آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۹۳۹
۱۴:۲۰

۱۴۰۴/۰۹/۳۰
خاطره‌ای از شهید «عباس حبیبی نامقی» به مناسبت سالروز ولادتش منتشر می‌شود

سیراب شدن در رؤیا/ مهمانی آب در مسجد

وقتی خوابیدم خواب دیدم داخل مسجد بزرگی هستم و یک هیئت عزاداری مشغول عزاداری است و عده‌ی کثیری هم زنجیر می‌زنند و من همانطور که آنها را نگاه می‌کردم با تعجب دیدم عباس بلند شده و به عزاداران آب می‌دهد، تا مرا دید یک لیوان آب هم برای من ریخت و به من داد. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم اصلا تشنه نبودم و تا آن زمان آبی به آن سردی و گوارایی ننوشیده بودم.


سیرابی در رؤیا/ مهمانی آب در مسجد

به گزارش نوید شاهد گلستان، شهید «عباس حبیبی نامقی» سی‌ام آذرماه ۱۳۵۹، در شهرستان گرگان دیده به جهان گشود. پدرش محمدعلی نام داشت. سرباز نیروی انتظامی بود و در سال ۱۳۸۳ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک دختر به نام یکتا بود. در نهم اردیبهشت ماه ۱۳۸۷، در زاهدان به شهادت رسید.

محمد علی حبیبی نامقی پدر شهید «عباس حبیبی نامقی» نقل می‌کند: عباس من خیلی با ایمان و متدین بود. خانواده‌اش را خیلی خیلی دوست داشت و هیچ چیزی در دنیا برای او از بودن در کنار خانواده و محبت به آنها لذت بخش‌تر نبود. او از ۱۲ سالگی روزه و نمازش ترک نشد. عباس عاشق وطنش ایران بود و برای همین کارش را در بنیاد ۱۵ خرداد رها کرد و به استخدام نیروی انتظامی درآمد.

عباس همیشه می‌گفت: بابا من دوست دارم شما زودتر بازنشسته شوی و کارگری را رها کنی. بعد از این من در اولین فرصت یک ماه شما را ببرم تمام ایران گردش کنید و همه جا را ببینید اما نمی‌دانم چی شد که آخرین مرتبه‌ای که آمد خداحافظی کند، به من گفت: بابا جان من دارم می‌روم زاهدان اگر برنگشتم، حلالم کنید. البته اسفند ماه ۱۳۸۶، یعنی قبل از عید مرخصی آمد و عید پیش ما بود و بعد از عید رفت، اما دقیقا معلوم بود عباس دیگه برنمی‌گردد و شهید می‌شود. شب شهادت عباس تا صبح هر کاری کردم نتوانستم بخوابم. اصلا آن شب به خودم می‌گفتم: خدایا عباس اگر بر نگردد من جواب زن و بچه عباس را چه بدهم؟ وقتی عباس را آوردند من بالای سر عباس حس می‌کردم که عباس زنده است و من فکر می‌کردم پسرم بیدار است و اگر صدایش کنم بیدار می‌شود. بعد از دیدن معصومیت عباس و از آنجا که می‌دانستم عباس چقدر نگران همسر و دخترش است همان جا به عباس قول دادم که اصلا نگران آنها نباشد و تا زمانیکه زنده هستم آنها را تنها نخواهم گذاشت. 

یک شب مشهد منزل یکی از اقوام مهمان بودیم موقع خواب خیلی تشنه‌ام شده بود ولی شرم کردم و بلند نشدم آب بخورم. وقتی خوابیدم خواب دیدم داخل مسجد بزرگی هستم و یک هیئت عزاداری مشغول عزاداری است و عده‌ی کثیری هم زنجیر می‌زنند و من همانطور که آنها را نگاه می‌کردم با تعجب دیدم عباس بلند شده و به عزاداران آب می‌دهد، تا مرا دید یک لیوان آب هم برای من ریخت و به من داد. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم اصلا تشنه نبودم و تا آن زمان آبی به آن سردی و گوارایی ننوشیده بودم.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه