آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۱۴۲
۱۳:۰۳

۱۴۰۴/۰۹/۱۹
روایت مادر شهید «محمود رفیعی»؛

شهیدی که امام زمان(عج) را می‌دید

پسری که مادرش « فرزندش را مال این دنیا نمی‌دانست»، چگونه پس از تحمل چهار سال بستری و مجروحیت سخت، مسیر تحصیل را تا دکتری ادامه داد؟ مشاهده معنوی از امام زمان(عج) چه تاثیری بر زندگی‌اش گذاشت؟ و سرانجام چگونه آن آرزوی قدیمی برای شهادت، با اصابت ۱۲ ترکش محقق شد؟ پاسخش را طی گفتگو مادر شهید «دکتر محمود رفیعی» می‌شنویم.


شهیدی که امام زمان (عج) را دید

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در آستانه بزرگداشت ولادت حضرت زهرا(س)، روز زن، به دیدار حلیمه رفیعی، مادر گرامی شهید دکتر محمود رفیعی رفته‌ام. بانویی که اصالتاً اهل چوبیندر است و در خانواده‌ای با سه خواهر و سه برادر و با پدری معمار بزرگ شده است. وی که وضعیت اقتصادی خانواده را در کودکی خوب توصیف می‌کند، در ۱۵ یا ۱۶ سالگی با پسرعموی خود ازدواج کرده و ثمره این ازدواج، پنج فرزند بوده که اولین‌شان، محمود، به درجه رفیع شهادت نایل آمده است و چهار فرزند دیگر (سه دختر و یک پسر) باقی مانده‌اند.

انتخاب نام و خاطرات کودکی

مادر شهید در گفت‌و‌گو با نوید شاهد استان قزوین روایت می‌کند: نام "محمود" را یکی از عموهایش انتخاب کرده بود. وی از اخلاق فرزندش در کودکی با چشمانی براق می‌گوید: خیلی خوب بود دیگه؛ نگو اخلاقش، یک جوری مثل طلا بود.

سربازی، مجروحیت و پایداری در مسیر تحصیل

مسیر زندگی محمود، با سربازی پیوند خورد. پسرم تنها پنج ماه از خدمت سربازی را گذرانده بود که مجروح و تیر خورد. این مادر ادامه می‌دهد: بعد مجروحیت، چهل روز، بیمارستان اصفهان رفت. بعد از سه روز بیمارستان نورافشان تهران انتقال دادند، چهار ماه بیمارستان بود. سپس بیمارستان قزوین و بعد یک ماه خانه آوردیم. چهار سال طول کشید تا خوب شد؛ خوب خوب که نشد، اما بالاخره سرپا شد. ".

اما این پایان راه نبود. محمود با اراده‌ای پولادین، درس را ادامه داد. مادر تعریف می‌کند: بعد از بهبودی گفت می‌روم درس بخونم. قزوین رفت. معلم گفته بود برو خونه بخون، بیا اینجا امتحان بده، چون نمی‌تونی بشینی. رفت درسش را خواند، قبول شد. گفت می‌خوام تهران برم. رفت تهران، دانشگاه علامه طباطبایی، درس خوند، دکتری گرفت. سپس عروسی کرد و تشکیل خانواده داد، بچه‌دار شد، یک پسر یک دختر. دخترشو شوهر داد، پسرشم عروسی کرد.

اخلاق و رفتار: فرشته‌ای در قالب انسان

در توصیف اخلاق شهید، مادر کلمات را گویا کم می‌یابد و می‌گوید: با پدر، مادر، خواهراش، برادراش، زن داداشش، اخلاقش خیلی خوب بود... چطور بگویم؟ می‌آمد پای آدم را می‌بوسید، پای پدرش را می‌بوسید، سرش پایین بود، بلند حرف نمی‌زد، خجالت می‌کشید. اخلاقش یک طوری بود مال این دنیا نبود.

آرزو‌ها و مشاهدات معنوی

مادر تأکید دارد که آرزوی محمود، شهادت بود: "آرزو داشت شهید بشود. می‌رفت مسجد می‌خوابید، بسیج می‌رفت، اصلاً در خونه غذا نمی‌خورد، غذاش رو می‌برد مسجد چوبیندر می‌خورد. پدرش می‌گفت غذا را در خانه بخور، می‌گفت نه، نمی‌تونم. پسرم مدام مسجد بود.

مادر، باوری راسخ به ارتباط ویژه فرزندش با عالم معنا دارد و به صراحت می‌گوید: "آشکارا در این مسجد، امام زمان (عج) را دیده بود. خودش گفت. همه بچه‌هایی که آنجا بودن فهمیدن امام زمان (عج) را دیده؛ خیلی‌ها بودن. همه می‌گفتدن چرا ما نمی‌بینیم، اون می‌بینه. " وی از مرحوم "سید غلام" به عنوان استاد و مراد محمود نام می‌برد که محمود یکسره پیش ایشان بود.

همچنین این مادر شهید خاطره‌ای شگفت نقل می‌کند: یک بار در خانه نشسته بودیم، همه بودیم. می‌گفت اکنون یکی با ماشین سفید با عمامه سفید می‌آمد من را می‌برد مشهد... نیم ساعت نکشید دیدم در ما را می‌زنند. رفتم، گفتم آقا محمود با شما کار دارند. گفت همونی که گفتم همینه. یک آخوند و یک شخصی بود. گفت آقای رفیعی فردا می‌خوایم مشهد ببریمت. بردنش مشهد، اصلاً خبر نداشت. مادر اضافه می‌کند: این حالت‌ها از اول در محمود وجود داشت: "هر حرفی می‌زد، حرفش درست بود.

ازدواج ساده و زندگی مشترک

شهید رفیعی دیر، اما پس از بهبود نسبی از جراحات، ازدواج کرد. مراسم عقد و عروسی‌اش به سادگی و در زادگاهش برگزار شد: خوب بود، بزن برقص نبود، کاملا معمولی بود همین جا در خانه، زن‌ها خانه عموش نشسته بود، مرد‌ها خانه ما. زمان قدیم مهمان کم دعوت می‌کردند. رفتیم عروس را آوردیم. رابطه‌اش با همسر و فرزندانش نیز بسیار خوب توصیف می‌کند و می‌گوید: "خوب بود، خودش انتخاب کرده بود و مشکلی اصلاً پیش نیامد.

اجازه رفتن به جبهه 

مادر درباره اعزام فرزندش به جبهه می‌گوید: از پدر، من، مادربزرگش و از همه اجازه گرفت و سربازی رفت، اسمش درآمده بود. گفتیم نرو، برو درس‌ات را بخوان. گفت نه، من باید خدمت برم. آخرش گفت پدر مگر شما خدمت نکردی؟ جواب داد چرا. گفت خوب من هم میرم. جواب داد برو و خدمت رفت.

الهام شهادت و رؤیای صادقه

مادر، شبی را که قبل از شهادت محمود دیده، با جزئیات حکایت می‌کند، گویی دیروز بوده: صبح بلند شدم، چای  درست کردم، دیدم حالم خرابه، به خانواده گفتم شما چای‌تان را بخورید. دراز کشیدم و استراحت کردم. در حالم خواب دیدم یک آقایی آمد، در خانه‌مان را باز کرد، گفت که دخترم چرا خوابیدی؟ گفتم چی کنم؟ گفت پاشو بریم. دستم را گرفت، خودش جلو افتاد، گفت بیا. رفتیم یک حسینیه، همه دور آن،  قتلگاه بود. گفتم آقا اینجا قتلگاهه؟ گفت از کجا فهمیدی؟ گفتم همش خونه، دوباره جلو رفتیم، یک در بود، داخل رفتیم، پله‌ها را رفتیم، یک قبر بود آنجا سفید بود. خم شدم، بوس کردم، بلند شدم، دیدم نه آقایی هست، نه قبری.  پس از این رؤیا، حالم دگرگون می‌شود تا اینکه ظهر همان روز، خبر شهادت محمود را می‌شنوم.

توصیه مادر شهید به نسل جوان

در پایان، از این مادر گرامی می‌پرسم اگر امروز هم جنگی پیش آید، آیا اجازه می‌دهد فرزندان دیگرش بروند؟ با قاطعیت پاسخ می‌دهد: اختیار دست خودشان است اما، باید بروند. جنگ شد باید بروند. سپس توصیه‌اش به جوانان را این‌گونه بیان می‌کند: "جنگ شد باید برید، کمک کنید، شلوغ نکنید، دزدی نیاد، خدای نکرده دشمن نیاد خانه‌مان. 

گفت‌و‌گو با مادر شهید دکتر محمود رفیعی، روایتی است از استقامت، عشق به مکتب و شهادت، و یادآوری این نکته که شهیدان، با جسمی مجروح، اما روحی مصمم، چگونه می‌توانند در مسیر علم و ایمان و جهاد، الگویی بی‌بدیل برای نسل‌های بعد باشند.

شهیدی که امام زمان (عج) را دید


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه