شهیدی که عاشق عروسی بود/ روایت مادری از شهید تکاور «محمد صدری»

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در خانهای آرام قزوین، عکس جوانی به چشم میخورد؛ چهرهای آرام با لبخندی محجوب. زیر عکس، دو تاریخ دیده میشود: «آذر ۱۳۴۷» و «آذر ۱۳۶۶». فاصله میان این دو تاریخ، تنها ۱۹ سال است، اما داستانی که در دل خود جای داده، به بلندای تاریخ معاصر ایران میرسد. مادری کنار همان قاب نشسته؛ مادری که نه فقط فرزندش را، بلکه بخشی از جوانی و رؤیاهایش را در راه وطن تقدیم کرده است. تاجماه اسدی، مادر شهید محمد صدری، روایتگر قصه جوانی است که عاشق زندگی بود، اما عشق به خدا و میهن، این شهید بزرگوار را به اوج رساند.
ریشهها؛ از تفرش تا قزوین
مادر شهید اسدی در گفتوگو با خبرنگار نوید شاهد قزوین، با صدایی آرام، اما استوار، خود را معرفی میکند. اصالتاً اهل تفرش استان مرکزی است، اما سالهاست در قزوین زندگی میکند. از خانوادهای پرجمعیت با چهار خواهر و پنج برادر است. پدرش کشاورز بود و زندگیشان ساده، اما آبرومندانه داشته است.
وی در نوزده سالگی با پسرعمویش ازدواج کرد؛ ازدواجی فامیلی که بر پایه شناخت و اعتماد شکل گرفت. حاصل این زندگی، شش پسر بود و محمد، نخستین فرزندش، در آذر ماه متولد شد. اسمش را محمد به عشق پیامبر اکرم(ص) گذاشته است. زیرا دوست داشته از همان اول، زیر سایه این پیامبر بزرگوار باشد.
کودکی و نوجوانی؛ جوانههای شخصیت
محمد صدری، فرزند: ایرج و تاجماه، متولد: یازدهم آذر ماه سال ۱۳۴۷، روستای کندج رودبار از توابع شهرستان قزوین، تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. چهارم آذر ماه سال ۱۳۶۶، در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردن، شهید شد. مزار مطهرش در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش قرار دارد.
محمد از همان کودکی، نشانههایی از روحیه متفاوت داشت. شاد، مهربان و دلسوز بود. مادرش میگوید: اگر کسی ناراحت بود، محمد اولین کسی بود که کنارش مینشست. تحصیلاتش را در دبستان باغ دبیر و مدرسهای در محله سوختهچنار قزوین آغاز کرد. با وجود اینکه در کنار پدر کار میکرد و مسئولیتپذیر بود، در درس هم موفق عمل میکرد. تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد و همواره مورد توجه معلمانش بود.
مسجد، بخش جداییناپذیر زندگی نوجوانیاش بود. پایگاه اصلیاش مسجد سوختهچنار بود؛ اما مذهبی بودنش همراه با نشاط و شور زندگی بود. خشک و عبوس نبود؛ همیشه میخندید و شوخی میکرد.
عشق به زندگی و یک آرزو
یکی از پررنگترین ویژگیهای محمد، علاقهاش به شادی و جمعهای خانوادگی بود. مادر با لبخندی آمیخته به حسرت میگوید: عاشق عروسی بود. هرجا جشن بود، محمد آنجا بود. وی حتی یک بار برای عروسی یکی از اقوام، دوربین کرایه کرده و داوطلبانه عکاسی میکرد. همیشه میگفت: من وقتی برگردم، خودم عروسی میکنم.
محمد دلبسته دخترعمهاش بود و آرزوی ازدواج با ایشان را داشت. خانوادهها نیز در جریان بودند و همه چیز به بازگشت پسرم از جبهه موکول شده بود. چند ماه پیش از شهادت، عکسی از خود گرفت و به مادر سپرد: اگر شهید شدم، از همین عکس استفاده کنید. گویی دلش خبرهایی را به خانواده میداد.
انتخاب سرنوشتساز
محمد با وجود داشتن عشق به زندگی و آرزوهای شخصی، وقتی دعوت جبهه فرا رسید، محمد تردیدی به خود راه نداد. مادر با یادآوری آن روزها میگوید: خودم برای گرفتن کارت و دفترچه بسیج بردمش. اما تلاش کردم پسرم را از رفتن منصرف کنم؛ لذا پیشنهاد دادم در شهر خودش بماند تا جنگ تمام شود. اما پاسخ محمد قاطع بود: اگر من نروم، تو نروی، پس چه کسی برود؟ باید از آب و خاکمان دفاع کنیم. این جملهها، نشاندهنده درک عمیق یک جوان بیست و چند ساله از مفهوم مسئولیت و دفاع بود. فرزندم نه از سر اجبار، بلکه با انتخابی آگاهانه راهی جبهه شد.
دوران آموزش و آخرین وداع
به دلیل قد بلند و آمادگی جسمانی بالا، محمد برای دوره تکاوری انتخاب شد. چهار ماه در تهران آموزش دید. پس از پایان دوره، هشت روز به مرخصی آمد؛ روزهایی که برای خانواده، به گنجینهای از خاطرات تبدیل شد.
محمد پر از شوخی و خنده بود، اما در نگاهش جدیتی عجیب موج میزد. آخرین بار که از خانه رفت، گفت: «دارم میروم طرف ارومیه. تکاورم.» پدرش نگران شد و گفت آن منطقه خطرناک است، اما محمد پاسخ داد: «دیگر کار از کار گذشته. ما باید باشیم.»
آذر ۱۳۶۶؛ پرواز
تماسهای= کم شد. یکبار از ارومیه تماس گرفت و با دخترعمهاش خداحافظی کرد؛ صدایش پر از امید بود و میگفت بازمیگردد. چند روز بعد، از رادیو و تلویزیون خبر درگیری شدید در منطقه ارومیه پخش شد. دل خانواده آشوب شد. پدر به دنبال خبر رفت و چند روز بعد، با چهرهای شکسته بازگشت: «محمد شهید شده.»
بعدها جزئیات شهادت مشخص شد. در سنگر، خمپارهای اصابت کرد؛ ترکش به گردن و شکمش خورده و دستش شکسته است. وی را به بیمارستان رساندند، اما شدت خونریزی بالا بود. سه روز در کما ماند و سرانجام به آرزویش رسید.
محمد صدری در آذر ماه سال ۱۳۶۶، تنها دو ماه مانده به تولد بیست و چند سالگیاش، به شهادت رسید. پیکرش پس از حدود یک هفته به قزوین منتقل شد. «با قطار آوردندش. در امامزاده حسین غسلش دادند. زیر باران آذر، تشییع باشکوهی برگزار شد؛ قزوین به پایش ایستاده بود.»
وصایای گمشده و رویاهای باقی
محمد در وصیتنامه نوشته و آن را به دوست صمیمیاش سپرده بود تا به خانواده برساند؛ اما آن دوست نیز در همان عملیات شهید شد و وصیتنامه هرگز به دست خانواده نرسید. کیف وسایل شخصیاش هم بازنگشت.
با این حال، ارتباط مادر و پسر در رؤیاها ادامه یافت. مادر شهید، چندین بار محمد را در خواب دید. یکی از خوابها را اینگونه روایت میکند: در امامزاده حسین() دیدمش. گفت اینجا را نمیبینم، مرا آن طرف حرم ببر. پایش زخمی بود. بغلش کردم و بردم. گفت حالا خوبم.
صبح که بیدار شد، به سر مزار رفت و دید قبر نیاز به رسیدگی دارد. خواب دیگری هم از باران و خیس شدن عکس محمد بود؛ خوابی که با واقعیت تطابق داشت.
جنگ و صلح؛ پرسشی دشوار
وقتی از مادر میپرسیم اگر دوباره جنگی پیش بیاید، آیا حاضر است فرزندان دیگرش هم به جبهه بروند، مکثی میکند و میگوید: جنگ خوب نیست. هیچ مادری جنگ را دوست ندارد. اما اگر دشمن به خاک و ناموس ما حمله کند، دفاع واجب است.
وی یادآوری میکند که فقط استان قزوین سه هزار شهید داده و این خونها پشتوانه امنیت امروز کشور است. با این حال، تأکید میکند: ای کاش هی چوقت جنگی نباشد. صلح، بهترین هدیه به بشریت است.
پیام مادری برای نسل امروز
مادر شهید صدری خطاب به جوانان میگوید: شما سرمایههای این کشور هستید. شهدا مثل محمد برای این رفتند که شما در آرامش زندگی کنید.
وی ادامه میدهد: حجاب، عفاف، درستکاری و تعهد، ادامه راه شهداست. وقتی جوانی درست زندگی میکند، یعنی به خون شهید احترام گذاشته. به باور پسرم، بزرگترین ادای دین به شهدا، حفظ اسلام و ارزشهاست.
دستگیری از نیازمندان
در پایان، مادر از اخلاق پسرش میگوید: تمیز، مرتب، خوشلباس و دستودلباز. پدرش نقل میکرد که محمد هنگام کار با جرثقیل، اجازه نمیداد از افراد نیازمند پول بگیرند. گاهی فکر میکنم اگر برمیگشت، چه پدر خوبی میشد. اما تقدیر این بود.
صدایی که خاموش نمیشود
گفتوگو با تاجماه اسدی، تنها یک مصاحبه نیست؛ سفری است به عمق تاریخ، جایی که عشق و ایثار در هم آمیختهاند. محمد صدری و هزاران شهید دیگر، نه تنها در خاطرهها، بلکه در هویت این سرزمین زندهاند. مادر در پایان، دستانش را به دعا بلند میکند: راه شهدا، نور است. این مسیر نباید خاموش شود.
