بعد از دیدن خواب امام حسین(ع) به جبهه رفت و شهید شد

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، صبریه فلاححسینی روایت میکند: رفتم دختر کوچکم را که به همسایه سپرده بودم به اتاق آوردم. در همین موقع ناهید خانم از مدرسه برگشت و به اتفاق آقا محسن به اتاق آمدند. کمکم دو تا پسرم که ابتدایی بودند هم از مدرسه برگشتند. آقا محسن پایین اتاق نشست. چایی که دم کشید از آنها پذیرایی کردم آقا محسن سریع با بچهها دوست شد و با آن بازی کرد.
دختر و پسر کوچکم را یکییکی روی پشت گرفت. چهار دستوپا توی اتاق راه میرفت و سواری میداد. این مرد خانه را پر از شادی بچهها کرده بود. بچههای من که از داشتن پدر محروم بودند از این برخورد و فضایی که آقا محسن ایجاد کرده بود حسابی لذت بردند این رفتار آقا محسن، مرا به یاد حضرت علی (ع) انداخت.
بعد از بازی بچهها پای صحبت باز شد که چطور جنگ شد و ما آواره شدیم من خاطرات خود را از دست عراقیها زیر آتش توپ و خمپاره و دربهدری از طریق کوه و دره برایشان تعریف کردم. ناگهان متوجه شدم آقا محسن در حالی که سرش را پایین گرفته و من صورتش را نمیبینم مثل باران اشک میریزد. صحبتم را قطع کردم و گفتم ببخشید شما ناراحت کردم شما دارید گریه میکنید؟
جواب داد نه من برای شما گریه نمیکنم شما اجر بردید من برای حال خودم گریه میکنم که شما چه چیزها متحمل شدید و من اینجا راحت بودم و سهمی در جنگ نداشتم و هیچ سعادتی نصیب من نشده گفتم شما یک معلم هستید و این سهم کمی نیست.
آقا محسن مردی تحصیل کرده بود که بعد از گذراندن کارشناسی مهندسی الکترونیک برای گذراندن یادگیری زبان انگلیسی راهی کشور انگلستان شده بود. دو سال از اقامت او گذشته بود که انقلاب شد. عشق وطن او را به ایران برمیگرداند که به هموطنان خود خدمت کند. به گفته همسرش یک مدت با تخصص کاری که داشت در یک کارخانه مشغول به کار میشود. بعد از مدتی میگوید من باید از پایه شروع کنم یعنی به جوانان خدمت کنم و به خدمت آموزشوپرورش درمیآید.
حالا این مرد جوان بزرگ احساس میکرد کاری نکرده و سهمی در دفاع مقدس نداشته. آن روز کنار همسرش به درد دل من گوش داد و اشک ریخت.
چند ماه بعد یک شب خواب امام حسین(ع) را میبیند که محسن فرصت را از دست نده. او هم فردای آن روز ساختمان نیمه کارهاش را که مشغول ساختن آن بود رها کرده بود. حتی منتظر نمانده بود که ناهید از بویینزهرا برگردد مبادا اصرارش او را وسوسه کند و مانع رفتنش بشود. به جبهه رفت و مدتی بعد خبر شهادتش رسید. در وصیتنامهاش قید کرده بود که دوستان مهاجر جنگزده را فراموش نکنید.
منبع: کتاب خاکریز جلد سوم (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
