خاطره/ ماجرای کشف بمب
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سیاوش غلامی نوزدهم خرداد ماه سال ۱۳۴۵ در مسجدسلیمان دیده به جهان گشود. پدرش مرادخان نام داشت. پس از حضور در جبهه در روز بیست هشتم تیرماه سال ۱۳۶۷ در نبرد با دشمنان بر اثر ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید و نامش در دفتر ۲۴ هزار شهید گلگون کفن خوزستان ثبت کرد.

متن خاطره:
یک صبح بامدادی ساعت ۳و نیم یا ۴ بود من و سیاوش که توی دستش یک سلاح ژسه بود و همراه من هم زیر لباس یک سلاح کمری بود، به طرف دوراهی پشت برج به سمت یک حلیمفروشی که اونجا بود میرفتیم تا هم گشتی بزنیم و هم سرکشی کنیم و بعد از کار سرکشی برای بچهها صبحانه حلیمی بگیریم.
یکدفعه چشممان خورد به فردی جوان حدود ۲۷ یا ۲۸ ساله که قابلمه بزرگی دستش بود.
خیلی عادی از کنارش گذشتیم.
سیاوش گفت: «برادر محسن، من بهش مشکوکم.»
گفتم: «سیاوش، تو رو خدا باز شروع نکن، اول صبحی گیر نده.»
گفت: «به خدا برادر محسن، من خیلی بهش مشکوکم.»
گفتم: «سیاوش، دست بردار نکنه انتظار داری برم قابلمه حلیمشو توقیف کنم؟».
اما او مثل بچههایی که از مامانشون چیزی میخواهند، نزدیک بود گریه کنه، پاهاشو محکم به زمین میزد و ول نمیکرد. مرتب تکرار میکرد: «برادر محسن، این مشکوکه.»
کمکم خودم هم مشکوک شدم.
وقتی که دیدم سیاوش بدجور گیر داده و ولکن یارو نیست، گفتم: «باشه، باشه، باشه. فقط اگه چیزی نداشت، سیاوش با کمربند بدنتو کبود میکنم ها، اول صبح کار دستم ندی.»
خیلی سریع برگشتیم به طرف آن فرد مشکوک، صداش زدم: «برادر، برادر، برادر!»
دیدم اهمیت نمیدهد. گفتم: «آقا با شما هستم.» برگشت، نیمنگاهی کرد و شروع به دویدن کرد.
با تعجب گفتم: «ای داد و بیداد! سیاوش درست زد توی خال»
گفتم: «بدووو سیاوش، نباید در بره. فقط سیاوش، نزنیش با گلولهها، باید زنده بگیریمش.»
خلاصه ما دویدیم و فرد مشکوک هم دوید بالاخره با ایست و شلیک هوایی، من و سیاوش فرد مورد نظر رو گرفتیم.
به خوبی در خاطر دارم همین قابلمه رو که وا کردم، چشمم خورد به یک بمب ساعتی دستساز بزرگ و کلی اعلامیه منافقین.
مانده بودم که اگه به سیاوش اهمیت نداده بودم و یارو رفته بود، خدا میدونه چند نفر انسان بیگناه به شهادت میرسیدند.
خلاصه من بودم و نگاههای عجیب سیاوش به من که توی نگاههاش میگفت: «برادر محسن، دیدی چطور با شک کردنم بهت ثابت کردم که الکی الکی شک نمیکنم؟»
آخ که تحمل نگاههاش رو نداشتم سعی میکردم فقط نگاهش نکنم، اما واقعاً بهش افتخار میکردم.
خدا رو شکر، اون روز صبح شکهای سیاوش مأموریت خوب و موفقی رو برامون رقم زد.
انتهای پیام/