط
بطلان كشيدهام، مقاديرى از خواهشها و لذات را فراموش كردهام و از بسيارى
مردم، دوستان و كسان قطع اميد نمودهام. اما... خود را گول نمىزنم، اما
در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود دارد. هنوز يكسره پاك نشدهام،
هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مىگريزم، با اينكه در
حيات خود هميشه با او راز و نياز مىكنم، هميشه او را مىخوانم، هميشه در
قدومش اشك مىريزم.
هميشه
در خلوت شبهاى تار با او راز و نياز مىكنم. هميشه دلم از شور عشقش
مىسوزد، مىطپد و مىلرزد. هميشه مردم را به سوى او مىخوانم. هميشه به
سوى او مىروم و هدف حياتم اوست.
اما،
اما هيچگاه رو در رو و بىپرده در مقابل او ننشستهام. گويى، مىترسم از
شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايىاش محو گردم. شرم دارم كه در
مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.
او
را خيلى دوست مىدارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم
شبهاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز
يادش را از ضمير نبردهام.سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما
از او مىترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او مىگريزم، او را مىخوانم،
از پشت پرده با او راز و نياز مىكنم، با او مكاتبه مىكنم، همه را به سوى
او مىخوانم، براى لقايش اشك مىريزم، اما همينكه او به ملاقات من مىآيد
من مىگريزم، مخفى مىشوم، در سكوتى مرگزا فرو مىروم. جرأت ملاقاتش را
ندارم. صفاى حضورش را در خود نمىيابم.
او
هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم
كه خود را شايسته ملاقاتش نمىبينم. از ترس و كوچكى خود شرم مىكنم، از او
مىگريزم.
1976
هنگام وداع! فرا رسيده است.
شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.
اما از خواب بيدار شد و هر كس بهسوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعى دورافتاده.
شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.
30 مي 1976
بسم اللَّه
در ساحت لبنانى آنچه مهم به نظر مىرسد اينكه:
حدود
سه هفته پيش، نبعه بهدست كتائب سقوط كرد. عدهاى كشته شدند. همه خانهها
غارت شد و سوزانده شد و تقريباً همه مردم را بيرون راندند. يك فاجعه بزرگ،
يك هجرت دردانگيز به جنوب و به بعلبك...
احزاب
چپ و مقاومت، روزنامهها و راديوهايشان امام موسى را مسئول سقوط نبعه
خواندند و طوفان تبليغات زهرآگين و غرضآلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ
شروع شد. به جوانان حركت المحرومين در جنوب و بيروت حمله كردند، همه احزاب و
منظمات يك جا قانون گذراندند كه حركت محرومين را تصفيه كنند. در جنوب
زدوخوردهايى درگرفت. در بيروت نيز، عدهاى از بچههاى ما را گرفتند و خانه
آنها را غارت كردند... البته مقاومت فلسطينى يعنى (قيادت) آن بخصوص
ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حركت محرومين برخاستند و در جلسه مشترك
با احزاب، مشاجره شديدى بين ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحركت
(محرومين) همچنان وجود دارد. ليست سياهى از كادرهاى (حركت) نوشته شده و
حاجزهاى احزاب دنبال كادرهاى ما مىگردند و آنهايى را كه مىيابند
مىگيرند، مىزنند و زندانى مىكنند. عده زيادى از كادرهاى ما مخفى شدهاند
و بيروت را ترك گفتهاند. احمد ابراهيم، تلميذ مؤسسه را كه در شياح
مىجنگيد، در بئرالعبد بالندى كه سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان
آنها بوده و هنوز لند برنگشته است. البته بچههاى شياح مردانه ايستادند و
حتى هنگامى كه در محاصره پنج يا شش دوشكا و پنجاه تا شصت مقاتل احزاب قرار
گرفتند (با آنكه عددشان هفت يا هشت نفر بوده) تسليم نشدند و گفتند تا
آخرين قطره خون مىجنگيم. درنتيجه احزاب عقب نشستهاند. ولى راديو و
روزنامهها هر روز، مكرر گفتند كه مكتب حركت در شياح سقوط كرد، غارت شد،
ويران شد... درحالى كه همهاش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات
در جنوب بيشتر است، البته در بعضى نقاط ، نيروهاى ما قدرت بيشترى داشتند
و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در يك منطقه، همه احزاب را از شهر
بيرون راندند. اما در بسيارى از شهرهاى ديگر، بچههاى ما آزار زيادى ديدند،
ولى صبر كردند...
اما
در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط كرد؟ اولاً از 180 هزار جمعيت بلد همه
گريخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود
داشت.
احتمالاً اين بحث دنباله دارد ولى در اين يادداشت به دست نيامد. در يادداشتهاى ديگرى آمده كه در كتاب لبنان چاپ شده است.
30 ژوئن 1976
وصيت مىكنم...
وصيت
مىكنم به كسى كه او را بيش از حد دوست مىدارم. به معشوقم، به امام موسى
صدر، كسى كه او را مظهر على مىدانم، او را وارث حسين مىخوانم، كسى كه رمز
طايفه شيعه و افتخار آن و نماينده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه،
سرسختى، حقطلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصيت مىكنم...
براى مرگ آماده شدهام و اين امرى است طبيعى و مدتهاست كه با آن آشنا شدهام، ولى براى اولين بار وصيت مىكنم...
خوشحالم
كه در چنين راهى به شهادت مىرسم. خوشحالم كه از عالم و مافيها بريدهام.
همه چيز را ترك كردهام و علايق را زير پا گذاشتهام. قيد و بند را پاره
كردهام و دنيا و مافيها را سهطلاقه كردهام و با آغوش باز به استقبال
شهادت مىروم.
از
اينكه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشكلاتى سخت دست به گريبان
بودهام متأسف نيستم. از اينكه امريكا را ترك گفتهام، از اينكه دنياى
لذات و راحتطلبى را پشت سر گذاشتم، از اينكه دنياى علم را فراموش كردم،
از اينكه از همه زيبايىها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشتهام
متأسف نيستم...
از
آن دنياى مادى و راحتطلبى گذشتم و به دنياى درد و محروميت، رنج و شكست،
اتهام و فقر و تنهايى قدم گذاشتم. با محرومين همنشين شدم و با دردمندان و
شكستهدلان همآواز گشتم.از دنياى سرمايهداران و ستمگران گذشتم و به عالم
محرومين و مظلومين وارد شدم و با تمام اين احوال متأسف نيستم...
تو
اى محبوب من، دنيايى جديد به من گشودى كه خداى بزرگ مرا بهتر و بيشتر
آزمايش كند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم،
تا عشق بورزم، تا قدرتهاى بىنظير انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق
به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزشهاى الهى را به
همگان عرضه كنم تا راهى جديد و قوى و الهى بنمايانم. تا مظهر عشق شوم، تا
نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا ديگر خود را
نبينم و خود را نخواهم. جز محبوب كسى را نبينم و جز عشق و فداكارى طريقى
نگزينم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهاى مادى آزاد
شوم...
تو
اى محبوب من، رمز طايفه اى و درد و رنج 1400 ساله را به دوش مى كشى،
اتهام، تهمت، هجوم، نفرين و ناسزاى 1400 ساله را همچنان تحمل مىكنى،
كينههاى گذشته، دشمنىهاى تاريخى و حقد و حسدهاى جهانسوز را بر جان
مىپذيرى. تو فداكارى مىكنى و تو از همه چيز خود مىگذرى. تو حيات و هستى
خود را فداى هدف و اجتماع انسانها مىكنى و دشمنانت در عوض دشنام مىدهند و
خيانت مىكنند.
به
تو تهمتهاى دروغ مىزنند و مردم جاهل را بر تو مىشورانند و تو اى امام،
لحظهاى از حق منحرف نمىشوى و عمل به مثل انجام نمىدهى و همچون كوه در
مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن بهسوى حقيقت و كمال قدم برمىدارى، از
اين نظر تو نماينده على و وارث حسينى...و من افتخار مىكنم كه در ركابت
مبارزه مىكنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مىنوشم...اى محبوب من، آخر
تو مرا نشناختى!
زيرا حجب و حيا مانع آن بود كه من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن برانم يا از سوز و گداز درونى خود بازگو كنم...
اما
من، منى كه وصيت مىكنم، منى كه تو را دوست مىدارم... آدم سادهاى نيستم.
من خداى عشق و پرستشم، من نماينده حق، مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت
و مبارزهام. آتشفشان درون من كافيست كه هر دنيايى را بسوزاند، آتش عشق من
به حديست كه قادر است هر دل سنگى را آب كند، فداكارى من به اندازهايست كه
كمتر كسى در زندگى به آن درجه رسيده است...به سه خصلت ممتاز شدهام:
1-
عشق كه از سخنم و نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم عشق مىبارد. در آتش
عشق مىسوزم و هدف حيات را، جز عشق نمىشناسم. در زندگى جز عشق نمىخواهم و
جز به عشق زنده نيستم.
2- فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بىنيازم، و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند تأثيرى نمىكند.
3-
تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مىدهد و مرا با محروميت آشنا مىكند. كسى
كه محتاج عشق است در دنياى تنهايى با محروميت مىسوزد و جز خدا كسى
نمىتواند انيس شبهاى تار او باشد و جز ستارگان اشكهاى او را پاك نخواهد
كرد و جز كوههاى بلند راز و نياز او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله
صبحگاه او را حس نخواهد كرد. به دنبال انسانى مىگردد تا او را بپرستد يا
به او عشق بورزد ولى هرچه بيشتر مىگردد كمتر مىيابد...
كسى
كه وصيت مىكند آدم سادهاى نيست، بزرگترين مقامات علمى را گذرانده، سردى
و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشقها برخوردار شده، از
درخت لذات زندگى ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوستداشتنى است برخوردار شده و
در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى
دردآلود و اشكبار و شهادت را قبول كرده است. آرى اى محبوب من، يك چنين كسى
با تو وصيت مىكند...
وصيت
من درباره مال و منال نيست، زيرا مىدانى كه چيزى ندارم و آنچه دارم
متعلق به تو و به حركت و مؤسسه است. از آنچه بهدست من رسيده بهخاطر
احتياجات شخصى چيزى برنداشتهام، و جز زندگى درويشانه چيزى نخواستهام، حتى
زن، بچه، پدر و مادر نيز از من چيزى دريافت نكردهاند و آنجا كه سرتاپاى
وجودم براى تو و حركت باشد معلوم است كه مايملك من نيز متعلق به توست.
وصيت
من، درباره قرض و دِين نيست. مديون كسى نيستم و درحالىكه به ديگران زياد
قرض دادهام، به كسى بدى نكردهام. در زندگى خود جز محبت، فداكارى، تواضع و
احترام روا نداشتهام و از اين نظر به كسى مديون نيستم...
آرى وصيت من درباره اين چيزها نيست...
وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است...
احساس مىكنم كه آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتى ندارم كه به تو سفارش كنم...
وصيت مىكنم وقتى كه جانم را بر كف دست گذاشتهام و انتظار دارم هر لحظه با اين دنيا وداع كنم و ديگر تو را نبينم...
تو
را دوست مىدارم و اين دوستى بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا،
به كسى احتياج ندارم و حتى گاهگاهى از خداى بزرگ نيز احساس بىنيازى
مىكنم... و از او چيزى نمىطلبم. احساس احتياج نمىكنم و چيزى نمىخواهم.
گلهاى نمىكنم و آرزويى ندارم. عشق من بهخاطر آنست كه تو شايسته عشق و
محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مىدانم و همچنانكه خداى را
مىپرستم و عشق مىورزم به تو نيز كه نماينده او در زمينى عشق مىورزم و
اين عشق ورزيدن همچون نفس كشيدن براى من طبيعى است...
عشق هدف حيات و محرك زندگى من است. و زيباتر از عشق چيزى نديدهام و بالاتر از عشق چيزى نخواستهام.
عشق
است كه روح مرا به تموّج وامىدارد و قلب مرا به جوش مىآورد. استعدادهاى
نهفته مرا ظاهر مىكند و مرا از خودخواهى و خودبينى مىراند. دنياى ديگرى
حس مىكنم و در عالم وجود محو مىشوم. احساس لطيف، قلبى حساس و ديدهاى
زيبابين پيدا مىكنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك، نسيم
ملايم سحر، موج دريا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مىربايند و از اين
عالم مرا به دنياى ديگرى مىبرند،... اينها همه و همه از تجليات عشق
است...بهخاطر عشق است كه فداكارى مىكنم، بهخاطر عشق است كه به دنيا با
بىاعتنايى مىنگرم و ابعاد ديگرى را مىيابم. بهخاطر عشق است كه دنيا را
زيبا مىبينم و زيبايى را مىپرستم. بهخاطر عشق است كه خدا را حس مىكنم و
او را مىپرستم و حيات و هستى خود را تقديمش مىكنم...مىدانم كه در اين
دنيا، به عده زيادى محبت كردهام و حتى عشق ورزيدهام ولى در جواب بدى
ديدهام. عشق را، به ضعف تعبير مىكنند و به قول خودشان، زرنگى كرده و از
محبت سوءاستفاده مىنمايند!
اما
اين بىخبران، نمىدانند كه از چه نعمت بزرگى كه عشق و محبت است محرومند.
نمىدانند كه بزرگترين ابعاد زندگى را درك نكردهاند. نمىدانند كه زرنگى
آنها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چيزى نيست...
و
من قدر خود را بزرگتر از آن مىدانم كه محبت خويش را، از كسى دريغ كنم
حتى اگر آن كس محبت مرا درك نكند و به خيال خود سوءاستفاده نمايد.
من
بزرگتر از آنم، كه به خاطر پاداش محبت كنم يا در ازاى عشق تمنايى داشته
باشم. من در عشق خود مىسوزم و لذت مىبرم و اين لذت بزرگترين پاداشى است
كه ممكن است در جواب عشق من به حساب آيد.
مىدانم
كه تو هم اى محبوب من، در درياى عشق شنا مىكنى، انسانها را دوست مىدارى
و به همه بىدريغ محبت مىكنى و چه زيادند آنها كه از اين محبت
سوءاستفاده مىكنند و حتى تو را به تمسخر مىگيرند و به خيال خود تو را گول
مىزنند... و تو اينها را مىدانى ولى در روش خود كوچكترين تغييرى
نمىدهى... زيرا مقام تو بزرگتر از آن است كه تحت تأثير ديگران عشق بورزى و
محبت كنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مىتابى و همچون باران
بر چمن و شورهزار مىبارى و تحتتأثير انعكاس سنگدلان قرار نمىگيرى...
درود
آتشين من به روح بلند تو باد كه از محدوده تنگ و تاريك خودبينى و خودخواهى
بيرونست و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق
سوزان من، فداى عشقت باد كه بزرگترين و زيباترين مشخصه وجود تو است، و
ارزندهترين چيزى است كه مرا جذب تو كرده است و مقدسترين خصيصهايست كه در
ميزان الهى به حساب مىآيد.
سپتامبر 1976
چه
فرخنده شبى بود شب قدر من. شبى كه تا به صبح اشك مىريختم و تا اعلى عليين
صعود مىكردم. از شب تا به صبح مىراندم و تو در كنارم نشسته بودى. راه
درازى بود. از ميان درختها و كوهها و جنگلها مىگذشتيم. نورافكن ماشين،
جاده را روشن مىكرد و ما در ميان نهرى از نور عبور مىكرديم. دو نفر ديگر،
در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مىكردند و گاهى به خواب مىرفتند...
اما،
آتشفشان روح من شكفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دريا به صخره
وجودم حمله مىبرد و از حيات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چيزى ديده
نمىشد. زبانم گويا شده بود، گويى جملاتى زيبا و عميق از اعماق روحم به من
وحى مىشد. همچون شاعرى توانا تجليات روح خود را به عالىترين وجهى بيان
مىكردم، درحالىكه سيلابه اشك بر رخسارم مىچكيد. همه قيدها و بندها را
پاره كرده بود. افسار اختيار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت
آنچه در وجودم موج مىزد بيرون مىريختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبى
و بدى خود، از گناهان كوچك و بزرگ، از وابستگىها و دلهرهها، سوز و
گدازها و جهشهاى روح و سوزشهاى دل، از همه چيز خود صحبت مىكردم. آنچه
مىگفتم عصاره حياتم بود و حقيقت بود. وجودم بود كه همراه اشك تقديمت
مىكردم وتو نيز، پابهپاى من اشك مىريختى و بال به بال من به آسمانها
پرواز مىكردى. دل به دل من مىسوختى و مىخروشيدى و خداى را پرستش
مىكردى... چه شبى بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمانها و معراج من.
پرستش من، عشقبازى من، شبى كه جسم من به روح مبدل شده بود...
شبى
كه خدا، در وجود من حلول كرده بود و شبى كه آتش عشق، همه گناههاى مرا
سوزانده بود. شبى كه پاك و معصوم، همچون پاكى آتش و عصمت يك كودك، با خداى
خود راز و نياز مىكردم... و تو كه اشك مرا مىديدى و آتش وجود مرا حس
مىكردى و طوفان روح مرا مىشنيدى... تو نماينده خدا بودى. آنطور با تو
سخن مىگفتم كه گويى با خداى خود سخن مىگويم. آنطور راز و نياز مىكردم
كه فقط در حضور خدا ممكن است اينچنين راز و نياز كنم... تو با من يكى شده
بودى و به درجه وحدت رسيده بودى. احساس شرم نمىكردم و احساس بيگانگى
نمىكردم و از اينكه اسرار درونم را بازگو مىكنم وحشتى نداشتم...
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها.
از
طغيان عشق شنيده بودم و قدرت معجزهآساى عشق را مىدانستم، اما چيزى كه در
آن شب مهم بود، اين بود كه وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان كرده
بود. مىخواست، همچون نور از زمين خاكى جدا شود و به كهكشانها پرواز
كند... آنگاه آتش عشق به كمك آمده بود و جسم خاكيم را سوزانده بود و از من
فقط دود مانده بود و اين دود همراه با روح من به آسمانها اوج مىگرفت...
شب
قدر من، شبى كه سلولهاى وجودم، در آتش عشق تغيير ماهيت داده بود و من
چيزى جز عشق گويا نبودم. دل من، كعبه عالم شده بود، مىسوخت، نور مىداد و
وحى الهى بر آن نازل مىشد و مقدسترين پرستشگاه خدا شده بود. امواج
خروشان عشق از آن سرچشمه مىگرفت و به همه اطراف منتشر مىشد. از برخورد
احساسات رقيق و لطيف با كوههاى غم و صحراهاى تنهايى و آتش عشق، طوفانهاى
سهمگين بهوجود مىآمد كه همه وجود مرا تا صحراى عدم به ديار نيستى
مىكشانيد و مرا از زندان هستى آزاد مىكرد.
اى
كاش مىتوانستم همه خاطرات الهامبخش اين شب قدر را به ياد آورم. افسوس كه
شيرازه فكر و طغيان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سريع و سوزان پيش
مىرفت كه هيچچيز قادر به ضبط آن نبود...
نورى
بود كه در آن شب مقدس، بر قلبم تابيد، بر زبانم جارى شد و به صورت اشك، بر
رخسارم چكيد. من همه زندگى خود را به يك شب قدر نمىفروشم و به خاطر
شبهاى قدر زندهام. و تعالاى شب قدر عبادت من و كمال من و هدف حيات من
است.
سپتامبر 1976
نبعه شهيد
براى
اولين بار، چند سال پيش، به همراهى يكى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم.
راستى چه دنياى عجيبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بينوايى
محرومين نبعه غمگين و ناراحت شدم.راستى عجيب بود، كوچهها و خيابانهاى تنگ
و تاريك، ساختمانهاى بىقواره و نيمهتمام كه ستونهاى بتونى روى سقف
اكثر آنها به چشم مىخورد و نشان مىداد كه بهعلّت فقر مادى طبقهاى
ناتمام مانده است.
كوچهها
و خيابانها از بچههاى كوچك و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زنها، پير و
جوان در كنار خيابان پشت در خانهها نشسته، خيابان را تفرجگاه خود قرار
داده بودند و بچههاى خود را وسط خيابان رها كرده، با هم مشغول گفتوگو
بودند.
نصف
بيشتر خيابانها و كوچهها را، گارىهاى دستى پوشانده بودند و صاحبان
آنها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مىكردند. مردان، بعضى
ايستاده تفرج مىنمودند و عدهاى به زور، خود را از وسط جمعيت مىكشيدند و
مىگذشتند. گاهگاهى ماشينى مىگذشت، صداى بوق آن گوش را كر مىكرد، تا به
زحمت، مردم پس و پيش شوند و گارىها كمى جاده باز كنند و مادرها، بچههاى
خود را صدا بزنند تا ماشين چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى كه رانندهاى،
عجله مىكرد و مادرى، نگران حيات فرزندش مىشد؛ آنگاه سيل فحش و ناسزا به
سمت راننده روان مىگرديد.در بالكن خانهها، طناب بسته شده بود و لباسهاى
رنگارنگ از آن آويزان بود...
دوست
من، چرا چشمان خود را بستهاى؟ من تو را به نبعه آوردهام كه خرابىها و
آتشسوزىها، دزدىها و خونريزىها و ظلم و جنايتى را كه بر شيعيان ما رفته
است ببينى!
نه،
نه، من ديگر طاقت ندارم به اين صحنههاى دردناك و حزنانگيز نگاه كنم! بس
است!آنچه ديدهام كافيست، مىلرزم، مىسوزم و ديگر نمىخواهم به اين
بدبختىها و جنايتها نگاه كنم...
اگر
مىخواهى آه بكشى و سوزش قلب جوشانت را تسكين بخشى! آزادى! بگذار كه آه
سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغديده درهم آميزد و ريشه جنايتكاران
را بسوزاند.
اگر
مىخواهى فرياد كنى، تا سينه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلويت تخفيف
بيابد، باز هم آزادى فرياد كن و بگذار فرياد تو، با فرياد جوانان از
جانگذشته شيعه مخلوط شود و پايههاى كاخ ظلم و ستم را بلرزاند.
اى
دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنههاى حزنانگيز، بزرگترين درس
عبرت است. گذشت روزگار اين صحنههاى دردناك را محو مىكند و كمتر كسى اين
جنايتها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنههاى حزنانگيز،
فقط بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه
دور آمدهاى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستمديده و زجركشيده
همدردى كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيشتر حقايق كشنده را ببين و يك
دنيا درد و غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه
كن، اينجا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست،
اينها دستها و اينها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش
كشتهاند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زدهاند.
آه
مهربانم، اينجا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و
در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شبهاى زيادى را در اين خانه
خوابيده بودم.
اينجا
مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره به
اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مىكردم كه از كجا شروع كنم؟ و
به كجا بروم؟ و با چه كسى گفتوگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به
من مىنگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمىكند. راستى چگونه ممكن است
كه من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين
مرد متردد بود، مىخواست خوشحالى كند ولى نمىتوانست خود را گول بزند...
بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آنها مرا شناختند، در
آغوش كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب
مىپرسيدند چگونه و با چه معجزهاى توانستهاى به نبعه وارد شوى!
اينجا
اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مىكردم و به كادرها درس
مىدادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اينجا
را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شدهاند و پزشكان فرانسوى
در طبقه بالاى آن زندگى مىكردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه
اين خانه شريف است و هيچگاه آنرا فراموش نمىكنم. يك روز تمام، از صبح
زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل،
سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمهشب فارغ شديم. شريف مىدانست كه
از صبح تا آن موقع هيچ نخوردهايم و راستى كه خسته و گرسنهايم. دست به
جيبش كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه
دارايى من است، و اگر تو را به شام دعوت نكردهام، براى اين بود كه چيزى
نداشتم...من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به
خانه او بروم و در آنجا بخوابم...به خانهاش وارد شدم. زنش بهشدت عتاب
مىكرد كه چرا خانوادهاش را بىخبر گذاشته و رفته و آنها را نگران كرده
است. فرزند هفت سالهاش بيدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت:
بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از
يك طرف صورتش را از پدر برمىگردانيد و از طرف ديگر خود را به او
مىچسبانيد. آنگاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا كرد...
شب را بدون طعام خفتيم درحالىكه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد عارفانهترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مىكردم.
آه
دوست من، اينجا حسينيه بود، شبهاى زيادى را در آن به سر آوردهام،
درحالىكه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مىآيد و همه حسينيه
مىلرزيد و هر لحظه، گوشهاى از آن فرو مىريخت و احساس مىكرديم كه هر
گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.
25 سپتامبر 1976
شهادت ابوحماده
درود
آتشين زمين و آسمان بر تو باد اى قهرمان شيّاح، اى فدايى امل. اى شهيد راه
خدا.چه خاطرات زيادى، شيّاح خونين از تو به ياد دارد. چه مردانگىها! چه
فداكارىها! چه از جانگذشتنها! چه شبهاى درازى كه تو همچون صخره بر پيكر
مجروح شيّاح ايستادى. در مقابل سيل هجوم دشمنان مقاومت كردى و كرامت و
شرافت شيعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناكى كه يكه و تنها در ميان آتشفشان
گلولهها و راكتها و منفجرات استقامت كردى. آن روزها كه همه رفته بودند.
ترس و وحشت همه را گرفته بود. شيّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود
نداشت، جز بمب و راكت، ميهمانى به شيّاح وارد نمىشد. باران مرگ فرو
مىباريد، ابر يأس و نااميدى بر شيّاح سايه افكنده بود، آرى آن روزها، تو
همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مىكردى، طوفانهاى وحشتزاى
حوادث را بر سينه خود مىپذيرفتى و دشمن را به عقب مىراندى.
تو
علمدار امل در شيّاح بودى. تو به نوجوانان اميد و روح مىدادى، هر كس به
چهره آرام و مطمئن تو نگاه مىكرد آرامش مىيافت، و هر جوانى به پنجههاى
مردانه تو نظر مىافكند مطمئن مىشد كه با وجود تو بر شيّاح خطرى نيست.
10 اكتبر 1976
بسم اللَّه
محبوبم:
احساس
مىكنم كه تحمل درد و غم و خطر و مصيبت در راه خدا مهمترين و اساسىترين
لازمه تكامل در اين حيات است. معتقدم كه زندگى در خوشى و بىغمى، لذت و
سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بىاحساس مىكند. براين اساس
مىبينم كه جوانان ما در جنوب و بيروت، سرشار از ايمان، مبارزه، محبت و
فداكارى هستند، در مقابل بعلبك كه براى تقسيم منافع در كشمكش و اصطكاك با
همديگرند!
هجوم
دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر و قتل، ترس و عدم امنيت و درد و
غم آنها را پاك و مصفا كرده. خودخواهىها، شهرتطلبىها و خودنمايىها را
سوزانده... و در عوض روح رضا و توكل و قبول خطر، محروميت و حتى شهادت در
جوانان نضج گرفته است. باتوجه به حقيقت فوق، يعنى استقبال همه خطرات و
مشكلات با طيب خاطر، مىخواهم بعضى از حالات «جوانان حركت» را در جنوب شرح
دهم:
حال
ما، در جنوب مثل موج است، هميشه در تلاطم و بالا و پايين رفتن... گاهى همه
چيز تيره و تار مىشود، همه روزنههاى اميد كور مىگردد و ترس و وحشت بر
همه جا سايه مىافكند. اژدهاى مرگ دهن باز مىكند كه همه را ببلعد و همه
دشمنان با هم پيمان مىبندند كه خون ما را بريزند و شرف و كرامت ما را
نابود كنند. صداى حق را خفه نمايند و جنايت و فساد، دروغ و تهمت و خيانت را
بر اجساد و افكار و عقول مسلط كنند. همه راهها بسته مىشود؛ دشمنان
خونخوار پيروزى خود را جشن مىگيرند و آنطور مغرور و مست عربده مىكشند كه
گويى همه عالم در قبضه عفريتى آنها اسير شده است. روزهاى تيره و تارى بر
جوانان ما مىگذرد كه فكر مىكنند، ديگر هيچ اميدى نيست و هيچ راه نجاتى جز
شهادت وجود ندارد... و شبهايى تيرهتر از روز... وحشتناك و غمانگيز و
دردناك...
و اين ايام... قهقراى زندگى و حضيض موج، منتهاى خوشى، پيروزى و اميد جوانان ما در جنوب است.
سرنوشت
ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پايين و بالا رفتن است. دائماً از اوج به
حضيض و از حضيض به اوج درحركتيم... و اين بزرگترين آزمايشى است كه خدا بر
ما مقدر كرده است... و من از او مىخواهم كه به ما توفيق دهد از اين
آزمايش بزرگ سربلند بيرون بياييم.
10 اكتبر 1976
عجبا!
سر نماز ايستاده بودم، بيخود و بىجهت خوشحال در پوست خود نمىگنجيدم،
لبخند مىزدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمانها پرواز
مىكرد، همه چيز زيبا مىنمود، از هر گوشهاى آثار بشارت مىباريد،
سلولهاى بدنم از خوشى مىرقصيد... راستى كه حالتى عجيب به من دست داده بود
تا آن جايى كه از شدت خوشى گلويم مىسوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا
چيزى نمىفهميدم.
يكباره به فكر فرو رفتم تا دليل اين خوشحالى شديد را بفهمم. فكر كردم، روحم را، و قلبم را شكافتم و بالاخره حقيقت را يافتم...
فهميدم
كه صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى
برخاستم كه، همهاش خوف و وحشت بود... انتظار هجوم دشمنان را داشتم... هر
لحظه بيم آن مىرفت كه دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاك
بياندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر كدام جستوجو مىكردند كه مرا
يا دوستان مرا بيابند و نابود كنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با
چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم...
از همه آنها به سلامت گذشتم. دوستان مسكينم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط
پيش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ايمان و
توكل به خدا آرام كردم، اميد دادم، ايمان بخشيدم و با قلب قوى و اطمينان به
نفس همه را روانه خانههاشان كردم... همه خوشحال و اميدوار رهسپار قريه
خود شدند.
عدهاى
از مهاجرين، از دردمندان، فقيران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى
به استخوانشان رسيده بود. به هر كدام چيزى دادم و همه را خوشحال و اميدوار
روانه كردم...
هنگامى
كه از صحن مدرسه مىگذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حركت... برخورد كردم،
دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال را بوسه زدم و با كلماتى آتشين
همه را اميدوار كردم و تشويق نمودم...
همه
روزم، بهشدت گرفته بود. لحظهاى آرامش نداشتم. لحظهاى نتوانستم بنشينم
يا حتى روزنامهاى بخوانم، مردم پشت سرهم مىآمدند و درددل مىكردند و من
نيز با آرامش گوش مىدادم و با سخاوت آنها را راضى برمىگرداندم...
آخر
روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و اميد
مىجوشيد و تعجب مىكردم كه هنوز زندهام. خوشحال بودم كه از چند پاسگاه
«حاجز» گذشتم و كسى مرا نشناخت و گلولهبارانم نكرد... مسرور بودم كه كسى
به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمهاى نرسانيد...
خوشحال
بودم كه در قله نااميدى، در منتهاى فقر، در حضيض ضعف توانستم كه به مردم
اميد بدهم، به فقرا كمك كنم و به وحشتزدگان و ضعيفان اميد و اطمينان
ببخشم...
خوشحال
بودم كه وجودم در اين روز مفيد بود، خوشحال بودم كه بخت در اين روز مرا
كمك كرد. احساس مىكردم كه از هفتخوان رستم گذشتهام و اين بزرگترين
پيروزى من بود... يكباره سيلاب اشك بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و
درماندگى خود پىبردم و همه خوشحالى خود را بىاساس يافتم... اشك ريختم و
بعد آرامش يافتم.
12 اكتبر 1976
كشمكش
زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناكى به پا شده است! همه قدرتهاى جور و ستم و
پليدى، دست به دست هم دادهاند تا ما را نابود كنند.اژدهاى مرگ، دهن باز
كرده كه مرا ببلعد، لهيب آتش، اطراف مرا مىسوزاند، همچون پر كاه بر موج
حوادث، در ميان اين درياى طوفانى بالا و پايين مىروم، چه سرنوشت مبهمى! چه
دردها و چه غمها، چه مصيبتها و چه شهادتها، چه شكستها و چه
محروميتها، چه ظلمها و چه جنايتها... چه بگويم؟ چه مىگذرد؟... نمىدانم
ولى آنچه مىدانم آنكه شهادت سادهترين راه نجات من است...
هجوم
از همه طرف شروع مىشود، همه روزنههاى اميد كور مىگردد، يأس، ترس، خوف و
وحشت بر همه جا سايه مىافكند، دوستانم با چشمان نگران، با قلبهاى مضطرب،
خسته و شكسته و درمانده بهسوى من مىآيند، درحالىكه خود من به هيچ چيزى
اميد ندارم و جز شهادت انتظار نمىكشم، ولى همچون صخره محكم و مطمئن در
مقابل دوستانم سخن مىگويم و به آنها ايمان مىدهم و با شجاعت و بىباكى
به مراكز خطر مىروم، دوستان را آرامش مىدهم و با اطمينان و قوت قلب آنها
را روانه ديارشان مىكنم...
گاهگاهى
همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آينده و سرنوشت به يك
كلمه من وابسته بود، آن منى كه نه اميد داشت و نه قدرت، نه رؤياى روشن و نه
انتظار كمك... فقط براساس توكل به خدا، رضا به تقدير و قبول شهادت، باز هم
بر پاى خود ايستادم و همچون صخره موجهاى خطر و خوف، نااميدى و يأس را
برگرداندم، باز هم مسير تاريخ را تغيير دادم... و همهاش بر مبناى احتمال
بود و با خود مىگفتم، اگر يك در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه يابد باز
هم خواهم ايستاد. باز هم مقاومت خواهم كرد...
14 نوامبر 1976
جبهةالشعبيه
از منطقه حقبان وسط بلد ضَرَبَ على اسرائيل - بعد قذائف آنها 5 دقائق بعد
مباشرة بمب اسرائيل آمد - وقَتَلَ احمد محمدعلى سويدان و طفلين از موسى
كريم - و طفل سليمان قدوح و 4 قتل و مجروح كثير –
قصف به مدرسه شد. ساعت چهار و پنج دقيقه كمتر و اغلب بچههاى مدرسه كشته شدند.
ابراهيم هيدوس شوفر را در عيتاالشعب گرفتند و شش ساعت در اسرائيل محاكمه كردند و بعد ياطر را بمباران كردند.
ابراهيم هيدوس شوفر را در عيتاالشعب گرفتند و شش ساعت در اسرائيل محاكمه كردند و بعد ياطر را بمباران كردند.
به احتمال قوى بمباران با موافقت اسرائيل و جبههالشعبيه انجام گرفت.
18 نوامبر 1976
ياطر
وجهاء
قريه و مختار و غيره با جبهه شعبيه جمع شدند كه بلد را ترك كنند. ولى
آنها گفتند كه ما، به امر مركزى آمدهايم و نمىرويم. ايجاد خطر مىكنند.
چون بخصوص، جبهه شعبيه از بين مدنيّين بمباران مىكند. براثر اجماع اين
موقف جبهه شعبيه خَرَجَت از ياطر و فقط فتح باقى مىماند.
21 نوامبر 1976
لجان
ثوريه از مجدل زون (21/1976) نوامبر به اسرائيل زدند و اسرائيل بلد را
كوبيد. مردم آنها را از شهر بيرون كردند و آنها از كنار شهر زدند و
اسرائيل جواب داد و همه قراء اطراف را زد.
21 فوريه 1976
بسم اللَّه
محبوبم،
ديشب نخفتم. از اينكه تو را، در رنج و عذاب مىبينم بىاندازه ناراحتم.
من از طوفان حوادث باكى ندارم. در گردابهاى خطر فرو مىروم تا به ساحل
نجات برسم... از اين طوفانها زياد ديدهام... و مىدانى كه از اين
طوفانهاى سخت خيلى زياد بر پيكر طايفه شيعه هجوم آورده است و من احساس
مىكنم كه در خلال اين طوفانهاى خطرناك است كه شخصيّت آدمى نضج مىگيرد و
اجتماع به سوى كمال مىرود.
من
نگرانم و اين نگرانى طبيعى است، نگران جوانان بىگناه، نگران بازىهاى
سياسى استعمار، نگران خدعه و تزوير عملاء داخلى، نگران سرنوشت، و نگران اين
كه ما نتوانيم در اين لحظات بحرانى به مسئوليت خود آنچنان كه بايد عمل
كنيم...
اما
من از خطر نمىهراسم، از مرگ نمىگريزم. هنگامى كه طوفانها، بيش از تحمل
توانايى من، شدت مىگيرند؛ على را در نظرم مجسم مىكنم. دردهاى او و
رنجهاى او، تنهايى او و نالهها و سوز و گدازهاى درونى او، طوفانهاى
حوادث كه يكى پس از ديگرى او را محاصره كرده بود. همه را به ياد مىآورم...
و آنگاه تسكين مىيابم و هنگامى كه هيچ راه نجاتى پيدا نمىكنم به آغوش
شهادت پناه مىبرم و با قدمهاى محكم و اراده آهنين به دنبال حسين مىروم و
با رضا و توكل، خود را و حيات و هستى خويش را به خدا تقديم مىكنم...
آنگاه آسوده و مطمئن و آرام به سوى سرنوشت مىروم. آنچه مرا بيش از
اندازه رنج مىدهد ناراحتى تو است و آرزو مىكنم كه بتوانم قسمتى از
ناراحتىهاى تو را بر قلب خود بپذيرم.
ديروز، در حين ناراحتى شديد، جوانان بىگناه ما را محكوم كرديد...
به
خدا سوگند كه، اين جوانان بىگناهند و آنقدر بىرحمانه و ظالمانه مورد
اهانت، تهمت و هجوم جدى قرار گرفتهاند كه حدى بر آن متصور نيست... تنها
گناه آنها اين است كه در مقابل بىشرفترين فاسدها، و خبيثترين
جنايتكاران از جان خود مسلحانه دفاع كردهاند و خدا به آنها كمك كرده تا
باوجود قلت خود دشمنان خود را از پاى درآورند. خيلى دور از انصاف است كه
چنين جوانان بىگناهى را از دفاع جان خويش محروم كنيم و از اينكه مظلومانه
به دست جنايتكاران كشته نشدهاند، محكوم نماييم!
من
اين جوانان را احترام مىكنم، زيرا اين شهامت و شجاعت را داشتهاند كه
براى اولين بار، ظلم و ستم و كفر را با عنف جواب بگويند و مثل بيچارگان
ذليل و درمانده زمان سلطان حسين صفوى، مرگ را با خفت و ذلت نپذيرند...
مشكل
ما، مبارزه حق و باطل است كه به اوج خود رسيده و هر روز به درجات سختتر
مىرسد. اصحاب ظلم و كفر و جهل متحد مىشوند و ما را مىكوبند، زيرا ما از
قماش آنها نيستيم و ارزشهاى آنها را زير پا گذاشتهايم، و مقياسها و
ارزشهاى خدايى را علم كردهايم كه آنها را نابود خواهد كرد.
4 مارس 1977
در
نبطيه، قوىترين پايگاه نيروهاى چپ، جنگهاى سختى بين جبهةالرفض و حزب
كمونيست از يك طرف و صاعقه از طرف ديگر درگرفت. درنتيجه اين جنگها بيش از
200 نفر از نيروهاى چپ كشته شده و همه پايگاههاى آنها به تصرف صاعقه
درآمد و بقيه آنها پياده فرارى شده از راه كوهها وتپّهها و درههاى
اطراف نبطيّه خود را به جنوب رساندند. در اين تصفيه بزرگ، فتح و
جبهةالديموقراطيه نيز به صاعقه كمك مىكرد و بعد از تسلط بر پايگاههاى چپ،
همه آنها به فتح تسليم شد.
در
منطقه صور، آخرين نقطه نيروهاى چپ نيز، وضع متشنج است. فتح به صورت
آمادهباش كامل درآمده است كه درصورت هر نوع زدوخورد، نيروهاى چپ را تصفيه
كند و جنگندگان جبهةالرفض نيز در خيابانها و راهها پراكنده شده و حواجز
متعددى بهوجود آوردهاند و فقط كارشان دستگيركردن مخالفان و احتمالاً ضرب و
قتل آنهاست.
ديروز،
در يكى از همين حواجز، عنصرى از فتح دستگير شده و كتك مفصلى از جبهةالرفض
خورده. به محض اينكه فهميدهاند او از فتح است، او را از ماشين پايين
كشيده كتك مفصلى زدهاند.بزرگان و رهبران جبهةالرفض گريختهاند و عدهاى از
آنها بهطور انتحارى مشغول آتشافروزى براى انفجار جنوبند.
تنها
اميد آنها اين است كه جنگى بين اسرائيل و سوريه درگيرد، و يا سوريه سقوط
كند، و يا اسرائيل وارد لبنان شود و لذا آنها از فرصت استفاده كرده
چندصباحى ديگر به خرابكارىهاى خود ادامه دهند.
9 مارس 1977
در
هنگام هجوم بر تل ربّ ثلاثين، شباب امل، پيشاهنگان هجوم، فرياد
اللَّهاكبر برداشتند و با رگبار گلوله و هجومى برقآسا بر دشمن تاختند و
دشمن با تلفات سنگين شكسته و وامانده شد. بعد از آنكه فرياد اللَّهاكبر و
هجوم برقآساى شباب امل صفوف دشمن را شكافت، همه جنگندگان موجود در معركه،
همه آنها كه از پس مىآمدند، از جوانان فتح و جيش لبنان عربى و حتى احزاب
يسارى نيز فرياد اللَّهاكبر برداشتند و اين صوت ملكوتى در كوهستانهاى
طيبه طنين مىانداخت و با طنين توپها و انفجارات درهم مىآميخت.
27 ژوئيه 1977
حاروف
جبهةالرفض
مىخواست مكتب باز كند، ولى مردم شهر مخالفت كردند و نگذاشتند و به
جبهةالرفض در بيرون شهر، حاجز گذاشته و افراد شهر را گرفته، به سختى
مىزدند و مضروب مىكردند.
27 ژوئيه 1977
شهر
انصار صاعقه بر شهر مسلط شده است. فتح نمىخواهد، لذا به اعضاى احزاب چپ
بخصوص شيوعى اسلحه و هويه مىدهد و آنها ضدصاعقه و ضد حركتالمحرومين
استفزاز مىكنند براى انفجار...
5 جولاى 1977
جدل
با احزاب چپ در برج رحّال پس از سخنرانىهاى متعددى كه كادرهاى ورزيده
حركت در شهرهاى مختلف جنوب بهپا داشتند و اثرات شگفت كه از آنها ظاهر شد،
شيخ صبحى درخواست كرد كه يك سخنرانى، در قريه برج رحّال بگذارد كه خود
نوعى تحدّى و دهنكجى به احزاب چپ بود كه در آن منطقه سيطره مطلق داشتند.
من پيشنهاد شيخ را پذيرفتم و حتى از استاد حسن حسينى خواهش كردم كه با او
برود و اگر سئوالات سياسى مطرح شد و شيخ از جواب باز ماند، استاد حسن براى
جواب حاضر باشد، لذا در روز معين، ساعت شش بعدازظهر، شيخ صبحى و استاد حسن
وعدهاى از جوانان حركت، رهسپار برج رحّال شدند تا در مقابل دشمنان
ايدئولوژى و حزبى حرفهاى اسلامى و سياسى خود را بزنند ...
من
از بيروت به مؤسسه رسيدم و ديدم كه اينها عازم حركتند، و من نيز كار
ديگرى ندارم و بعلاوه در ته دلم احساس نگرانى مىكردم كه اگر خداى ناكرده
چپىها شيخ را دست بياندازند و او از جواب باز بماند، شكست معنوى بزرگى در
منطقه نصيب ما خواهد شد. لذا همراه آنها رهسپار برج رحّال شدم، و مطابق
معمول سخنرانى در حسينيه قريه بود. مسئولين حركت در ده، ميهمانان را در صف
جلوى حسينيه جاى دادند، ولى من به عقب حسينيه رفتم و كتابى از شريعتى داشتم
و مشغول خواندن شدم. خيلى اصرار كردند كه مرا به جلو ببرند و در صدر مجلس
بنشانند، ولى حوصله نداشتم و در دنياى ديگرى سير مى كردم و نمىخواستم از
احلام شيرين خود خارج شوم و به جمع موجود در حسينيه بپيوندم، فقط مىخواستم
به دوست و دشمن بفهمانم كه من هستم و يك قدرت روحى براى دوستانم باشم، ولى
درعين حال به راز و نياز درونى دلم مشغول گردم و عيش معنويم را منقّص
نكنم.
ملت
كمكم آمدند و حسينيه بىسابقه پر شد و سخنرانى آغاز گرديد. شيخ درباره
خداپرستى حرف زد و سخنرانى جالبى كرد، ولى من همچنان سرم در كتابم بود، فقط
گاهگاهى نگاه به سخنران مىانداختم و بدينوسيله حضور خود را در جلسه
اعلام مىكردم.
اما
احزاب چپ، جناحى قوى تشكيل داده، نيروهاى جنگى خود را در خارج مستقر كرده و
در نقاط حساس حسينيه كمين نموده و براى تخريب جلسه و ايجاد جنجال، نقشه
كاملى طرح كرده بودند. به محض اتمام سخنرانى شيخ صبحى، يكى از سخنوران چپ،
بهعنوان سئوال، دست بلند كرد و در كنار منبر قرار گرفت و شروع به سخنرانى
نمود. گفت: يا شيخ سخن تو بسيار خوب بود، خداپرستى نيز منافع زيادى دارد،
اما شما را با خدا و خداپرستى چهكار؟ شما كه مسلمان نيستيد! شما كه به
اسلام عمل نمىكنيد! شما كه با استعمار مبارزه نمىنماييد، شما با كتائب
همكارى مىكنيد، شما نبعه را تسليم كتائب كرديد، شما خيانتكاريد...
شيخ
صبحى هاج و واج روى منبر خشك شده بود و اين سخنران ورزيده حزبى آنقدر
بلند و سريع و جذاب صحبت مىكرد كه مجالى به شيخ براى جواب نمىداد، لذا
شيخ از منبر پايين رفت و استاد حسن به منبر رفت كه جواب بگويد، ولى او هم
مجال نمىيافت...
همهمه
شد، ملت اعتراض مىكردند ولى منبر به دست آن سخنران حزبى بود و همچنان مثل
ريگ به حركت محرومين حمله مىكرد و مثل مسلسل، شعارهاى تند انقلابى
مىداد. بالاخره، استاد حسن عصبانى شد و شروع به فرياد زدن كرد تا توانست
صداى سخنران را قطع كند و گفت هماكنون در جنوب لبنان، در محورهاى جنگ بنت
جبيل و طيبه فداييان امل مىجنگند و از لبنان دفاع مىكنند و همه هفته شهيد
مىدهند، اما شما كجا هستيد؟ شما كجا با كتائب يا با اسرائيل مىجنگيد؟
اگر راست مىگوييد به مرزهاى جنوبى برويد و در مقابل دشمن سنگر بگيريد! دست
از شعارهاى ميانتهى برداريد و اگر راست مىگوييد كمى عمل كنيد...
مىرفت
تا جلسه كمى به حالت عادى خود برگردد و آرامش برقرار شود، ولى يك سخنران
حزبى ديگرى، فوراً به بالاي منبر رفت و در كنار استاد حسن قرار گرفت و با
كلمات شمرده، شروع به سخن نمود و دوباره بر منبر سيطره يافت و آنقدر كلامش
نافذ و زيبا بود كه همه حسينيه سراپا گوش شد و محو قدرت سخنران و افكار
انقلابى و اسلامى او گرديد. او كلام خود را با على(ع) و عدالت او شروع كرد و
سپس تكيه بر ابوذر غفارى و مبارزات بىامانش، ضدعثمان و معاويه نمود و
نتيجه گرفت كه مبارزه بايد در جهت نابودى سرمايهداران و سقوط نظام لبنانى
باشد، و جنگ با اسرائيل و يا كتائب جنبه ثانوى دارد! مىگفت تا وقتى كه
نظام لبنانى سرنگون نشود و سرمايهدارى نابود نگردد هيچ نتيجهاى از اين
همه جنگها، خونريزىها و فداكارىها عايد نخواهد شد.
من
مىدانستم كه به اسلام و به على ابداً ايمان ندارد، ولى براى سيطره بر
افكار مردم، پشت سر هم آيات قرآنى مثال مىآورد و از كلمات على(ع) مثل
مىزد. من هنوز در آخر حسينيه نشسته بودم و شاهد اين صحنهها بودم و عصبانى
و ناراحت از زبردستى حزبىها و سادگى جوانان حركت به خود مىپيچيدم، تا
بالاخره يكى از كادرهاى حركت نزد من آمد و درگوشى به من گفت كه وضع خيلى
خراب است، حزبىها همه حسينيه را محاصره كردهاند و اگر جوابى بدهيم ما را
خواهند كوبيد... و خلاصه بهتر است هر چه زودتر از حسينيه خارج شده برويم!
با عصبانيت به او گفتم يعنى مىگويى فرار كنيم؟ جلسه را به دست حزبىها
بسپاريم و معركه را خالى كنيم؟ و اضافه كردم كه تو و هر كس ديگرى كه احساس
خطر مىكند ممكن است برود، ولى من مىمانم و سعى مىكنم كه جلسه را به دست
بگيرم...
آنگاه
از همان نقطه كه نشسته بودم، از آخر جلسه فريادم بلند شد، تصميم گرفتمكه
رسماً وارد صحنهشوم و با همان تاكتيكهاى حزبى آنها را بكوبم. قبل از هر
چيز خواستم كه اين سخنران چيرهدست را از موضع هجومى بازدارم و او را به
موضع دفاعى بكشانم. با صداى بلند سخنران را متوجه خود كردم، حزبىها با
فرياد خواستند بر من سيطره يابند، ولى من فرياد خود را بلندتر كردم. سؤال
ساده، كوتاه و محكم؛ آيا تو اى سخنران به على ايمان دارى؟
همهمه
حزبىها عليه من بلند شد كه او را از جواب معاف بدارند، ولى من تكرار
كردم؛ باز هم تكرار، و حتى سؤال خود را متوجه مردم كردم. اى مردم چرا اين
مرد كه اينهمه از على و قرآن حرف مىزند، مىترسد جواب مرا بدهد، كه آيا
به على معتقد است يا نه؟ همه نظرها متوجه من شده بود و من هم خجالت را به
كلى كنار گذاشته بودم، گويى كه اصلاً خجالت مفهومى ندارد، سخنران مىخواست
كلمهاى بگويد، فرياد من بلند مىشد كه آيا به على ايمان دارى يا نه؟...
بالاخره سخنران مجبور شد بگويد آرى به على ايمان دارم! فوراً سؤال ديگرى
مطرح كردم. آيا على دزدى مىكرد؟ گفت: نه، دزدى نمىكرد.
فوراً
بدون آنكه براى او مجال براى فرار باشد نتيجه گرفتم و گفتم: ولى شما دزدى
مىكنيد. چگونه به على ايمان داريد و باز هم دزدى مىكنيد؟... سخنران همه
نوارش پاره شد، اعصابش متشنج گرديد، مىخواست با هر زحمتى كه شده از خود
دفاع كند، دزدىهاى خود را توجيه نمايد، ولى كلام او ديگر خريدار نداشت!
همه مردم مىدانستند كه اينها دزدى مىكنند و اين دزدى براى آنها گناه به
شمار نمىرود... بالاخره، سخنران مجبور شد كه اعتراف كند... ولى گفت:
مادزدى نمىكنيم، بلكه ما اموال سرمايه داران را مصادره مىكنيم و مصادره
با دزدى فرق دارد. اگر جماهير )تودهها) فرمان دهد كه اموال ثروتمندان به
نفع جماهير مصادره شود، ديگر دزدى خوانده نمىشود. فرياد زدم كدام جماهير؟
همه جماهير شما را طرد مىكنند. همه جماهير از شما متنفرند) ابراز احساسات
مردم و رضايت آنها از كلام من. ادامه دادم، شما چند نفر جمع مىشويد و خود
را جماهير مىخوانيد، و مال مردم را براى جيب خود مىدزديد و جماهير را
بدنام مىكنيد! كى و كجا جماهير به شما وكالت داده است؟ هركجا و هر وقت كه
مىنگريم مىبينيم كه جماهير شما را طرد مىكند. سخنران حزبى گفت ما به
خاطر جماهير مصادره مىكنيم، ولى فعلاً جماهير رشد كافى ندارد و نمىفهمد!.
به او گفتم به هرحال تا وقتى كه نمايندگى ملت به شما واگذار نشده است حق
مصادره اموال كسى را نداريد. به علاوه مىخواهم بپرسم اگر راست مىگوييد
چرا املاك و اموال جنبلاطها و جورج حاوىها را مصادره نمىكنيد؟ ولى سراغ
خانههايى مىرويد كه سرنشينان بينوايش زير بمبارانهاى اسرائيل خانه و
زندگى را ترك گفته و فرار كردهاند، و همه ثروتشان همان اثاثيه خانه شان
است، و شما با كمال بىشرمى خانههاى اين بينوايان را مىدزديد! آرى على از
شما ننگ دارد، و شما بايد شرم كنيد و اسلام را و على را بازيچه
سياستبازىهاى خود قرار ندهيد!
سخنران
با تردستى تمام، مىخواست دوباره منبر را به دست بگيرد، و با تلاوت آيات
قرآنى و تكيه بر على و ابوذر و شعارهاى تند انقلابى مىخواست ماهيّت ضددين
خود را بپوشاند... ولى من نيز به او مجال نمىدادم. از او سؤال كردم، اگر
به خدا و رسول ايمان دارى، نظرت را درباره عَلْمَنَه بگو. ولى او سكوت كرد،
زيرا در بنبست اسير شده بود. از يكطرف با اينهمه طرفدارى از اسلام و
رسول و على نمىتوانست از علمنه (جدايى دين از دنيا) دفاع كند، و از طرف
ديگر علمنه شعار همه احزاب چپ لبنان بود. لذا حزبىها شروع به فحاشى كردند،
عصبانيت آنها به درجه انفجار رسيد، و من نيز منتظر همين لحظات بودم، با
فريادهاى مكرّر سخنران را ميخكوب كرده بودم و قيل و قال مردم همهچيز را
مختل كرده بود، بعد فحش و ناسزا شروع شد، تهديد و اسلحه به ميان آمد، ولى
من بدون توجه از چپ و راست خود همچنان سؤال پرتاب مىكردم؛ محكم، كوتاه و
عميق كه همه حزبىها را كلافه كرده بود. تشنج بالا گرفت، كشمكش شروع شد و
عدهاى از دو طرف گلاويز شدند و دامنه كشمكش به خارج حسينيه كشيده شد. جار و
جنجال و هياهو به آسمان بلند گرديد، هر لحظه، به نقطه انفجار نزديكتر
مىشديم، و من نيز خود را براى مانورى بزرگتر و خطرناكتر آماده مىكردم.
در اين هنگام، چند نفر از پيران شهر از من خواستند كه به جلو بروم و براى
مردم صحبت كنم، بلافاصله پذيرفتم و با يك خيز خود را به پشت منبر رساندم و
در كنار سخنران حزبى قرار گرفتم، يكباره، دو جنگنده قوى هيكل حزبى در دو
طرف من قرار گرفتند! و به خيال خود، مرا تهديد مىكردند كه در صورت هجوم به
آنها مرا از پاى درمىآورند. من نيز تصميم خود را گرفتم، تصميمى خطرناك و
آهنين، كه در صورت زد و خورد، با يك ضربه آنى، آن دو را آنچنان نقش بر
زمينشان كنم كه هرگز از خاك برنخيزند و آنقدر به اراده خود و قدرت سرپنجه
خود، ايمان و اعتقاد داشتم كه با كمال آرامش شروع به صحبت كردم، از همه
مردم تقاضا نمودم كه اگر مرا دوست مىدارند سكوت كنند و فحش و ناسزاى كسى
را جواب نگويند. داخل حسينيه فوراً آرام شد، ولى هياهوى خارج، اجازه سخن
نمىداد، بعضى از دوستان را فرستادم تا همه افراد خارج را به داخل بياورند
تا همه بشنوند، دوست و دشمن كمكم به داخل آمدند و خواهناخواه سكوت كردند
تا ببينند من چه مىگويم. قبل از هر چيز به سخنران حزبى مرحبا گفتم و سيطره
او را بر قرآن و نهجالبلاغه ستودم و گفتم من تعجب مىكنم كه با اين
آشنايى و علاقه شما به قرآن و به على، چگونه دزدى مىكنيد؟ و مردم را
مىزنيد و آزار مىكنيد، و بىجهت تهمت مىزنيد، بىگناهان را مىكشيد و
امنيت را از مردم سلب مىكنيد و محيط را براى توطئه اسرائيل آماده
مىنماييد؟
در
اين موقع برق را قطع كردند؛ ميكروفون ساكت شد و چند لحظه در تاريكى محض
فرو رفتيم و هر لحظه انتظار حملهاى را به خود داشتم تا بالاخره چراغ
گردسوزى آوردند و ادامه دادم.آنگاه به شرح توطئه پرداختم... توطئهاى
اسرائيلى براى تصفيه مقاومت فلسطين آغاز شد، كتائب نيز كه از سير صعودى
قدرت مسلمين وحشت داشت، براى حفظ امتيازات فراوان خود و تضعيف قدرت مسلمين
با اسرائيل همداستان شد و جرقه توطئه را برافروخت تا مقاومت را، به ميدان
بكشد و با پشتيبانى اسرائيل آن را بكوبد و ضمناً مسلمانان را نيز همراه با
مقاومت فلسطين به زانو درآورد.
جنگ لبنان، برخلاف ادعاى باطل احزاب چپ، قيام محرومين عليه نظام موجود نبود، بلكه توطئهاى اسرائيلى بود كه براى نابودى مقاومت، توسط استعمار طرحريزى شده بود، و هر قدمى در راه تصعيد جنگ يا جرقه انفجار به مصلحت اسرائيل و زيان مسلمانان و مقاومت بود، و ما ديديم كه احزاب چپ به خيال خام خود، كه واژگون كردن نظام لبنان بود به آتش جنگ دامن مىزدند و عملاً در گرداب توطئه غرق مىشدند و خواسته و نخواسته به مصلحت اسرائيل قدم برمىداشتند. قسمت بزرگى از مسئوليت خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح و تخريب كلى لبنان بهعهده احزاب چپ لبنان است، آنها كه از روى جهل و يا خيانت، مدام به شعله جنگ دامن زدند، و بر آن بنزين ريختند و همه روزه بهانهاى جديد به كتائب و اسرائيل، براى هجوم دادند، و بالاخره لبنان را به اين روز سياه كشاندند كه حتى بقاى آن مورد شك است، چه رسد به مكتسبات و دستآوردهاى جنگ كه مدام براى دستآورد بيشتر و بهره زيادتر شعار جنگ مىدهند، درحالى كه همه روزه چيزى زيادتر از دست مىدهند!
جنگ لبنان، برخلاف ادعاى باطل احزاب چپ، قيام محرومين عليه نظام موجود نبود، بلكه توطئهاى اسرائيلى بود كه براى نابودى مقاومت، توسط استعمار طرحريزى شده بود، و هر قدمى در راه تصعيد جنگ يا جرقه انفجار به مصلحت اسرائيل و زيان مسلمانان و مقاومت بود، و ما ديديم كه احزاب چپ به خيال خام خود، كه واژگون كردن نظام لبنان بود به آتش جنگ دامن مىزدند و عملاً در گرداب توطئه غرق مىشدند و خواسته و نخواسته به مصلحت اسرائيل قدم برمىداشتند. قسمت بزرگى از مسئوليت خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح و تخريب كلى لبنان بهعهده احزاب چپ لبنان است، آنها كه از روى جهل و يا خيانت، مدام به شعله جنگ دامن زدند، و بر آن بنزين ريختند و همه روزه بهانهاى جديد به كتائب و اسرائيل، براى هجوم دادند، و بالاخره لبنان را به اين روز سياه كشاندند كه حتى بقاى آن مورد شك است، چه رسد به مكتسبات و دستآوردهاى جنگ كه مدام براى دستآورد بيشتر و بهره زيادتر شعار جنگ مىدهند، درحالى كه همه روزه چيزى زيادتر از دست مىدهند!
سيد
موسى از همان اول، ماهيت توطئه را به خوبى شناخت و براى عقيمكردن آن به
شدت كوشيد، تا به جايى كه اعتصاب غذا كرد تا جنگ خاتمه يابد و خاتمه يافت و
رشيد كرامى به صدارت رسيد و مىرفت كه اوضاع دوباره آرام شود كه احزاب چپ
در منطقه بعلبك به مسيحيان بىگناه حمله كردند و عده زيادى را كشتند و آتش
جنگ دوباره شعله كشيد...
جوانان
امل، لحظهاى از وظيفه تاريخى خود غفلت نكردند، در همه جبهههاى جنگ، براى
دفاع از مناطق خود تا آخرين قطره خون خويش مىجنگيدند و بيش از صدوسى شهيد
دادند، دفاع از شيّاح قهرمان، بخصوص در لحظات وخيم و بحرانى جنگبر دوش
جواناناملبود، محوركنيسه، محور اسعداسعد و محور طيونه بهدست جوانان امل
بود و اينها از خطرناكترين و سختترين محورهاى جنگ شيّاح به شمار مىرفت،
همچنين در حىّ ماضى، در منطقه رويس، در حى ليلكى، در حى سَلُّم، در كفر
شيما، در خندق غميق، در تل زعتر و در نبعه جوانان امل سخت مىجنگيدند، در
تل زعتر فداييان امل به كمك مقاومت فلسطين جانبازىها كردند و دو مسئول
نظامى امل (از خانواده صقر) در جنگهاى تل زعتر شهيد شدند، و پانزده نفر از
اعضاى رسمى امل به افتخار شهادت نائل آمدند، علاوه بر آن صدها نفر از
انصار و طرفدار حركت محرومين نيز به شهادت رسيدند، از خانواده اشهب، حدود
چهل مرد را سر بريدند زيرا روزگارى فرمانده نظامى امل در تل زعتر از
خانواده اشهب بود! و هنگام سقوط تل زعتر، يك مجموعه انتحارى امل (دوازده
نفر به فرماندهى محمد شور) همراه با ورزيدهترين جنگندگان فتح، براى
بازكردن راه خروج از تل زعتر، به كوههاى مونتوردى رفته و روزهاى سخت و
وحشتناكى را براى حمايت فراريان تلزعتر در كوههاى مونتوردى جنگيدند و
پنج نفر آنها مجروح شده به مريضخانه منتقل شدند.
در
جنوب نيز، جنگندگان امل در صيدا، و هلاليه و جباع براى دفاع از مقاومت
جنگها كردند، و بعد از انتقال توطئه به جنوب، در مرزهاى جنوب لبنان، بخصوص
در محورهاى بنت جبيل و محورهاى طيّبه بزرگترين نيروهاى جنگنده را بعد از
فتح امل تشكيل مىداد، و تا بهحال نيز بيش از هر كس شهيد داده است.
درحالىكه احزاب چپ بههيچوجه در محورهاى جنگ وجود ندارند، فقط در داخل
شهرها و در ميان مردم سوار ماشينهاى جنگى خود شده، رژه مىروند و عضله
نشان مىدهند تا جلب توجه كنند.
اما
درباره نبعه، مىخواهم مفصّلتر صحبت كنم، زيرا اين دوست حزبى ما، حركت
محرومين و امام موسى را متهم كرد كه نبعه را تسليم كتائب كردهاند و براين
اساس، اتهام خيانت به امام زد و حتى هنگام سقوط نبعه، براساس همين اتهام،
احزاب چپ نشستند و فرمان تصفيه حركت محرومين را صادر كردند و عدهاى را
زدند و مجروح كردند و به زندان كشيدند، و حتى كشتند... به جرم اينكه حركت
محرومين نبعه را تسليم كتائب كرده است. مىخواهم مفصلتر درباره نبعه شهيد
صحبت كنم و اثبات نمايم كه همين نبعه و همين سقوط نبعه براى اثبات خيانت
احزاب چپ كافيست، اگر هيچ جنايت ديگرى نمىكردند، فقط همين جنايت نبعه براى
اثبات خيانت و جنايت آنها كافى بود، و خدا را گواه مىگيرم كه اگر همه
سكوت كنند، من شخصاً سكوت نخواهم كرد و سقوط نبعه را همچون پتكى بر ضمير
اجتماع و عقل تاريخ فروخواهم كوفت و جنايتكاران را رسوا خواهم كرد.شما اى
احزاب چپ، امام موسى و حركت محرومين را متهم مىكنيد كه نبعه را تسليم
كردند، و من همه شما را به محكمه عدالت مىكشم و محكوم مىكنم تا حتى
خودتان بپذيريد كه جنايتكار كيست و جنايتكار كدامست...
آنگاه
وضع نبعه را از روزگار نخست شرح دادم، شهرى دويست هزار نفرى كه حتى يك
مريضخانه نداشت، و بهعلت فقر و جهل، احزاب چپ سيطره كامل داشتند، نان و
مواد غذايى در دست احزاب چپ و سازمانهاى افراطى بود كه فقط به طرفداران
خود مىدادند و اگر گرسنهاى غيرحزبى به آنها رجوع مىكرد، مىگفتند «تو
محسوب بر امام هستى؛ برو از او بگير»، درحالىكه نبعه محاصره بود و امكان
قوت و كار براى بدبختى وجود نداشت جز حزبىها كه از كشورهاى خارجى برايشان
پول و مواد غذايى فراوان مىرسيد.
امام
موسى توانست، با امكانات كم خود چندمرتبه آرد، برنج، شكر، روغن و غيره بين
مردم محروم غيرحزبى نبعه پخش كند و هم او براى اولين بار، با زحمت زياد و
كمك پزشكان فرانسوى يك مريضخانه بيستوچهار تخته، با دو اطاق عمليات تأسيس
كرد، كه در عرض يك ماه و نيم بيش از دوهزاروهفتصد عمل جراحى انجام دادند كه
در صورت عدم وجود مريضخانه اكثرشان مسلّماً مىمردند! اما احزاب چپ، با
پزشكان فرانسوى تماس گرفته به آنها گفتند كه امام موسى كتائبى و مرتجع
است، دستنشانده و جاسوس است، و بهتر است شما از نبعه خارج شويد. پزشكان
گفتند ما براى انسانيت كار مىكنيم و كارى به امام موسى نداريم، حزبىها
گفتند كه اين مريضخانه به اسم امام موسى است و او از شهرت خوب اين مريضخانه
استفاده مىكند!... و بالاخره آنقدر تحريك و تهديد كردند تا پزشكان خارجى
از نبعه گريختند! اين بود كار احزاب چپ در نبعه! آيا جنايتى بزرگتر از
اين مىتوان سراغ گرفت؟ كدام وجدان كورى ممكن است در مقابل اين حقايق
وحشتناك قرار بگيرد و از شدت درد نتركد؟ چه حزبى مىتواند بعد از اينهمه
جنايت خود را طرفدار انسانيت قلمداد كند؟
بگذاريد
مطلب مهمترى را شرح دهم تا توطئهگران بيشتر رسوا شوند. در همسايگى
نبعه، ارمنىها زندگى مىكنند كه حدفاصل بين مسلمانها و مسيحىها هستند.
ارمنىها در جنگ بىطرف بودند و با مسلمانها رابطه دوستانه نزديكى داشتند،
و آرد و مواد غذايى، دارو و طبيب و حتى اسلحه بهطور مخفى توسط ارمنىها
به نبعه مىرسيد و قراردادى وجود داشت كه در قسمت ارمنىها، از چپ يا راست
هيچ مسلحى داخل نشود، ولى دخول و خروج افراد غيرمسلح آزاد بود.در روزهاى
آخر حيات نبعه، كه توطئه سقوط آن در شرف تكوين بود، يكى از سازمانهاى چپ
فلسطينى، بهنام جبهه ديموقراطيه، كه مسئول آن يك مسيحى مارونى بهنام رمزى
بود، چندين بار به ارمنىها حمله كرد و سىودو نفر از آنها را كشت،
ارمنىها اعتراض كردند و نزد ياسرعرفات و جنبلاط شكايت نمودند، ولى
نتيجهاى نداد، و بالاخره براى آنكه توطئه جداً تحقق بپذيرد، به چهار دختر
ارمنى، وسط خيابان، هتك حرمت كردند و لذا ارمنىها نيز در كنار كتائب قرار
گرفتند، و كتائب از راه محلات ارمنى وارد نبعه شدند و نبعه سقوط كرد.
چند
روز قبل از سقوط قطعى نبعه، عبدالكريم سعيد مسئول نظامى امل در محور
كمپطراد و سيزده نفر از جنگندگان امل كه مسئول دفاع از محور بودند و با
فداكارى زياد حملات متعدد كتائب را دفع مىكردند، از پشتسر مورد هجوم
احزاب چپ (قوات مشتركه) قرار گرفتند، به اتهام اينكه جنگندگان امل
دستنشانده سوريه هستند، خلع سلاح شده، كتك مفصلى خوردند و به زندان
افتادند و بعضى از آنها براى مدتى دراز بسترى شدند، و خود عبدالكريم سعيد،
از شدت ضربات قنداق تفنگ، بعد از يك هفته هنوز سرش متورم و صورتش سياه
بود! البته روز بعد از دستگيرى سيزده جنگنده امل، محور كمپ طراد سقوط كرد
زيرا كسى وجود نداشت تا از اين منطقه دفاع كند! براساس همين توطئه عدهاى
از حزبىها از پشت سر به محور پلازا كه دست امل بود حمله كردند و آنها را
به مسلسل بستند و جنگندگان امل زير رگبار گلولهها، خود را از ميان ديوار
شكستهها و سنگها و سوراخها نجات دادند و روز بعد محور سخت پلازا نيز
سقوط كرد زيرا مدافعى نداشت! و از همه مهمتر و دردناكتر و رسواتر،
همانطور كه سرگرد ابوزيد، فرمانده فتح در نبعه، بعد از فرار در يك مصاحبه
مطبوعاتى اعلام كرد و گفت: بيست و چهار ساعت قبل از سقوط نبعه، سيزده حزب و
سازمان موجود در نبعه خود را تسليم كتائب كرده نبعه را ترك گفتند، و همه
آنها اكنون به سلامت در منطقه غربى زندگى مىكنند... اما جنگندگان امل تا
آخرين لحظه جنگيدند و حدود بيست و پنج نفر از آنها به شهادت رسيدند كه بين
آنها بايد مسئول نظامى حسين قشاقش، و مسئول فرهنگى محمد فقيه، و مسئول
خدمات ابومحمد قعيق را نام برد. احزاب توطئه كردند و نبعه را به سقوط
كشاندند و يك روز قبل از سقوط ، اسلحه خود را تسليم كردند و به سلامت
گريختند اما جوانان امل جنگيدند و شهيد شدند و چه جنايتى بزرگتر از اينكه
كسانى بيايند و بگويند حركت محرومين يا سيدموسى (صدر) نبعه را تسليم كرد!
اگر يك ذره شرف و مردى و انصاف وجود مىداشت، اين خيانتكاران اينچنين
تهمت بىشرمانه نمىزدند، لااقل از خون شهداى امل شرم مىكردند، و اگر
وجدانى و ضميرى داشتند اينهمه حقكشى و اينهمه جنايت و اينهمه ظلم و
بىانصافى نمىكردند... و ننگينترين جرم اين جنايتكاران آنكه بعد از
سقوط نبعه، احزاب و سازمانهاى چپى جمع شدند و فرمان تصفيه حركت محرومين را
صادر كردند تا در همه جاى لبنان، حزبىهاى بىهمهچيز هركجا جوانى از امل
يا حركت محرومين را يافتند؛ گرفتند، زدند و به زندان انداختند و در بعضى
موارد كشتند، اين جنايت و اين خيانت براى محكوم كردن ابدى اين احزاب بىهمه
چيز كافيست، و اگر هيچ گناه ديگرى، از اين همه جنايت و خيانت آشكارا از
اين احزاب سر نمىزد، فقط همين توطئه سقوط نبعه و تهمتها و خيانتها و
جنايتهاى بعد از سقوط كافى بود كه براى هميشه، اين احزاب ننگين به لعنت و
نفرين ابدى محكوم گردند.
افرادى
از بين جمعيت بهپاخاسته، اظهار مىداشتند كه در نبعه بودهاند و خيانت
احزاب را خود شاهد بودهاند... و از نقاط ديگر صداى قبول بلند مىشد، هيجان
شديدى بر حسينيه دامن گسترده بود، از گوشه و كنار، شعارهاى تندى عليه
احزاب بهگوش مىرسيد. حزبىها در سكوتى شرمآلود فرو رفته بودند، جوابى از
طرف آنها شنيده نمىشد، رهبران حزبى مات و مبهوت به صحنه متشنج خيره شده و
از هر عملى عاجز بودند، ديگر اسلحههاى آنها كارگر نبود، و جز مشتهاى
گرهكرده مردم داخل حسينيه و شعارهاى تند دادخواهى و اعتراض عليه ظلم و
جنايات احزاب شنيده نمىشد.
با
فرياد ادامه دادم: من از نمايندگان موجود احزاب مىطلبم كه، اگر جوابى
دارند به پاخيزند و بگويند، اگر به سخنان من يا حقايقى كه مىگويم ايرادى
هست، اعتراض كنند...اما هيچ اعتراضى نشد! شما اى احزاب به سيد موسي صدر فحش
مىدهيد و بىشرمانه او را عميل و جاسوس مىخوانيد، اما بررسى دقيق تاريخ
دو ساله گذشته بهخوبى نشان مىدهد كه تنها و تنها رجل مصلح و فداكار و
حقطلب فقط و فقط امام موسي صدر بود و بس... براى اثبات مدعاى خود، مواقف
مهم احزاب و امام را در دو سال گذشته مقايسه مىكنم... ابتدا كه جنگ داخلى
شروع شد، امام موسى فوراً اعلام كرد كه اين يك توطئه اسرائيلى است و بايد
به هر قيمت كه شده توطئه را عقيم كرد و آتش جنگ را خاموش نمود، درحالىكه
احزاب شعار جنگ و كشتار مىدادند و امام را متهم مىكردند كه نمىخواهد
بجنگد درحالىكه سابقاً شعارالسّلاح زينةالرجال را مىداده است و امروز همه
مىدانند كه احزاب همه خطا رفتند، و امام موسى صحيح فكر مىكرد و غرقشدن
در گرداب اين توطئه خطرناك به هيچوجه به مصلحت مسلمانان نبود و مسلماً
احزاب چپ در اين گرفتارى بزرگ نقش مهمى داشتند، و خون شصت هزار كشته و
سيصدهزار مجروح مسئولين اين جنگ را رها نخواهد كرد، درحالىكه امام براى
توقف جنگ حتى دست به اعتصاب غذا زد تا بتواند با استفاده از قدرت روحى،
جلوى جنگ را بگيرد و تا مدتى گرفت.
احزاب چپ و رهبرشان جنبلاط قرار عزل كتائب را صادر كردند، و امام مخالفت كرد و بعد اذعان كردند كه عزل كتائب به مصلحت نبود.
و
بعد احزاب چپ و راست «قتل علىالهويه» را به راه انداختند، كه مسيحى هر
مسلمانى را بكشد و مسلمان نيز هر مسيحى را در هر نقطهاى بكشد. آدمكشى به
جرم دين! و چه جنايت بزرگى، و چهقدر خونهايى به ناحق ريخته شد. امام موسى
سخت در مقابل «قتل علىالهويه» ايستاد، مبارزه كرد و چهقدر فحش و تهمت از
احزاب چپ شنيد. و ديديم كه قتل علىالهويه به منفعت كتائب تمام شد، و همه
مسيحيان را، دور كتائب جمع كرد و الزاماً هر مسيحى براى دفاع از جان خود،
اسلحه به دست گرفت و ضد مسلمانها وارد جنگ شد و قدرت بزرگى از مسيحيان
بهوجود آمد.
جنبلاط
و احزاب چپ شعار «اداره محلى» دادند و «مجلس سياسى» و «ارتش ملى» و «پليس
تودهاى» و وزارتخانههاى مختلف ايجاد كردند تا لبنان را عملاً تقسيم كنند،
امام موسى سخت مخالفت كرد و آنقدر ادامه داد تا تقريباً همه نيروهاى ملى
از شعار «اداره محلى» دست برداشتند و از وحدت لبنان طرفدارى كردند.
احزاب
چپ، به رهبرى جنبلاط شعار افراطى علمنه جدايى دين از حكومت را مطرح كردند و
امام مخالفت كرد، و بعد از مبارزهها، همه جناحها اذعان كردند كه رأى
امام صحيح بوده است و «علمنه سياسى» را كه شعار امام بود پذيرفتند.
و
بزرگترين مصيبت ظهور كرد و آن انفجار بين سوريه و مقاومت بود، جنبلاط و
احزاب چپ سوريه را خائن و جاسوس مىگفتند و معتقد بودند كه كشتن سورى
لازمتر از كشتن اسرائيلى است و شعار مىدادند كه اگر اسرائيل وارد لبنان
شود بهتر است از اينكه سوريه وارد شود، و مىگفتند كسى كه عليه سوريه وارد
جنگ نشود، به مقاومت فلسطين خائن است.
اما
امام معتقد بود كه هر انفجارى بين سوريه و مقاومت، يك مصيبت بزرگ براى
مقاومت فلسطين و امت عربى است و به هر قيمت شده بايد جلوى اين انفجار را
گرفت.
و
چهقدر امام بهخاطر اين خط صحيح خود مورد هجوم قرار گرفت، و حتى بارها
حياتش مورد تعرض واقع شد، و چه تهمتها و ناسزاها و مصيبتها كه تحمل كرد
ولى خط منطقى خود را تغيير نداد، و بالاخره بعد از پافشارىهاى معجزهآساى
او بود كه سوريه و مقاومت را آشتى داد و اين دوره جديد را كه مسلّماً به
نفع مقاومت فلسطين و مسلمانهاست به وجود آورد و اين امرى است كه امروز همه
مردم و حتى احزاب چپ به آن اعتراف مىكنند، ولى حتى يكى از آنها اينقدر
شرف و جوانمردى ندارد كه بيايد و از اينهمه تهمت و فحش و هجوم به امام
موسى معذرت بخواهد و به بزرگى امام اعتراف كند... مىبينيم كه همه حرفها و
پيشنهادهاى امام صحيح و منطقى بوده و احزاب و رهبران ديگر مرتباً موضع عوض
كردهاند، و اجباراً به خطاى خود پى برده، شعارهاى خود را عوض كردهاند،
ولى امام با روشنبينى و پيروى از ارزشها و استقلال از قدرتهاى خارجى، و
عدم قبول پول و اسلحه از دولتها و قدرتها، هميشه حق گفت و بر روى حق
پافشارى كرد و به خاطر حق بزرگترين اهانتها و تهمتها و هجومها و حقد و
كينهها را تحمل نمود، ولى حتى يك لحظه از راه حق منحرف نشد، و حق را فداى
مصالح و مصلحت و شرايط و ترس و تهديد و طمع نكرد...و اين انسان ارزش دارد، و
اين رجل شايسته رهبرى ملت است، و به همين دليل مىبينيم كه بعد از اينهمه
تهمتها و دشمنىها و تبليغات زهرآگين عليه امام موسى صدرتنها شخصيتى كه
محبوب و معبود اكثريت مردم است همان امام موسى است.
جلسه
در ميان شعارهاى پرشور مردم بهنفع امام موسى صدر خاتمه يافت و حزبىها
فقط از من دعوت كردند كه جلسه ديگرى در آن شهر حاضر و براى آنها سخن
بگويم. من پذيرفتم ولى اهالى شهر رد كردند و گفتند اينها اصلاً آدم نيستند
كه تو خود را به سطح آنها پايين بياورى و با آنها بنشينى و آنها را
بزرگ كنى.
20 پتامبر 1977
برج شمالى صور
جدال با پدر يكى از شاگردان مدرسه
يكى
از شاگردان خوب رشته مكانيك، در مرخصى ايام عيدفطر، به جاى آنكه به خانه
برود رهسپار محور جنگ بِنتِ جُبَيل شد تا دوش به دوش برادران خود در دفاع
از خاك و شرف خود عليه اسرائيل و كتائب بجنگد.
خانواده
شاگرد از غيبت او ناراحت شده، به مدرسه مراجعه كردند، و او را نيافتند!
بالاخره دريافتند كه فرزند آنها به جنگ رفته است. با عصبانيت به مدرسه
آمدند و مسئولين مدرسه را به باد ناسزا گرفتند. پدر شاگرد گفت من پسرم را
براى درس به مدرسه فرستادهام نه براى جنگ؛ و همه كتابها و لباسهاى او را
برداشت و براى هميشه فرزندش را از مدرسه بيرون برد و من نيز با اخراج او
از مدرسه موافقت كردم.
دو
هفته بعد پدر با چند واسطه بازگشت و گفت فرزندش از خانه گريخته و باز به
محورهاى جنگ رفته است و خواهش داشت كه من وساطت و يا نصيحت كنم و پسرش را
به خانه پدرش بازگردانم.براى من خيلى سخت و ناراحتكننده بود كه باز ببينم
مردى جَبان و خودخواه فرزند شجاع و مسئولش را توبيخ و تكفير مىكند و به
مدرسهاى كه اينچنين افكارى در مغز شاگرد گذاشته است ناسزا مىگويد.
شروع
به صحبت كردم و عقدههاى درونى خود را خالى نمودم، پدر شاگرد و واسطهها
را، به باد انتقاد گرفتم و گفتم آرزو مىكردم كه شرافت و احساس مسئوليت و
حسّ فداكارى و ايمان جوانان شما كمى در پدران و بزرگان آنها تأثير مىكرد و
شما كمى از فرزندان از جان گذشته خود درس مىگرفتيد. جاى تعجب است كه
فرزندان شما، با كمال رضا و رغبت، همه چيز خود را فدا مىكنند و با كمال
رشادت، از شرف و كرامت وطن خود دفاع مىنمايند ولى شما پدران، به جاى آنكه
خدا را شكر كنيد اينطور ديوانهوار، حق و حقيقت را به باد فحش مىگيريد.
ما
در مدرسه، كسى را به سوى جنگ نمىفرستيم و بههيچوجه شاگردان را از كلاس
درس بيرون نمىكشيم كه به محور جنگ بفرستيم. ولى شاگردان مىبينند كه
مديرشان شخصاً به صحنه جنگ مىرود و فداكارى مىكند، بهترين استادان مدرسه
به محورهاى قتال مىروند و پاس مىدهند، شاگردان مىبينند كه اين مدرسه
فداييان زيادى، قربانى راه خدا كرده است، به ياد مىآورند كه بهترين
استادان و شاگردان مدرسه به شهادت رسيدهاند و عدهاى ديگر، آثار جراحت جنگ
را با خود حمل مىكنند، مدرسهاى كه مؤسس آن امام موسى، رمز طايفه و
استمرار مبارزه حسينى است، مىبينند كه قهرمانان امل با صورت گردآلود، ولى
ارادهاى آهنين و گاهى بدن خونآلود به مدرسه مىآيند و مىروند، مىبينند
كه هرچند گاهى يكى از قهرمانان اَمل به شهادت مىرسد و مراسم بزرگداشت شهيد
در ميان چه شور و غوغايى از عشق و احترام و هيجان برگزار مىشود، مىبينند
كه اكثريت مردم ذليل، ترسو، بىشخصيت و مصلحتطلب گريختهاند و صحنه را
براى دشمن خالى كردهاند، مىبينند كه عدهاى از احزاب افراطى، با پول و
اسلحه اجنبى، تيشه به ريشه وطن و استقلال و سرنوشت خود مىزنند و از روى
جهل و يا مصالح شخصى به ملت خود خيانت مىكنند. شاگردان اين مدرسه همه اين
حقايق را مىبينند و مىفهمند و احساس مسئوليت مىكنند و بهعنوان واجب
كفايى وارد معركه مىشوند تا مسئوليت ميهنى و تاريخى و انسانى خود را به
انجام برسانند. اينان خود به رضا و رغبت، با اراده و تصميم شخصى خود اسلحه
به دست مىگيرند و به محورهاى جنگ مىروند و شهادت را با آغوش باز استقبال
مىكنند تا راه صحيح و مستقيم را به همه نشان دهند تا عملاً مسئوليت و
وظيفه را به همه مردم معرفى كنند و اگر به شهادت رسيدند با خون پاك خود
مردم خفته، ذليل و مصلحتطلب را بيدار كنند.
اين
جوانان ارزندهترين، مخلصترين و پاكترين شهرههاى تاريخ دراز و زجرآلود
شيعه هستند و به حق شيعه حسين و على به حساب مىآيند. و پرچم شهادت حسينى
را به دوش مىكشند، و راه پرافتخار رسالت ما را روشن مىكنند...
و
چهقدر سخت و ناراحتكننده است كه پدرانى مثل شما، چنين فرزندان پاك و
ارزنده و از جانگذشتهاى را توبيخ كنند! راستى كه ظلم و بىانصافى است،
خدا شما را نمىبخشد، تاريخ شما را نمىبخشد، على شما را نمىبخشد، حسين
شما را نمىبخشد و خون شهداى شيعه در خلال سالهاى ظلم و بدبختى شما را
نمىبخشد.
چه
خوب بود اگر شما پدران، از اين فرزندان پاك و شجاع و از جانگذشته خود،
درس شرف و كرامت و انسانيت مىگرفتيد و به چنين فرزندانى افتخار مىكرديد، و
براى هميشه يوغ ذلت و اسارت و بدبختى را مىشكستيد و اين چنين در برابر
دشمنان خود خوار و ذليل و بدبخت نمىشديد، برويد و مرا تنها بگذاريد، من از
شنيدن سخنان شما شرم دارم، و نمىخواهم آدمهايى اينچنين بىانصاف و جاهل
را ببينم. آنها نيز با عصبانيت و خجالت از مدرسه خارج شدند.
نوامبر 1977
بسماللَّه الرّحمنالرّحيم
دوست
عزيز و ارجمندم سيداحمد خمينى؛ سلام گرم و قلبى مرا بپذيريد. قبل از هر
چيز اين ضايعه بزرگ را به شما تسليت مىگويم، و اميدوارم كه خداى بزرگ به
شما صبر و تحمل و اجر دهد. من از راه دور قلبم و روحم با شماست و بهشدت
احساس همدردى و وابستگى مىكنم، و اى كاش وجود من، مىتوانست در تخفيف اين
مصيبت، حتى به قدر پر كاهى مفيد و مؤثر باشد. اميدوارم كه شما با قدرت ضبط
نفس و اراده قويتان بتوانيد در كنار پدر ارجمندتان از ناراحتىها و غمها و
مصيبتها بكاهيد، و بخصوص آلام او را قدرى تسكين دهيد. بايد به خواست خدا و
قضاى او تسليم شد و همه چيز را از او دانست و به او توكل كرد. جمعه گذشته
در شيّاح، جلسه يادبودى براى شهيد توسط حركت محرومين گذاشته شد. زيرا شيوخ
مجلس شيعى مخالف بودند كه بهنام مجلس گذاشته شود و جلسه بسيار باشكوهى
بود. چندين هزار نفر شركت كردند و غلغله شده بود، و آقاى صدر نيز از اول
جلسه حضور بههم رسانيد. سخنرانان نيز كولاك كردند، شاه را بهحدى كوبيدند
كه حد نداشت، و تجليل از مرجع خمينى محور كلام همه سخنوران بود، يكى از
سخنرانان، انيس سويدان درباره فكر و فلسفه شيعه و تاريخ شيعه ضد ظلم و
بالاخره مبارزات آقاى خمينى ضدشاه و پانزده خرداد و تبعيد او داد سخن داد و
البته مطالب او را من شخصاً تهيه كرده بودم و او هم بىمحابا همه را گفت!
سخنران دوم عبدالمجيد صالح بيشتر درباره شهادت صحبت كرد و سخنران سوم
شيخمحمد يعقوب جداً كولاك كرد و آنقدر حماسى حرف مىزد كه مردم
نمىتوانستند تحمل كنند و براى اولين بار در حسينيه - در يادبود شهيد - از
شدت احساسات كف مىزدند!! و آقاى صدر مىخواست از كفزدن جلوگيرى كند ولى
قادر نشد...
خلاصهاى از سخنان آنها را در روز يكشنبه گذشته توسط مسافرى براى شما فرستادم انشاءاللَّه كه رسيده باشد.
جزواتى
از قدس را نيز فرستادم كه همهاش، مصاحبه با رهبران مقاومت فلسطين است از
طرف نمايندگان اروپا و جالب است؛ زيرا افكار و نظرات جناح غيرچپى مقاومت را
نشان مىدهد و ادعاهاى چپنمايان راباطلمىكند.
نوار صحبت متكلمين متأسفانه خراب شده بود. و از اين نظر خود سخنرانىها را براى شما به عربى مىفرستم.
وضع
لبنان خوب نيست. خطر انفجار زياد است. سوريه نيز از داخل و خارج در خطر
سقوط و تقسيم است و اگر سوريه سقوط كند، مسيحيان و اسرائيل پدر مسلمانها
را درمىآورند. بيروت متشنج است و كتائب و احرار دائماً تحريك مىكنند و
مغازههاى مسلمانها را منفجر مىنمايند، و حتى گاهى مردم را خطف مىكنند و
عبور از محلات مسيحيان براى مسلمانها امنيت ندارد. در جنوب هم اسرائيل
بهشدت قراء شيعى را مىكوبد و هزارهزار از مردم مىگريزند.
نوامبر 1977
يادبود شهيد سيدمصطفى خمينى در لبنان
براى
يادبود شهادت مصطفى خمينى، حركت محرومين لبنان مراسم بسيار باشكوهى بهپا
كرد. در روزنامه رسمى حركت «رساله و امل» دعوتنامهاى براى احتفال به
تاريخ 1977/11/11 ساعت 7 شب در حسينيه شياح اعلام گرديد. شور و هيجان عجيبى
در شياح به چشم مىخورد، همه ديوارها و ستونهاى حسينيه با عكسهاى بزرگ
حضرت آقاى آيتاللَّه خمينى مرجع بزرگ شيعيان، و اعلاميههاى شهادت
سيدمصطفى خمينى تزيين شده بود. دو صف منظم از مسئولين حركت محرومين در شياح
از شركتكنندگان در احتفال استقبال مىكردند. هزاران نفر شركت كردند. در
حسينيه جاى نشستن نبود، و انبوه جمعيت همه زواياى حسينيه را نيز پر كرده
بود، و عده زيادى از مردم اجباراً در طبقه زير حسينيه جا گرفته بودند،
قسمتى از حسينيه به زنان اختصاص داشت و عده زيادى از دختران حركت محرومين
به چشم مىخوردند. از ساعت هفت بعدازظهر مراسم يادبود با تلاوت قرآن توسط
شيخ سلمان شروع شد. آقاى سيدموسى صدر، رهبر حركت محرومين و رهبر شيعيان
لبنان و عدهاى از روحانيون نيز حضور بههم رساندند.
بعد
از تلاوت قرآن، عريف احتفال، استاد فريدالغول با حماس و شور زايدالوصفى
مراسم را با اسم مرجع بزرگ شيعه آقاى خمينى و مبارزات حقطلبانهاش ضدظلم و
استبداد و استعمار شروع كرد و براى طلب رحمت از همه خواست كه يك دقيقه
بهپا بايستند و سكوت كنند و فاتحه بخوانند. آنگاه رشته سخن را به استاد
انيس سويدان داد.
انيس
سويدان در مقدمه سخنش به زيربناى تفكر شيعه اشاره كرد كه بر عدل و عدالت
تكيه مىكند و همه فعاليتهاى خود را حكومت بر محور عدل متمركز مىنمايد، و
اولين ضرورت يك حكومت صالح را عدالت مىشمرد، و عدل را بزرگترين و
مهمترين شرط لازم براى تكامل انسان و اجتماع مىداند، و همين ضرورت و
اهميت عدل و عدالت، در حكومت اسلامى بهصورت امامت تجسّد مىيابد. امام
بايد داراى شرايطى باشد كه اهم آن عدل و عدالت است و از اينجا عدل و امامت
به عنوان زيربناى تفكر شيعه ظهور پيدا مىكند، كه در طول تاريخ پردرد و
افتخار شيعه نمايان است.
و مىبينيم كه در طول تاريخ، شيعيان با هر نوع ظلم و ستمى مبارزه مىكنند و هر حكومت جابرانهاى را رد مىنمايند، و اين رفض تاريخى عليه خلفاء و زمامداران ظالم و حكام فاسد، بزرگترين خصيصه شيعيان بوده است. سرتاسر تاريخ شيعه را، مبارزات خونين و شهادتها تشكيل داده است.
و مىبينيم كه در طول تاريخ، شيعيان با هر نوع ظلم و ستمى مبارزه مىكنند و هر حكومت جابرانهاى را رد مىنمايند، و اين رفض تاريخى عليه خلفاء و زمامداران ظالم و حكام فاسد، بزرگترين خصيصه شيعيان بوده است. سرتاسر تاريخ شيعه را، مبارزات خونين و شهادتها تشكيل داده است.
در
قرن حاضر، شاهد مبارزات و فداكارىهاى بزرگان شيعه ضداستبداد و استعمار
بودهايم، ولى بزرگترين چهرهاى كه در عصر حاضر، نماينده واقعى روح شيعه و
مظهر مبارزه بىامان ضدظلم حكام و رفض استبداد و استعمار است، حضرت
آيتاللَّه روحاللَّه خمينى، مرجع عالىقدر شيعيان است. او كسى است كه در
مبارزات خود، مدرسه جديدى بهوجود آورده است و روحانيت را از زاويه مسجد،
به معركه اجتماع كشانده و براى اولين بار، بين روحانيون و روحانيت و جوانان
روشنفكر مبارز، وحدت فكرى و عملى ايجاد كرده است. بر اثر مبارزات
آيتاللَّه خمينى، گروهگروه از مردم ايران وارد صحنه مبارزه شدند،
سازمانهاى انقلابى بهوجود آمد، و حتى روحانيت شهداى زيادى داد، كه براى
نمونه شهيد آيتاللَّه غفارى را مىتوان نام برد كه زير شكنجه رژيم شاه جان
داد، و حضرت آقاى طالقانى را ذكر كرد كه هنوز در اسارتگاه رژيم زندانى
است. در حال حاضر دهها هزار از مردم آزاده ايران، كه در بين آنها عده
زيادى از روحانيون هستند در زندان بهسر مىبرند. آنگاه به قيام پانزده
خرداد اشاره كرد، كه مرجع خمينى عليه كاپيتولاسيون برخاست، و سخنرانىهاى
جامع و تكاندهنده او، رژيم را به وحشت انداخت. تظاهرات صدهزار نفرى مردم
در ايام محرم، شاه را در معرض سقوط قرار داد، رژيم شاه، حضرت آيتاللَّه
خمينى را به زندان انداخت، و تظاهرات مردم به درجه انفجار رسيد. ارتش شاه
با فرمان آتش، به قصد كشت مردم را به گلوله بست و بيش از پانزده هزار نفر
به شهادت رسيدند.
آيتاللَّه
خمينى بعد به تركيه تبعيد شد، و آنجا در معيت فرزند ارشدش سيدمصطفى يك
سال دربند بود، و بر اثر تظاهرات دانشجويان ايرانى در خارج و حتى در تركيه،
و فشار مجامع بينالمللى، تركيه از قبول آيتاللَّه خمينى دربند معذرت
خواست و حضرت آيتاللَّه خمينى به نجف اشرف، عراق منتقل شدند، و از آنجا
مبارزات مردم ايران را ضدرژيم استبدادى شاه رهبرى مىكنند. مرجع خمينى
همچنين مظهر مبارزه با صهيونيسم و اهداف فاشيستى اسرائيل در خاورميانه است
و هميشه مردم را در مبارزه عليه اسرائيل و دفاع از انقلاب فلسطين دعوت
كرده است.
استاد
انيس در آخر سخنش به شهادت سيدمصطفى اشاره كرد، كه رژيم ايران براى خاموش
كردن اين مبارزه و ضربه به مرجع عالىقدر شيعه، دست به چنين عملى زده است. و
بدونشك، وجود چنين فرزند برومندى در كنار پدرى مبارز و تبعيدى، نعمتى
بزرگ بوده است و فقدانش ناراحتكننده است و سپس از خدا براى آيتاللَّه
خمينى صبر و سلامت مسئلت كرد، و پيروزى او را در مبارزات حقطلبانهاش
خواستار شد.
آنگاه
عريف احتفال، مجدداً عباراتى حماسهانگيز گفت و سخنران دوم، استاد
عبدالمجيد صالح را به منبر دعوت كرد. عبدالمجيد صالح، با عباراتى شيوا و
هيجانانگيز در فلسفه شهادت، سخن گفت و شهادت بزرگان شيعه، از حسين(ع) را
تا شهادت دكتر على شريعتى و شهادت سيدمصطفى خمينى همه را حلقههايى از يك
زنجير طولانى تكامل و مبارزه در راه حق و عدالت بهشمار آورد، آنگاه به
جنوب لبنان اشاره كرد و ظلم و جنايتى كه بر آن مىرود، هجوم اسرائيل، توطئه
سياستمداران و صدها هزار آواره بدبخت در آستانه زمستان، بىمسكن و بدون
ابتدايىترين وسايل حيات، جنوب خونآلود، جنوب زجركشيده، جنوبى كه
اكثريتشان را شيعه تشكيل مىدهد و منطقه تاريخى جبلعامل در آن قرار دارد،
جبلعاملى كه مهد علم و تمدن شيعه بوده است، سرزمين ابوذر غفارى، سرزمين
علماى بزرگ، خاك مقدسى كه خونهاى زيادى را در سينه خود جاى داده است،
سرزمينى كه هجرت نمىشناسد جز به دو صورت:
1-
هجرت به سوى خدا 2- هجرت به سوى شهادت!... از ايران تا نجف و جنوب لبنان
همه جا كربلاست، و از شهداى جنوب لبنان تا سيدمصطفى خمينى و دكتر على
شريعتى همه حلقههاى يك زنجيرند... و بالاخره، سخنران، كلام خود را با
فاتحهاى به روح شهيد خاتمه داد. آنگاه عريف احتفال، ضمن توجه به درد و
ستمى كه بر جنوب مىرود، و تشويق مردم به مقاومت و مبارزه، سخنران سوم، شيخ
محمد يعقوب را معرفى كرد و شيخ در ميان هيجان بيش از حد مردم به منبر رفت.
شيخ
محمديعقوب، بعد از سلام و صلوات و فاتحه، در بزرگداشت سيدمصطفى خمينى و
بخصوص مبارزات پىگير مرجع شيعه، حضرت آيتاللَّه خمينى مطالبى بيان داشت، و
نقش تاريخى رسالت و زنجير تكاملى مبارزه و شهادت را از اول تاريخ تا به
امروز تشريح كرد، و با ياد بزرگداشت دكتر على شريعتى و بعد سيدمصطفى خمينى،
رابطه بين مردم ايران و شيعيان لبنان را اعلام داشت.سپس به جنوب خونين
اشاره كرد، و به فداكارى شهادت فداييان امل در جنوب در مقابل اسرائيل و
كتائب، براى حفظ كرامت و شرف شيعه، و براى دفاع از جبلعامل، ضدظلم و
صهيونيسم و امپرياليسم...
آنگاه
خطاب به مرجع خمينى گفت: از جنوب خونين، از ميان شيعيان فلكزده و آواره،
به تو كه مرجع شيعيان هستى خطاب مىكنم و طلب كمك مىنمايم كه سرنوشت خونين
اين مردم ستمكشيده را فراموش نكنى...
سخنرانى
مفصل شيخ محمد يعقوب آنقدر هيجانآميز و حماسهانگيز بود كه چندينبار
جمعيت انبوه حسينيه بهشدت ابراز احساسات كردند و حتى بىاختيار كف زدند و
گاهگاهى از گوشه و كنار فرياد اللَّهاكبر بلند مىشد و گروهى ديگر سرودى
هيجانانگيز مىخواندند، شور و هيجان همه شنوندگان را بىتاب كرده بود،
عدهاى اشك مىريختند، دستهاى كف مىزدند، گروهى فرياد مىكشيدند. سالن
بزرگ حسينيه مىلرزيد و در مردم حالتى بهوجود آمده بود كه كاملاً بىسابقه
بود.سپس شيخ سلمان مجدداً قرآن خواند و جلسه تاريخى بزرگداشت شهيد
سيدمصطفى خمينى به پايان رسيد.
آنچه
در اين احتفال بزرگ قابل ذكر است، آگاهى جوانان حركت محرومين از رويدادهاى
ايران و علاقه آنها به سرنوشت مردم ستمديده ايران و ابراز همدردى و
همبستگى مبارزاتى بين شيعيان لبنان و مردم ايران بود، و بخصوص تجليل
زايدالوصف از مرجع خميني كه در لبنان ناشناخته بود و شناخت عمق تأثير دكتر
على شريعتى در افكار و قلوب جوانان روشنفكر و مسلمان لبنان.
ژانويه 1978
خدايا،
در دنياى انسانها، آدمى بزرگتر و كاملتر و بهتر از على(ع) نمىشناسم،
ولى حتى او را در مبارزات حيات پيروزى نبخشيدى و حكومت عدل و دادش را زير
تازيانههاى ظلم، ستم و فساد معاويه خرد كردى، و اجازه ندادى كه نهال عدل و
آزادى و انسانيت بشكفد، و حكومت حق لااقل بهدست على بر ظلمت كفر، جهل و
ظلم پيروز گردد... هيهات من چه مىگويم؟ چه انتظار بىجايى دارم؟ چه
آرزوهاى شگفت، چه ادعاهاى عجيب!
مگر
محمد(ص) پيروز شد؟ با آن رسالت خدايى، با آنهمه فداكارىها و بعد از
آنهمه مبارزات سخت و پيروزىهاى خيرهكننده بالاخره به كجا رسيد؟ مگر نه
اينكه قلدران و ستمگران آمدند و بهنام محمد(ص(حكومتهايى ظالمانه نظير
قيصر و كسرى بهپا كردند، و بهترين و ارزندهترين نمونههاى مكتب محمد(ص)
را به خاك و خون كشيدند؟
حسين،
سرور شهيدان، بهترين ميوه باغ رسالت و امامت، اينچنين ظالمانه به خاك و
خون غلطيد زيرا شخصيت پاك و انسانى او براى نظام جبار و فاسد و ظالم يزيد
قابل هضم نبود.در طول تاريخ دراز و پردرد شيعه، مدام شاهد قربانىشدن
بهترين ميوههاى تكامل و ارزندهترين آزادمردان اجتماع بودهايم.
و
امروز نيز، صحنه پرشورى از نبرد حق و باطل در مقابل ما قرار دارد، كه
قهرمانان حق و عدالت در اين معركه خونين، فداكارىها مىكنند و افتخارات
بزرگى كسب مىنمايند... امااما مىتوان انتظار داشت كه ما پيروز شويم و
هماى پيروزى بر ما سايه بيفكند، و ديو ظلم و كفر به زانو درآيد، و عدل و
عدالت بر اجتماع دامن بگسترد، و پرچم پرافتخار على(ع) كه با خون پاك
حسين(ع) رنگين شده است بر فراز تاريخ به اهتزاز درآيد؟ هيهات!
من
چنين اميدى ندارم، زيرا تاريخ و فلسفه و واقعيت غير از اين نشان مىدهد.
ما به پيش مىتازيم، تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم نه به اميد آنكه
پيروز شويم.
ما
مبارزه مىكنيم، تا در قربانگاه عشق، عالىترين تجلى فداكارى و پرستش را
عملاً نشان دهيم نه آنكه دستآوردهاى مادى حيات، ما را فريفته باشد.
ما به سوى خدا مىرويم تا از همه فرآوردههاى مادى عالم بىنياز گرديم، نه آنكه خدا را وسيله رسيدن به مصالح شخصى خود كنيم.
بنابراين
در كشمكش زندگى، به سوى پيروزى چشم ندوختهام و به هيچ كس اميدى نداشتهام
و هيچگاه سعى نكردهام كه پاكى و لطافت قلبى خود را، فداى پيروزى و نجات
كنم.
منى
كه از همه چيز گذشتهام و حتى اميد خود را از پيروزى قطع كردهام، ديگر
دليلى ندارد كه در برابر نظامها و قدرتها، فشارها، تهديدها و تطميعها به
زانو درآيم، من از همه چيز آزاد شدهام و پاكى و لطافت خود را به هيچچيز
حتى به نجات و پيروزى نمىفروشم.
خدايا، تو مرا در امتحانات زيادى پيروز كردهاى و موفقيتهاى درخشان بخشيدهاى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز دادهاى...
اما
به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خوردهام، حتى در
درسها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بودهام و بدون شك بر ديگران
امتيازات زيادى داشتهام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى
نبودهام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به
ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار
پيروزىهاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيشتر مىترسيدم زيرا يك خطاى
كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مىشد و سخت ناراحتكننده و
كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع
و لذتبخش مىكرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد
كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آنها پيروزىهاى درخشانى كسب كردم، و
بهنظر من سختترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ و بزرگترين پيروزى
من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنجها و شكنجهها، خطرها و
پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با
پيروزى من به پايان رسيد، درحالىكه هيچگاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و
حتى لحظهاى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مىترسم كه خداى بزرگ،
مرا براى امتحان بزرگترى آماده مىكند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود
سوختهام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذرهاى خودخواهى آسمان روح فداكارم
را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در
دلم موج مىزند، بهكلى نابود شود...
من
از اين امتحان سخت خدايى مىترسم، از لغزش، خطا و تقصير مىترسم، از قضا و
قدر مىترسم و به خدا پناه مىبرم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا
آمدهام؟ چرا زندهام؟ از حيات چه مىخواهم؟ درويشى شوريده، دلسوخته،
دلشكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آنجا كه خطر مرگ همچون
باران مىبارد، به استقبال مرگ مىروم، در درياى مرگ شنا مىكنم، و به اميد
شهادت لحظهشمارى مىنمايم.
آنجا
كه افتخارات را تقسيم مىكنند، آنجا كه مصالح و منافع مطرح مىشود، آنجا
كه همه رقصان و پاىكوبان، پيروزى را جشن مىگيرند، من حضور ندارم، يكه و
تنها به گوشهاى مىخزم و با خداى خود و اشك، خلوت مىكنم، نه انتظارى به
پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخششها، منفعتها و مصلحتها، و نه ترسى
از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...زندگى در
نظرم مسخره مىآيد، چه پيروزىهايش و چه شكستهايش، چه حياتش و چه مماتش!
چه ناراحتىهايش و چه دلخوشىهايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا
و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مىآيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى
ندارم، از هيچ چيز و هيچكس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس
وحشتى ندارم. فقط بهخاطر وظيفه برمىخيزم، به خاطر وظيفه غذا مىخورم،
بهخاطر وظيفه مىخوابم، بهخاطر وظيفه مىجنگم، به خاطر وظيفه مبارزه
مىكنم، به خاطر وظيفه حرف مىزنم، به خاطر وظيفه زندگى مىكنم... والّا
حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است.
شايد من مردهام، روح كشتهام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شستهام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.
15 ژانويه 1978
چه
ترور و وحشتى؟ چنان سايه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سيطره افكنده است كه
جاى تصور نيست! چقدر وحشتناك است كه شب و روز در انتظار مرگ زيستن، اخبار
وحشتناك شنيدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشين در قتال بودن؛ در هر
راهى، در پيچ هر جادهاى، زير هر درختى، در زاويه هر خانهاى در انتظار
كمين دشمن بودن، از هر صدايى از جا پريدن، از هر تازهواردى وحشت كردن. از
هر حركت غيرمترقبهاى لرزيدن، از هر نقطه سياهى، از هر صداى غريبى، از هر
نگاه ناآشنايى وحشتكردن...
25 ژانويه 1978
بط را ز طوفان چه باك؟
ديروز
مسئول امنثوره در جنوب لبنان به مؤسسه آمد و مرا به كنارى كشيد و گفت: از
طرف رهبرى مقاومت فلسطين مأمور شدهام كه جان تو را محافظت كنم. لذا
مىخواهم سه جنگنده فلسطينى را، براى تو بفرستم كه هميشه حتى در ماشين در
كنار تو باشند و از تو حراست كنند.
گفتم: مگر چه خبرى رسيده است؟
گفت:
تقريرهاى امنيتى، حاكى از اين است كه دشمنان در كمين قتل تو نشستهاند و
جان تو در خطر حتمى است و چنين حادثهاى براى مقاومت فلسطين سنگين و
غيرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئوليت دارم.
از او تشكر كردم و گفتم:
خداى بزرگ نگهبان من است.
و
او اين كلام را رد كرد و مسئوليت خود را تكرار نمود و بالاخره گفتم كه
جوانان امل زيادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند كرد و باز هم تشكر
كردم.
عجبا! اينان مرا تهديد به مرگ مىكنند؟ كسى كه در آغوش مرگ غوطه مىخورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من
زاده غم و دردم، در درياى درد غوطه مىخورم و زير كوهى از غم فشرده مىشوم
و مدام در آتش حرمان و محروميت مىسوزم، از دنيا و آنچه در آن است احساس
بيگانگى مىكنم.
4 فوريه 1978
از
ته دل فرياد مىزنم، ولى كسى فرياد مرا نمىشنود. دنيا را به مبارزه
مىطلبم و يك تنه به جنگ عالم مىروم، وجود خود را به آتش مىكشم. خون خود
را بر زمين مىريزم تا شايد كسى به هوش آيد، تا مگر وجدانى بيدار شود، يا
گوش ضميرى فرياد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس كه مصالح مادى، و حب حيات و
منافع شخصى همه را به زنجير كشيده است. جبر تاريخ، همه را اسير و زبون
نموده است. دلدادهاى مىخواهم كه بر همه هستى قلم سرخ بكشد، و از همه
زنجيرها و اسارت محاسبهها و ترسها و علايق دنيوى آزاد گردد، يكپارچه آتش
شود، عشق شود، فرياد شود، مبارزه شود، شمشير شود، برنده شود، شير شود و در
كام شهادت فرو رود، و پرچم خونين سعادت انسان اسير را، از نسلى به نسل ديگر
ارمغان دهد.
من
بيگانهام، همه مردم مرا عجيب مىيابند، افكار مرا، عشق سوزان مرا،
فداكارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر
رفتن مرا عجيب مىيابند، با خود مىگويند راستى كه فلانى آدم عجيبى است
راستى كه از ما بيگانه و اجنبى است! و فكر مىكنند كه اين خاصيتها نتيجه
بيگانهبودن است و كم و بيش انتظار دارند كه هر اجنبى ديگرى داراى چنين
خواصى باشد و خدا را تسبيح مىكنند كه اين چنين آدمهاى غيرطبيعى و عجيب
خلق كرده است.
راستى
كه من، از همه چيز و همه كس بيگانهام، عاجز و دردمند، سر به جيب تفكر فرو
مىبرم، و از همه دنيا مىگريزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه
مىبرم كه انيس ديگرى جز قلب شكستهام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چيزى
نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگويد و فرياد عصيان من جز بر قلبم
منعكس نشود.
8 فوريه 1978
خدايا
با يك دنيا آرزو قدم به اين سرزمين گذاشتم، آرزوهاى پاك، آرزوهاى مقدس،
آرزوهاى خدايى كه هيچ رنگى از خودخواهى و كوتهنظرى نداشت. آرزو داشتم كه
در راه انقلاب فلسطين جانفشانى كنم، و جان خود را وثيقه آزادى فلسطين قرار
دهم.
آرزو داشتم كه با پاى پياده به قدس سفر كنم و آنجا خداى بزرگ را سجده كرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى كنم.
آرزو داشتم كه در راه عدل و عدالت مبارزه كنم و يار و ياور محرومين و بينوايان و دلشكستگان باشم.
آرزو
داشتم كه پرچم على را بر فرق زمين بكوبم، پردههاى چركين و سياه تهمت و
حسد، حقد و دروغ، كينه و تزوير را كه ستمگران تاريخ بر روى على كشيدهاند
پاره كنم و وجود پاك و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقيقت و عدالت
بنمايانم و انسانيت را در راه كمال، به دور شمع وجودش جمع كنم، و در
برخورد با مشكلات سخت و طاقتفرسا، در حياتى كه سراسرش امتحان و غم، درد و
مصيبت است از اراده بلندش طلب همت نمايم، و در روز قيامت، آنجا كه دستم از
همه چيز كوتاه است براى اثبات صدق و عشق و ايمان خود، على را به درگاه خدا
به شفاعت آورم.
آرزو داشتم كه در معركههاى سخت و طوفانزاى حوادث، در نبرد مرگ و زندگى بين حق و باطل، پرچم خونين حسين را به دوش بكشم و با فداكردن هستى خود يك حلقه به زنجير دراز شهداى راه حق بيفزايم و انسانيت را يك قدم به كمال نزديكتر كنم.
آرزو داشتم كه در معركههاى سخت و طوفانزاى حوادث، در نبرد مرگ و زندگى بين حق و باطل، پرچم خونين حسين را به دوش بكشم و با فداكردن هستى خود يك حلقه به زنجير دراز شهداى راه حق بيفزايم و انسانيت را يك قدم به كمال نزديكتر كنم.
آرزو
داشتم كه مدينه فاضلهاى بهوجود آورم كه بر آن عدالت سايه افكند، چشمه
عشق و محبت، سرزمين سينههاى پاك انسانها را آبيارى كند، حقد و حسد، تهمت و
كفر، جهل و ظلم از زمين رخت بربندد.
چه
زيباست توكل به خداكردن و در ميان طوفانها با اطمينان قلب پرواز نمودن و
در عمق گردابهاى خطرناك عاشقانه غوطهخوردن، و در معركه حيات و ممات
بىپروا به آغوش شهادت رفتن و در قربانگاه عشق همه وجود خود را به قربانى
خدا دادن، و از همه چيز خود گذشتن و به آزادى مطلق رسيدن.
چه
زيباست در راه معشوق، تحمل درد و رنج كردن، زير سنگهاى آسياب حيات
خردشدن، در درياى غم فرورفتن، بهخاطر حق متهم شدن، و نفرين و لعنت شنيدن، و
از همه جا رانده و از همه كس مطرود شدن.
چه
زيباست كه به ارزشهاى خدايى ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به
خاطر حق پافشارى كردن و زيانديدن، و از همه چيز خود صرفنظر كردن و فقط و
فقط به خدا انديشيدن و به سوى خدا رفتن.
چه
زيباست شمعشدن و سوختن و راه را روشن كردن و كفر و جهل را به مبارزه
طلبيدن و هيولاى ظلمت را به زانو درآوردن و وجود خود را شرط اساسى براى
پيروزى نور بر ظلمت كردن.
چه
زيباست كه فقط با خداماندن و از همه عالم بريدن، مطرود همه مردمشدن،
بهكلى تنهاماندن و هيچ پناهگاهى جز خدانداشتن و بهكلى از همه جا و همه
كس نااميد شدن و هيچ اميدى و آرزويى و روزنه نورى جز خدا نداشتن.
چه
زيباست مرگ را در آغوش كشيدن و به ملاقات خدا شتافتن، و بر همه مظاهر وجود
مسلط شدن، و بر همه عالم و قوانين دنيا حكومتكردن و جبر تاريخ را به خاك
كشيدن، و مسير تاريخ را دگرگون كردن، و شيطان قوىپنجه و سختجان را شكست
دادن، و زيبايى انسان را در بزرگترين تجلى تكاملى خود نشان دادن.
خدايا،
زندگى طوفانى ما را چه كسى مىداند؟ و لحظات سنگين و خطير و مرگبار ما را
چه كسى احساس مىكند؟ هر لحظه موجوديت ما در خطر نيستى و زوال است، هر روز
خبرى وحشتانگيز و رقتبار فرا مىرسد، از هر طرف توطئهاى و دسيسهاى عليه
ما در جريان است. از هر گوشه و كنارى اتهام و تهمت و خدعه و تزوير ديده
مىشود، افق تاريك، آينده مبهم و اميدها قطع شده است، از هيچكس و هيچجا
انتظار كمك نمىرود، دوستان ما را ترك كرده، دستهدسته براى كار و رفع معاش
به كشورهاى خارجى پناه مىبرند، محافظهكاران سجاده خود را برگرفته به
گوشه مسجد خزيدهاند و براى تبرئه خود و توجيه فرار از مبارزه، عذرهاى بدتر
از گناه مىآورند، فداييان از جان گذشته ما نيز خسته و گرسنه و درمانده و
پژمرده و مأيوس شدهاند و از هر طرف مورد هجوم و تهمت و خطر و مرگ و نابودى
قرار گرفتهاند... راستى چه ظلم بزرگى! چه جنايت عظيمى! چه سرنوشت
دردناكى! چه آينده مبهم و تاريكى! آرزويى در ميان غلغله مبارزات متولد شد و
با خون شهدا آبيارى گرديد و گاهگاهى نسيم اميد بر آن وزيد و عطر سعادت و
پيروزى از آن به مشام رسيد... اما تاريخ نشان مىدهد كه، سرنوشت دردناك
1400 ساله شيعه محال است كه تغيير پيدا كند و مسير جديدى بيافريند، قضا و
قدر، امر داده است كه شيعه، هميشه در مبارزه دائم ضدظلم و ستم، زير
چرخدندههاى نظامهاى شيطانى خرد شود، در آتش حقد و كينه، نفرت و انتقام،
اكثريت جاهل و مغرض و مصلحتطلب بسوزد، در طوفانى از سختى و اتهام، خطر و
تهمت و ظلم و يأس گرفتار شود، در گردابى از بلا و مصيبت، شكست و درد، رنج و
غم اسير گردد و هيچ راه نجاتى براى او جز شهادت باقى نماند و هيچ آرزويى
جز لقاء پروردگار در دل آنها نروييد و هيچ انتظارى جز درد، غم و مصيبت،
دلهاى پژمرده آنها را پر نكند.
10 فوريه 1978
هنوز
چشم به دنيا نگشوده بودم كه با طوفانهاى سخت زندگى روبهرو شدم. در تلاش
بقا سخت به تكاپو پرداختم. چُست و چالاك در فراز و نشيب حيات، پستىها و
بلندىها را طى مىكردم. از گردابهاى خطرناك خود را نجات مىدادم، با
امواج سهمگين خطر، دست و پنجه نرم مىكردم و مىخواستم كه ساحل نجاتى بيابم
و لحظهاى بياسايم، آرزو داشتم كه تختهپارهاى بيابم و بر آن بياويزم و
راه خود را به ساحل نجات هموار كنم.
طوفانهاىسخت همچون پركاه مرا از اينطرف به آنطرف پرتابمىكرد و من نيز سعى داشتم كه تعادل خود را حفظ كنم و دستخوش سقوط نشوم.
در
حيات خود، لحظهاى نيافتم كه در آرامش و اطمينان خاطر بياسايم، با خيال
آسوده، به تماشاى زيبايىهاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بىدغدغه خاطر
لذت ببرم و با دقت كافى، به سير و سياحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و
وحشت، تا كرانههاى بىنهايت تا وراى كهكشانها پرواز كنم و با قدرت و
شجاعت، از گردونه فلك بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات
پروردگار خويش نايل آيم.
در
حيات خود هيچگاه امنيت نداشتهام، اطمينان خاطر نيافتهام، خانه و
مأواىمستقل پيدا نكردهام،پناهگاهىنجستهام و اطمينان و
استقرارىنداشتهام.
لذا
خواستم كه امنيت و اطمينان و استقرار خود را از اشياى مادى بردارم و بر
عشق و محبت تكيه كنم و استقرارگاهى در خانه دل بنا كنم، و امنيت و اطمينان
خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جستوجو كنم، به عشق
درآويزم كه در خلال طوفانها و گرداب خطرها، باقى و پايدار است و حتى با
مرگ زائل نمىشود.
آرزو
داشتم يتيمى با چشم اشكآلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در نيمههاى
شب، سكوت ظلمت را نشكافد، آه سوزانى از سر نااميدى به آسمان نرود.
آرزو
داشتم كه تجلى صفات خدايى را در همه جا و همه كس ببينم، جمال و جلال، كمال
و علم، خلاقيت و عشق، محبت و اخلاص و انسانيت را مدار زندگى بيابم.
آرزو داشتم كه شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار كنم. به كفر، جهل و طمع اجازه ندهم كه بر دنيا سيطره يابند.
آرزو
داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلايى كه احساس مىكنم همهاش
خاك شده. اكنون نااميد و دلشكسته، دست از آرزوهايم برداشته، تسليم قضا و
قدر شدهام.
فقير،
بدبخت و بينوا، دل بر مرگ نهادهام و فهميدهام كه در خلال اين تاريخ دراز
پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند به سر داشتهاند و همه پس از
تجارب تلخ به خاك رفتهاند، من نيز بهتر و بلندپايهتر از آنها نيستم و
ادعاهاى گزاف نبايد بپرورانم و نبايد انتظارات بىجا داشته باشم. اكنون،
حيات آنقدر در نظرم پست شده كه به خاطر جان خود يا هستى همه دنيا حاضر
نيستم حقى را زير پا بگذارم يا دانهاى را به زور از مورى بستانم يا در
اداى كلمه حق از مرگ يا چيزى يا كسى وحشت كنم. بلكه دست از جان شسته، خود
به پيشباز حوادث آمدهام و همه هستى خود را خالصانه تقديم كردهام.
19 فوريه 1978
امروز
عدهاى از پدران و مادران، از قريههاى مرزى جنوب به مدرسه آمدند تا
بچههاى خود را بيرون ببرند. سؤال شد، گفتند كه افسران اسرائيلى به آنها
تأكيد كردهاند كه هر كس فرزندى در مؤسسه جبلعامل دارد بيرون ببرد، زيرا
اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد، و از اين جهت خوف و وحشتى زائدالوصف
پدران و مادران را فراگرفته است و پريشان و نگران دستهدسته به مدرسه آمده،
بچههاى خود را مىبرند.
آيا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد؟
مدرسه
جبل عامل، پايگاه حركت محرومين و امل، چشمه جوشان عشق و فداكارى، سرچشمه
ايمان و اسلام حقيقى و ارزشهاى خدايى، مدرسهاى كه بيش از ده استاد و
دانشجو تا به حال شهيد داده است، مدرسهاى كه مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و
با فرياد اللَّهاكبر، زير رگبار گلوله، راكتها و خمپارهها جنگيده و
شرافتمندانه از موقعيت خود دفاع كرده، مدرسهاى كه پايگاه شيعه در جنوب
لبنان است، مدرسهاى كه خانه امام موسى رمز طايفه است، مدرسهاى كه دژ
شكستناپذير شيعه به شمار مىرود...
با
اين صفات بعيد نيست كه اسرائيل، مدرسه را بمباران كند و شاگردان بىگناه
را، به خاك و خون بكشد. من در مدرسه ماندهام و مىخواهم بمانم، تا اگر
هجومى صورت گرفت با شاگردانم به شهادت برسم.
بگذار
اسرائيل مدرسه مرا به خاك و خون بكشد، من تصميم گرفتهام كه با قدرت ايمان
و فداكارى و با قاطعيتِ شهادت، كابوسِ وحشت را به زانو درآورم و اژدهاى
مرگ را رام كنم. باشد كه در تاريخ شيعه حسينى، برگ رنگينى از افتخار رسم
كنم.
تكيه
بر عشق و استقرار در خانه دل، اميد و آرزويى ملكوتى بود. تدبيرى عقلايى،
زيركانه كه روح مضطرب و ناآرام مرا، از تشويش نجات مىداد. و براى من
امنيتى در بعد عشق و روح، مستقل از جسد و مسكن بهوجود مىآورد. اما افسوس
كه خداى بزرگ به اين امنيت و آرامش، حتى در بعد عشق و روح هم، رضايت نداد و
نخواست كه دل من بر عشق خانه بگيرد. و يا دلى استقرارگاه عشق سوزان من
گردد، و از اين طريق امنيت و آرامشى براى من تأمين شود. به هر كسى كه دل
باختم، عشق مرا تحمل نكرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شيفته مرا
استقرار نبخشيد.
از عشق و آرامش نيز گذشتم. از همه دلبستگىهاى شخصى و لذات فردى صرفنظر كردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزشهاى خدايى آرامش بخشم، خواستم كه خود را با عشق خدايى و پيروزى نور بر ظلمت و شكست طاغوتها و آزادى بشر از زنجير اسارت، و سعادت انسانها خوشحال كنم. خواستم از ابعاد خواهشها و آرزوهاى عادى بشرى بيرون آيم و رخت بخت خويش را بر سراپرده ملكوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خويش و جگرگوشههايم گذشتم و همه را بهدست تقدير سپردم. تا مگر يتيمان و دردمندان را كمك كنم. كوه غم و درياى درد را بر دلم پذيرفتم تا شايد غمها و دردهاى بينوايان را درمان كنم. حرمان و محروميت و تنهايى را بر خود پذيرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى از تنهايى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سكوت ظلمت را نشكافد.
از عشق و آرامش نيز گذشتم. از همه دلبستگىهاى شخصى و لذات فردى صرفنظر كردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزشهاى خدايى آرامش بخشم، خواستم كه خود را با عشق خدايى و پيروزى نور بر ظلمت و شكست طاغوتها و آزادى بشر از زنجير اسارت، و سعادت انسانها خوشحال كنم. خواستم از ابعاد خواهشها و آرزوهاى عادى بشرى بيرون آيم و رخت بخت خويش را بر سراپرده ملكوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خويش و جگرگوشههايم گذشتم و همه را بهدست تقدير سپردم. تا مگر يتيمان و دردمندان را كمك كنم. كوه غم و درياى درد را بر دلم پذيرفتم تا شايد غمها و دردهاى بينوايان را درمان كنم. حرمان و محروميت و تنهايى را بر خود پذيرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى از تنهايى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سكوت ظلمت را نشكافد.
19 فوريه 1978
خدا بود و ديگر هيچ نبود
خدا
بود و ديگر هيچ نبود، خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نياراسته بود، ظلمت
بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناك، و در دايره امكان، هنوز تكيهگاهى
وجود نداشت. خدا كلمه بود، كلمهاى كه هنوز القاء نشده بود، خدا خالق بود،
خالقى كه هنوز خلاقيتش مخفى بود، خدا رحمان و رحيم بود ولى هنوز ابر رحمتش
نباريده بود، خدا زيبا بود، ولى هنوز زيبايىاش تجلى نكرده بود، خدا عادل
بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود، خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز
قدم به حوزه عمل نگذاشته بود، در عدم چگونه كمال و جلال و جمال خود را
بنماياند؟ در سكوت چگونه كلمه زاييده شود؟ در جمود چگونه خلاقيت و قدرت
تظاهر كند؟ عدم بود، ظلمت بود، سكوت و جمود و وحشت بود.
اراده
خدا تجلى كرد، كوهها، درياها، آسمانها و كهكشانها را آفريد، چه
انفجارها، چه طوفانها! چه سيلابها! چه غوغاها كه حركت اساس خلقت شده بود و
زندگى باشور و هيجان زائدالوصفش به هر سو مىتاخت. درختها، حيوانها و
پرندهها بهحركت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خيمه زد و جمال، صورت زيبايش
را نمايان ساخت، و كمال، اداره اين نظام عجيب را بهعهده گرفت. حيوانات به
جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز كرد و
فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آنگاه،
خدا انسان را از «حَمَاءِمَسْنُون» آفريد و او را بر صورت خويش ساخت، و
روح خود را در او دميد و اين خلقت عجيب را در ميان غوغاى وجود رها ساخت.
انسان،
غريب و ناآشنا، از اينهمه رنگها، شكلها، حركتها و غوغاها وحشت كرد، و
از هر گوشه به گوشهاى ديگر مىگريخت، و پناهگاهى مىجست كه در آن با يكى
از مخلوقات همرنگ شود و در سايه جمع استقرار بيابد و از ترس تنهايى و شرم
بيگانگى و غيرعادى بودن به درآيد. به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و
مصاحبت كرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب
الحاح پرشورش سكوت كردند. اين انسان وحشتزده و دلشكسته با خود نوميدانه
مىگفت: مرا ببين، يك لجن خاكى مىخواهد انيس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه
با عتاب به خود مىگفت: اى لجن چطور مىخواهى استحقاق همنشينى فرشتگان را
داشته باشى؟ و سرشكسته و خجل، گريخته در گوشهاى پنهان شد، تا كمكم توانست
بر اعصاب خود مسلط شود و از زاويه خجلت، بيرون آيد و براى يافتن دوست به
مخلوقى ديگر مراجعه كند.
پرندهاى
يافت در پرواز، كه بالهاى بلندش را باز مىكرد و به آرامى در آسمانها
سير مىنمود، خوشش آمد و از اينكه اين پرنده توانسته خود را از قيد زمين
خاكى آزاد كند شيفته شد، اظهار محبت كرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آيا
استحقاق دارم كه همپرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او
گذشت و او را در ترديد و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافكنده با خود گفت:
مرا ببين كه از لجن خاكى ساخته شدهام ولى مىخواهم از قيد اين زمين خاكى
آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بىجايى! به حيوانات نزديك شد، هر يك
بلاجواب از او گذشتند و اعتنايى نكردند، خود را به ابر عرضه كرد و خوش داشت
همراه تكههاى ابر بر فراز آسمانها پرواز كند، اما ابر نيز جوابى نداد و
به آرامى گذشت، به دريا نزديك شد و طلب دوستى كرد، اما دريا با سكوت خود
طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آيا استحقاق دارم
كه همراه تو بر سينه دريا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره
تختهسنگهاى مغرور سيلى بزنم و بعد تا به ابديت خدا پيش بروم و در
بىنهايت محو گردم؟... اما موج بىاعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان
دلشكسته و ناراحت، روى از دريا گردانيد و به سوى كوه رفت و از جبروت عظمتش
شيفته شد و تقاضاى دوستى كرد. كوه، جبروت كبريايى خود را نشكست و غرور و
جلالش اجازه نداد كه به او نگاهى كند، انسان دلشكسته و نااميد سر به آسمان
بلند كرد، از وسعت بىپايانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى كرد... اما
سكوت اسرارآميز آسمان به او فهماند كه تو لجن خاكى استحقاق همنشينى مرا
ندارى. به ستارگان رجوع كرد، ولى هر يك بىاعتنا گذشتند و جوابى ندادند.
انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در كويرى تنها زندگى كند و تنهايى خود را
با تنهايى كوير هماهنگ نمايد و از تنهايى مطلق بهدر آيد، ولى كوير نيز با
سكوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان،
خسته، روح مرده، پژمرده، دلشكسته، وحشتزده و مأيوس، تنها، سر به گريبان
تفكر فرو برد، و احساس كرد كه استحقاق دوستى با هيچ مخلوقى را ندارد، او از
لجن است، لجن متعفن، از پستترين مواد و هيچكس او را به دوستى
نمىپذيرد... آنگاه صبرش به پايان رسيد، ضجه كرد، اشك فرو ريخت، و از ته
دل فرياد برآورد: كيست كه اين لجن متعفن را بپذيرد؟ من استحقاق دوستى كسى
را ندارم، من پستم، من ناچيزم، من بدبختم، من گناهكارم، من روسياهم، من از
همهجا رانده شدهام، من پناهگاهى ندارم، كيست كه دست مرا بگيرد، كيست كه
نالههاى مرا جواب بگويد؟ كيست كه بدبختى مرا ملاحظه كند؟ كيست كه مرا از
تنهايى به درآورد؟ كيست كه به استغاثه من لبيك بگويد؟
ناگهان
طوفانى بهپا شد، زمين به لرزه درآمد، آسمان غريدن گرفت، برق همچون
تازيانههاى آتشين، بر گرده آسمان كوفته مىشد، گويى كه انفجارى در قلب
عالم بهوقوع پيوسته است، صدايى در زمين و آسمان طنينانداز شد، كه از
هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گرديد:اى انسان، تو محبوب
منى، دنيا را بهخاطر تو خلق كردهام، و تو را بر صورت خود آفريدهام، و از
روح خود در تو دميدهام، و اگر كسى به نداى تو لبيك نمىگويد، به خاطر
آنست كه همطراز تو نيست و جرأت برابرى و همنشينى با تو را ندارد، حتى
جبرئيل، بزرگترين فرشتگان، قادر نيست كه همطراز تو شود، زيرا بالش
مىسوزد و از طيران به معراج بازمىماند.
اى
انسان، تنها تويى كه زيبايى را درك مىكنى، جمال و جلال و كمال تو را جذب
مىكند. تنها تويى كه خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مىكنى، تنها
تويى كه در تنهايى نماينده خدا شدهاى، اى انسان تنها تويى كه قدرت و
خلاقيت خدا را درك مىكنى، تنها تويى كه غرور مىورزى و عصيان مىكنى، و
لجوجانه مىجنگى، و شكسته مىشوى و رام مىگردى، و جلال و جبروت خدا را با
بلندى طبع و صاحبنظرى خود درك مىكنى، تنها تويى كه فاصله بين لجن و خدا
را قادرى بپيمايى و ثابت كنى كه افضل مخلوقاتى! تنها تويى كه با كمك
بالهاى روح به معراج مىروى، تنها تويى كه زيبايى غروب تو را مست مىكند و
از شوق مىسوزى و اشك مىريزى.
اى
انسان، خلقت در تو به كمال رسيد، و كلمه در تو تجسّد يافت، و زيبايى با
ديدگان زيبابين تو ظهور كرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى يافت، و خدايى
خود را در صورت تو تجلى كرد.
اى انسان، تو مرا دوست مىدارى و من نيز تو را دوست مىدارم، تو از منى، و به سمت من بازمىگردى.
نظر شما