- دفتر خاطرات

navideshahed.com

روایتی از شجاعت خلبان شهید «عیوضی» در نجات دادن خلبان شکاری

روایتی از شجاعت خلبان شهید «عیوضی» در نجات دادن خلبان شکاری

«قرار بود مقر دشمنان را بمباران کنیم سکوت رادیوی مطلق بود، به هدف که رسیدم شیرجه زدم و بمباران کردم از شیرجه که بیرون آمدم، پشت سر من شهید عیوضی آمد، شیرجه زد و هنگام بیرون آمدن، کابینش تیر خورد، هر چند کابین من بیشتر از ایشان صدمه دید به طوری که لانکچر و موشک‌های سمت راست من آتش گرفت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خلبان شهید «ایرج عیوضی» است که همزمان با سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.
شهید «سیمیاری» بی‌خبر به جبهه رفت، اما نامه‌اش بازگشت

شهید «سیمیاری» بی‌خبر به جبهه رفت، اما نامه‌اش بازگشت

«بعد گذشت چند روز از اعزام پسرم به جبهه، خبر شهادتش رسید، خبری تلخ که قلب خانواده را شکست. اما درست در همان روزها، نامه‌ای از پسرم به دست‌مان رسید که سرشار از عشق و عذرخواهی بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «ابوالحسن سیمیاری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
همه بدنش کبود بود

همه بدنش کبود بود

«یک روز بهانه‌ای پیدا کرد آمدند حاج‌آقا را بردند. شکنجه‌اش کردند صدای یاالله و یا زهرا (س) گفته‌هایش را می‌شنیدیم و گریه می‌کردیم. وقتی برش گرداندند لبخند می‌زد همه بدنش کبود بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
این آقا نخست‌وزیر است!

این آقا نخست‌وزیر است!

«به او گفتم این آقا را می‌بینی که جلوی تو نشسته است گفت بله. گفتم این آقای رجایی نخست‌وزیر است نگاه محبت‌آمیزی به من کرد و گفت شما هم مثل اینکه محلی نیستید گفتم نه. خیلی اصرار کرد تا به او گفتم وزیر کشاورزی هستم ...» ادامه این خاطره از شهید رئیس‌جمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
سرنوشتش شهادت بود

سرنوشتش شهادت بود

«در زمان کودکی علی، در همان محله قدیم ما در خیابان مولوی قزوین یک شب که او را در آغوش داشتم زلزله‌ای به وقوع پیوست که من بلافاصله علی را برداشته و به حیاط خانه دویدم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
سری که قرآن می‌خواند

سری که قرآن می‌خواند

«بعد از چند دقیقه بازهم خمپاره‌ای بر سر ما انداختند وقتی گردوخاک خوابید دیدم خمپاره به سر یکی از همرزمان اصابت کرده و سرش از بدن جدا شد و همان سر جدا شده شروع به خواندن قرآن کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.