خاطرات شفاهی - صفحه 7

آخرین اخبار:
خاطرات شفاهی
خاطرات شفاهی همسران شهدا

فریادرسی همیشگی شهید در لحظات درماندگی

همسر شهید «اباذر مظاهری نصر»، با چشمانی پر از اشتیاق و صدایی لرزان از خاطرهٔ آن شب میگوید: «آن روزها گرفتاریهای مالی طاقتم را بریده بود. ترس از دست دادن آبرو، خواب را از چشمانم ربوده بود، با تمام وجود از شهیدم کمک خواستم: "تو همیشه پناهم بودی... حالا که نیستی، دستم را بگیر تا خرد نشوم!"
خاطرات شفاهی جانبازان؛

آجر زیر پایم می‌گذاشتم تا بتوانم به جبهه اعزام شوم

جانباز «عبدالله جدکاره(سالاری)» درباره نحوه رفتنش به جبهه چنین روایت می‌کند: زمانی که امام خمینی(ره) برای رفتن به جبهه فتوا داد من نیز برای جبهه نام‌نویسی کردم. در زمان اعزام اولیه 14 سالم بود و برای اینکه من را به جبهه اعزام کنند زمانی که تو صف رزمنده‌ها می‌ایستادیم آجر زیر پایم می‌گذاشتم تا قدم بلندتر دیده شود.
خاطرات شفاهی جانبازان

دمیدن روحیه در رزمندگان با موسیقی محلی

جانباز «رحمان جمالی راد» در خاطرات خود از دوران دفاع مقدس، به نقش بی‌بدیل “لرکه زدن لری” در ایجاد شور و حماسه بین رزمندگان اشاره می‌کند. او می‌گوید که نوای حماسی این موسیقی محلی پیش از آغاز عملیات، روحیه‌ای مضاعف به همرزمانش می‌بخشید و آتش عشق به وطن را در دل‌هایشان شعله‌ور می‌کرد.
روایت خاطرات جانباز ایلامی

حضور در سن ۱۲ سالگی در جبهه تا شیمیایی شدن ریه 

«عزیز جمشیدی» جانباز ۴۵ درصد ایلامی از حضورش در جبهه چنین می‌گوید: از همان دوران ابتدایی با ذوق و شوق فراوان و با اصرار خودم وارد جبهه شدم، جبهه پر از خاطرات تلخ و شیرین برای رزمندگان بود. ابتدا وارد جبهه چنگوله شدم در عملیات‌های زیادی شرکت داشتم، بعد از مدتی فرمانده دسته، فرمانده گروهان، راننده رزمندگان بودم، سال ۱۳۶۲ از ناحیه پا مجروح و بعد از آن چندین مرتبه مجروحیت، سال ۱۳۶۶ در سلیمانیه عراق شیمیایی شدم. در ادامه فیلم این مصاحبه ببینید.
آزاده و جانباز ایلامی تعریف می‌کند:

روایت دوران اسارت و نابینایی با پاشیدن فلفل، پیاز و نمک

جانباز و آزاده ایلامی «علی جهان آرا» در ذکر خاطراتی از دوران اسارت می‌گوید: در دوران اسارت با پاشیدن فلفل و یپاز و نمک در هر دو چشمم، چشم چپم از دست دادم و چشم راستم هم به شدت آسیب دید. از وضعیتم ناراضی نیستم به خاطر دفاع از خاک وطن عازم جبهه شدم و الان هم با تمام وجود حامی انقلاب و نظام هستم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

برای اینکه به جبهه بروم، شبانه از خانه فرار کردم

جانباز «کریم ماندگاری» درباره نحوه رفتنش به جبهه چنین روایت می‌کند: خدمتم را تمام کردم و به خانه برگشته بودم که یک گروه وارد روستایمان شدند و گفتند بشتابید به سوی جبهه‌ها، از آن موقع بود که برای جبهه نام‌نویسی کردم. برای اینکه به جبهه بروم و من چند نفر از دوستانم شبانه از خانه فرار کردیم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

منتظر بودم برادرم از جبهه برگردد تا نوبت من شود

جانباز «علی تیماس» درباره نحوه مجروحیتش چنین روایت می‌کند: بعد از گرفتن دیپلم، برادرم از جبهه برگشت و راه برای من باز شد تا بتوانم عازم جبهه شوم. زمانی که در جبهه بودم، یک جسم شبیه خمپاره کنارم افتاد. دود سفیدی از آن بیرون آمد و بلافاصله بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، خودم را در بیمارستان دیدم.
خاطرات شفاهی همسران شهدا/

همسران شهدا، هم نقش پدر دارند برای فرزندانشان و هم مادر

همسر شهید «شیخی» تعریف می‌کند: زمانی که همسرم به شهادت رسید سه فرزند کوچک داشتم و یک تو راهی که پنج ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، آنها را به سختی بزرگ کردم. در واقع همسران شهدا در نبود شوهر، برای فرزندانشان هم نقش پدر ایفا می‌کنند و هم مادر. در ادامه فیلم این مصاحبه تصویری منتشر می شود.
خاطرات شفاهی جانبازان دفاع مقدس

آرزوی یک رزمنده برای بازگشت به روزهای جبهه

«خداویس خرم دل» جانباز دوران دفاع مقدس در گفتگویی با نوید شاهد از دلتنگی‌اش برای بازگشت به روزهای جبهه و برای حضور در خاکریزها می گوید.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از از راه‌سازی و ساخت سنگر در عملیات والفجر8

جانباز «علی مرادی شهدادی» از فعالیت‌هایش در جبهه چنین روایت می‌کند: در سال‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۴ برای اعزام به جبهه نام‌نویسی کردم. دفعه دوم، همزمان با عملیات والفجر ۸ به منطقه اعزام شدم. وظیفه من در جبهه کار با ماشین‌آلات سنگین مثل لودر بود؛ راه‌سازی می‌کردیم و سنگر می‌ساختیم.
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛

پسرم آیات شهادت زمزمه می‌کرد

پدر بزرگوار شهید «مسلم حسین مردی»، به بیان خاطره‌ای از فرزندش که برای خدا و دفاع از اسلام به جبهه رفته بود و زمانی که برمی‌گشت آیات شهادت را زمزمه می‌کرد، پرداخته که شما را به تماشای قسمتی از فیلم این مصاحبه دعوت می‌کنیم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از مجروحیتش در عملیات مسلم بن عقیل

جانباز «حسن صابری» از نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: بعد از اینکه سربازی‌ام به اتمام رسید در قالب گروه‌های مختلف بسیج و مردمی عازم جبهه شدم در عملیات‌های والفجر ۸، مسلم بن عقیل و آزادسازی خرمشهر حضور داشتم تا اینکه در عملیات مسلم بن عقیل مجروح شدم.
خاطرات شفاهی مادر شهید؛

خوابی که تعبیر شد

مادر شهید «محمد ابوالقاسمی» در خاطراتی از فرزند شهیدش با چشمانی اشکبار تعریف می‌کند: «شبی در خواب دیدم فرزندم به شهادت رسیده و من پاهایش را می‌بوسم اما نمی‌دانستم این رویا، روزی به حقیقت می‌پیوندد.» حالا او با افتخار از فرزندش می‌گوید؛ شهیدی که در زندگی مظلوم و خاکی بود، اما در آرزوی شهادت می‌سوخت.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایتی از ایستادگی/ با شروع جنگ به فرمان امام(ره) لبیک گفتم

جانباز «دادخدا حیدری» از نخستین روزهای حضورش در جبهه چنین روایت می‌کند: پس از آغاز جنگ، وظیفه خود دانستم که به ندای امام خمینی (ره) لبیک بگویم و برای دفاع از میهنم راهی جبهه شوم. در طول هشت سال دفاع مقدس، بارها به جبهه رفتم و بازگشتم تا اینکه در عملیات کربلای پنج مجروح شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

کلاس درس را رها کرد تا به جبهه برود؛ روایتی از نوجوانی در مسیر دفاع از وطن

جانباز "محمد چرلو"، متولد ۱۳۴۹ و ساکن ساوه، زمانی که تنها ۱۴ سال داشت، بی‌اطلاع خانواده‌اش شناسنامه‌اش را دستکاری کرد تا بتواند به جبهه اعزام شود. او که در کلاس اول راهنمایی درس می‌خواند، مدرسه را رها کرد تا برای دفاع از دین، ناموس و کشورش سلاح به دست بگیرد. از آموزش در پادگان حمزه تهران تا اعزام به جنوب، او بخشی از جوانان روستای علیشار بود؛ روستایی که با تقدیم شهدای فراوان، نقش پررنگی در تاریخ انقلاب اسلامی دارد.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

از کوچه‌های انقلاب تا جبهه‌های جنگ؛ روایت یک بسیجی خادم مردم و انقلاب

احد غنی، جانباز ۲۵ درصد دفاع مقدس، از روزهایی می‌گوید که پیش از پیروزی انقلاب اسلامی همراه پدرش در خیابان‌های ساوه و روستایشان علیه رژیم شاه تظاهرات می‌کردند. نوجوانی‌اش با شعار و گشت‌زنی‌های شبانه گذشت و پس از انقلاب، لباس بسیجی به تن کرد تا خادم مردم و انقلاب باشد؛ روایتی از مسیری که از کوچه‌های مبارزه آغاز شد و تا سنگرهای دفاع از وطن ادامه یافت.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایتی از سربازی در دل جنگ؛ وقتی وظیفه، تنها یک خدمت نبود

جانباز "محمود رفیعی"، متولد ۱۳۴۷، در حالی که تنها پسر خانواده‌اش در خانه مانده بود، تصمیم گرفت از دوستانش عقب نماند و برای دفاع از وطن به جبهه برود. او از سوی سپاه اعزام شد و دوران خدمتش را در اهواز و مناطق عملیاتی جنوب گذراند. با وجود مجروحیت سطحی از ترکش، تا پایان خدمت در جبهه ماند و در بحبوحه عملیات مرصاد، همچنان در خط مقدم حضور داشت. روایت او، خاطره‌ای است از تعهد، غیرت و جوانی‌ای که وقف دفاع از وطن شد.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

سربازی که به‌خاطر برادرش به جبهه رفت

جانباز "ابوالفضل رستمی" نه فقط برای انجام وظیفه، بلکه برای حمایت از خانواده و ادامه راه برادری که در جبهه بود، به سربازی رفت. از آموزش‌های نیمه‌تمام در کرمانشاه تا زخمی شدن و بازگشت داوطلبانه برای ادامه خدمت؛ داستانی از تعهد، فداکاری و وفاداری در سال‌های جنگ.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایتی از آتش و ایمان؛ جانباز دفاع مقدس از روزهای پر التهاب کردستان می‌گوید

اکبر سلامت، جانباز جنگ تحمیلی، از روزهایی می‌گوید که جوانی‌اش را در دل کوه‌های سردشت و بیژه گذراند؛ روزهایی که قاطر و تدارکات زودتر از نیروها رسیده بودند و دشمن در کمین بود. از دلاوری‌های شهید زین‌الدین تا حملات کومله و منافقین، روایت او قصه‌ای است از رشادت، غربت، و دانشگاهی به نام جبهه که درس زندگی در آن آموخته شد.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

از زخمی‌ها تا مفقودالاثر؛ روایتی از مردی که زنده برگشت تا دوباره بجنگد

محمد حسنی، جانباز جنگ تحمیلی، در سال ۱۳۶۶ به خدمت اعزام شد و پس از آموزش در بیرجند، راهی غرب کشور شد. او در طول خدمت، شش بار مجروح شد؛ از سر و پا تا فک. در عملیات مرصاد هم شیمیایی شد و هم مجروح. وقتی برای درمان به شهرش برگشت، نامش را در فهرست مفقودالاثرها دید، در حالی که زنده بود. بازگشت و باز هم به جبهه رفت؛ روایتی پر از زخم، اما لبریز از وفاداری.
طراحی و تولید: ایران سامانه