آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۴۰۴
۱۴:۰۹

۱۴۰۴/۰۹/۲۳

خاطره/ خواب مادر

مادر شهید کشوری ربوشه روایت می‌کند: «نزدیک سحر در خواب دیدم که کشوری با لباس‌های سبز رنگ و چهره‌ای نورانی چند قدمی من نشست. به من گفت: «مادر چرا با کاروان به شلمچه نیامدی؟» سپس ادامه داد: «وقتی شنیدم کاروانی از روستایمان به شلمچه آمدند به استقبالشان آمدم، اما تو را ندیدم؟»


به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید کشوری ربوشه در سوم خرداد ماه سال ۱۳۴۰ در روستای ماوی علیا از توابع بخش صیدون شهرستان باغملک در خانواده‌ای متدین و معتقد به اسلام و مقید به آرمان‌های امام و انقلاب اسلامی متولد شد. پدرش لطفعلی نام داشت. از طریق تیپ ۱۵ امام حسین (ع) شهرستان ایذه به منطقه عملیاتی جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و به نبرد با دشمن پرداخت. سرانجام در هفتم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در منطقه کوشک در حالی که به عنوان تیربارچی گردان انجام وظیفه می‌کرد به شهادت رسید، ولی پیکر پاکش به وطن بازنگشت.

خاطره/ خواب مادر

متن خاطره:

سال ۱۳۸۳ گروهی از اهالی روستای ماوی (محل زادگاه شهید) از طریق سپاه صیدون و به سرپرستی پسر کوچکم علی به منطقه عملیاتی از شلمچه رفتند.

بعد از زیارت به منازلشان در روستا بازگشتند، من که پایم شکسته بود نتوانسته بودم همراه کاروان به شلمچه بروم.

نزدیک سحر در خواب دیدم که کشوری با لباس‌های سبز رنگ و چهره‌ای نورانی چند قدمی من نشست.

به من گفت: «مادر چرا با کاروان به شلمچه نیامدی؟»

سپس ادامه داد: «وقتی شنیدم کاروانی از روستا به شلمچه آمدند به استقبالشان آمدم، اما تو را ندیدم؟»

من در پاسخ گفتم: «چند روز پیش هنگام ورود به سالن محل یادواره شهدای صیدون پایم شکست خیلی دوست داشتم که بروم، اما نتوانستم.»

کشوری بلافاصله: «گفت همه ماجرا را میدانم، اما در بین کاروان دو دختر بودند که می‌توانستند کمک حال شما باشند.»

سپس لبخندی زد و ادامه داد و گفت: «تسبیحی توسط یکی از برادران سپاه برایت فرستادم و توصیه کردم به شما سرکشی کند اگر به عیادتت هم نیامده اشکالی ندارد خودت را ناراحت نکن من جایگاه خوبی دارم.»

من که همچنان محو تماشای او بودم سراغ اعضای خانواده را می‌گرفت و گفت: «به علی سلام برسان بگو شکایت را پیگیری نکن و به خاطر ارتباط با روحانیت او تشکر کن.»

پس از لحظه رو به من کرد و در آغوشم کشید و گفت: «باید بروم به همه سلام برسان»

من با گریه و صدای بلند التماسش کردم که نرو تا اینکه بیدار شدم.

فردا موضوع خواب را برای بچه هایم تعریف کردم؛ که سرهنگ بالیا پس از شنیدن موضوع گفت: «اینکه شهدا زنده‌اند و بر اعمال ما نظاره می‌کنند یعنی همین.»

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه