آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۸۱۹۰
۱۴:۲۲

۱۴۰۴/۱۰/۰۳
یادنامه‌ای از شهید غریب اسارت مقصود محمدزاده/

روایت سر اصلان لطفی از اسارت و شهادت هم‌رزم مؤمنش

اصلان لطفی از روز‌های کشاورزی تا اعزام به جبهه، از عملیات کربلای ۶ تا سال‌های طاقت‌فرسای اسارت در اردوگاه تکریت روایت می‌کند؛ روایتی صادقانه از انجام تکلیف، رفاقت در بند و شهادت مظلومانه همرزمی مؤمن که در غربت اسارت جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.


به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، غریبیِ اسارت، تنها در زنجیر نبود؛ در فراموش‌شدن بود، در دوری از وطن و در مرگی که حتی گور مشخصی نداشت. آنها رفتند تا بمانیم؛ ایستادند تا ایمان زمین نخوابد. شهدای غریب اسارت، مظلوم‌ترین روایت جنگ‌اند؛ روایت مردانی که نامشان شاید بر سنگی حک نشد، اما در حافظه‌ی خدا، با خطی روشن و ابدی نوشته شد.

آن‌ها در میدان مین شهید نشدند؛ زیر آفتاب داغ اردوگاه، در سکوتِ تحقیر و گرسنگی، آرام‌آرام به شهادت رسیدند. شهدای غریب اسارت، مردانی بودند که مرگ را نه با انفجار، که با صبر تجربه کردند؛ با بدنی نحیف، اما دلی استوار. بی‌صدا درد کشیدند، بی‌داد زدند و کسی نشنید. نه مادری بالای سرشان بود و نه پرچمی که پیکرشان را در آغوش بگیرد. شهادت‌شان در ازدحام تاریخ گم شد، اما آسمان، شاهد تمام لحظه‌ها بود.

روایت سر اصلان لطفی از اسارت و شهادت هم‌رزم مؤمنش

من اصلان لطفی هستم، متولد یکم آذرماه ۱۳۴۸. دوران کودکی و نوجوانی‌ام در فضایی ساده و صمیمی سپری شد؛ جایی که کار، زحمت و روزی حلال معنای روشنی داشت. پیش از اعزام به جبهه، به کار کشاورزی مشغول بودم و زندگی‌ام با زمین، فصل‌ها و تلاش روزانه گره خورده بود. همان سال‌ها، آموخته بودم که مسئولیت، چیزی نیست که بتوان از آن گریخت؛ چه مسئولیت در قبال خانواده باشد و چه در برابر میهن.

با فرا رسیدن زمان سربازی، بدون تردید و از سر باور وارد ارتش جمهوری اسلامی ایران شدم. در آن دوران، برخی به بهانه شرایط جنگی از این وظیفه ملی و حتی واجب شرعی سر باز می‌زدند. حتی در روستا هم راه‌هایی برای نرفتن وجود داشت، اما برای من، ماندن و شانه خالی کردن از مسئولیت معنا نداشت. رفتن به سربازی و حضور در جبهه را وظیفه‌ای می‌دانستم که باید با تمام وجود انجامش داد.

در هفدهم دی‌ماه سال ۱۳۶۴ به جبهه اعزام شدم. دوره آموزش نظامی را در عجب‌شیر پشت سر گذاشتم؛ روزهایی سخت اما سازنده که ما را برای واقعیت‌های میدان آماده می‌کرد. پس از پایان آموزش، از طریق لشکر ۷۲ به زاهدان منتقل شدیم و از آنجا به سوی منطقه سومار حرکت کردیم؛ منطقه‌ای کوهستانی و ناامن که نشانه‌های جنگ در آن همه‌جا قابل لمس بود. اگر اشتباه نکنم، در گروهان ۱۹۷، دسته ۲ خدمت می‌کردم.

در جریان عملیات کربلای ۶ در منطقه سومار، شرایط به‌گونه‌ای رقم خورد که به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم. از همان لحظه، زندگی رنگ دیگری گرفت. اسارت، تنها در به زنجیر کشیده شدن خلاصه نمی‌شد؛ اسارت یعنی دوری از خانواده، بلاتکلیفی، فشارهای روحی و جسمی، و روبه‌رو شدن با تحقیر و بی‌رحمی دشمن. با این حال، در دل همان شرایط سخت، پیوندی عمیق میان اسرا شکل می‌گرفت؛ پیوندی از جنس صبر، همدلی و ایمان.

من شهید مقصود محمدزاده را هم در منطقه عملیاتی و هم در دوران اسارت می‌شناختم. پس از اسارت، مدتی در یک آسایشگاه کنار هم زندگی کردیم. رابطه ما مانند بسیاری از رفاقت‌های جبهه‌ای، ساده و صمیمی بود؛ خوش‌وبش‌های کوتاه، گفت‌وگوهای مختصر و همراهی‌هایی که در آن فضای خشن، نعمتی بزرگ به شمار می‌آمد.

مقصود انسانی بسیار باادب، آرام و مسئولیت‌پذیر بود. از نظر جسمی، هیکلی درشت و ورزیده داشت و حضوری که به او هیبت خاصی می‌بخشید؛ چنان‌که گاهی فقط نگاهش کافی بود تا آدم به یاد استواری و ایستادگی بیفتد. اما آنچه او را از دیگران متمایز می‌کرد، نه ظاهرش، بلکه روحیه معنوی و ایمان عمیقش بود. هرگز ندیدم از نماز و روزه غافل شود. حتی در اوج خستگی، بیماری و گرسنگی، تلاش می‌کرد ارتباطش با خدا قطع نشود. انسانی بود مؤمن، بی‌ریا و اهل عمل، نه شعار.

در اردوگاه، پس از مدتی، بیماری اسهال خونی به‌طور گسترده شیوع پیدا کرد؛ بیماری‌ای شدید، فراگیر و مرگبار که نتیجه مستقیم نبود حداقل‌های بهداشتی و شرایط غیرانسانی اسارت بود. بسیاری از اسرا یکی پس از دیگری بیمار می‌شدند. مقصود نیز گرفتار این بیماری شد. حالش روزبه‌روز بدتر می‌شد و علی‌رغم نگرانی‌های ما، رسیدگی لازم و مؤثر به او صورت نمی‌گرفت. بهداری اردوگاه امکانات ناچیزی داشت و پیگیری‌ها اغلب بی‌نتیجه می‌ماند.

ما می‌دانستیم که بیماری‌اش به‌درستی درمان نمی‌شود. مدتی بعد خبر رسید که بیماری او عود کرده و در همان شرایط سخت و مظلومانه، دور از وطن و خانواده، به فیض شهادت نائل شده است. شهادت مقصود برای همه ما دردناک و سنگین بود؛ همرزمی مؤمن که در سکوت و بی‌خبری جهان، جانش را تقدیم کرد.

مدت سه سال و هفت ماه در اردوگاه تکریت اسیر بودم. در سال ۱۳۶۵ اسیر شدم و سرانجام در سال ۱۳۶۹ همراه با دیگر آزادگان به میهن بازگشتم. آزادی شیرین بود، اما همیشه با حسرت بازگشت بدون دوستانی همراه بود که دیگر در کنارمان نبودند؛ مقصود یکی از همان نام‌های ماندگار بود.

پس از آزادی، مسیر زندگی‌ام به سمت آموزش و پرورش رفت و تاکنون در این عرصه مشغول خدمت هستم. سال‌ها از آن روزها گذشته، اما خاطره جبهه، اسارت و همرزمان از یادم نرفته است. این خاطرات برای من فقط یادآوری گذشته نیستند؛ بلکه گواه راهی هستند که انسان‌های بزرگی چون شهید مقصود محمدزاده با ایمان، صبر و ایستادگی پیمودند و برای همیشه در تاریخ و دل‌ها ماندگار شدند.

 

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه