آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۵۱۱۳
۱۳:۱۷

۱۴۰۴/۰۸/۲۹
همسر شهید موشکی «امیر مرادی‌نسب»:

همسرم در هر سختی، آرامش را به قلبم هدیه می‌دهد

«کبرا اعرابیان» می‌گوید: «واقعاً شهدا زنده‌اند، ما در این سال‌ها وجود ایشان را در زندگی‌مان احساس کردیم؛ نه تنها من و فرزندانم، بلکه کرامت ایشان به آشنا‌های ما هم رسیده است.»


شهید موشکی «امیر مرادی‌نسب» یکم اردیبهشت ۱۳۳۳ در روستای دلازیان از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. کارمند صنایع دفاع بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. هفتم شهریور ۱۳۶۸ در هوا فضای سمنان، هنگام آزمایش مین ضد تانک بر اثر انفجار به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان گفت‌وگویی با «کبرا اعرابیان» همسر این شهید گران‌قدر انجام داده است که شما را به مطالعه قسمت دوم این گفت‌و‌گو دعوت می‌کنیم.

همسرم در هر سختی، آرامش را به قلبم هدیه می‌دهد

آغاز مهر و دغدغه همسرم برای مدرسه

اولین بار که خواب شهید را دیدم، چند روز بعد از شهادت ایشان بود. نزدیک مهرماه و بچه‌ها قرار بود به مدرسه بروند. همسرم عادت داشت وقتی فرزندمان به مدرسه می‌رفت، لباس و کفش نو برای او بخرد. فرزند دوم‌مان هم همان سال که ایشان به شهادت رسید، باید به مدرسه می‌رفت. من آن موقع درگیر شهادت همسرم بودم و عمو و زن عموی فرزندانم برای آن‌ها وسیله مدرسه؛ کتاب و لوازم‌التحریر خردید. چند شب بعد، شهید به خوابم آمد؛ خیلی خوشحال و سرحال بود. با یک کیف بزرگ پر از کفش و لباس برای بچه‌ها. بهش گفتم: «چرا برای بچه‌ها کفش و لباس خریدی؟» گفت: «کفش بچه پارهاست، چرا برایش کفش نو نخریدی؟» لباس بچه‌ها خوب بود ولی اخلاقش این بود که اول مهر، بچه‌ها باید با لباس نو به مدرسه می‌رفتند. برای پسرم کفش گرفته بودم ولی برای دخترم نگرفته بودم؛ چوت کفشش خوب بود. او نگران دخترم بود و برایش به حساب کفش آورده بود. فردای آن روز رفتم و برای بچه‌ها کفش خریدم.

بیشتر بخوانید: همسرم رفت، اما عشق و ایمانش هنوز در خانه جاری است

آرامش خاطر

وقتی پسرم در دانشگاه مشهد قبول شد، من خیلی نگران بودم؛ چون از سمنان فقط ایشان بود و ما کسی را نمی‌شناختیم که همراه او برای تحصیل به مشهد برود. ایشان به خواب خواهرش رفته بود، مقداری پول به ایشان داده بود و گفته بودیم: «پول را زودتر به زن داداشت برسان.» به خواهرش گفته بود: «پول را به همسرم بده که برای فرزندم نیاز دارد.» خواهرشوهرم می‌گوید: «در آغوشش گرفتم و او رابوسیدم و ناگهان از خواب پریدم.» همان شب هم به خواب من آمد وگفت: «آیا وسیله فرزندمان را آماده کرده‌ای تا برود؟» گفتم: «بله، همه چیز آماده است و خودم هم برای ثبت‌نام دانشگاه با او می‌روم.» به من گفت: «پس همراهش می‌روی تا من خیالم راحت باشد؟» گفتم: «بله» بعد از این ماجرا متوجه شدم که همسرم راضی است که فرزندم برای تحصیل به مشهد برود. خودم هم همراهش رفتم، ثبت‌نامش را انجام دادیم و برگشتیم. چون همیشه هم در زمانی که در بین ما بود، تاکیدش بر این بود که اگر من روزی نبودم، فرزندانم باید ادامه تحصیل بدهند و در تربیت آن‌ها از لحاظ حجاب و ایمان باید دقت کن و آن‌ها را طوری بار بیاور که راه شهدا را ادامه دهند. به‌خاطر همین با این خوابی که دیدیم، مطمئن شدیم که ایشان راضی است.

امیر در مراسم حضور داشت

زمانی که عقد دخترم بود، خیلی نگران و مضطرب بودم؛ چون قرار بود دخترم ازدواج کند و پدر بالای سرش نبود. هرچند این را باید بگویم که برادر شوهرم از زمانی که همسرم به شهادت رسید، همیشه یار و یاور ما بوده است و هیچ‌گاه برای ما کم نگذاشته است. هروقت از ایشان درخواستی داشته‌ایم، با کمال میل آن را برای من و فرزندانم انجام داده است. یکی دو شب قبل از مراسم عقد خواب همسرم را دیدم. دیدم انگار مراسم عقد برقرار شده است و ایشان خودش در مراسم همه کاره است. اتفاق عجیبی که در شب عقد افتاد، این بود که خانم‌هایی که در اتاق نشسته بودند، اواسط مراسم صلوات فرستادند. بلافاصله خودم را به اتاق رساندم و پرسیدم چه شده است؟ همه آن‌ها قسم می‌خوردند که درِ تراس باز شد و فردی نورانی وارد شد و رفت به سمت هال و پذیرایی، در وسط مجلس مکثی کرد و از آن طرف بیرون رفت و ما با دیدن آن فرد نورانی صلوات فرستادیم. من متوجه این امر نشدم، ولی چندین بار از کسانی که در اتاق بودند پرسیدم و همه آن‌ها تایید کردند. آن خوابی که دیده بودم، واقعاً برای من تعبیر شد و می‌دانستم که او در مراسم حضور دارد.

پیام صبر در برابر سختی‌ها

زمانی بود که برادرم مریضی بسیار سختی گرفته بود و هیچ امیدی به بازگشت او نبود؛ چون فقط همین یک برادر را داشتم و او محرم من بود، خیلی ناراحت بودم. ایشان خیلی در امور زندگی به ما کمک می‌کرد. روزی در خانه بودم و به‌خاطر فکر و خیال‌های فراوان، ناراحتی‌ام به اوج رسید و در همان حال نفهمیدم چگونه خوابم برد. دیدم همسرم از جبهه برگشته است و لباسش خاکی و گلی است. شلوارش از مچ پا به سمت بالا پاره است. بهش گفتم: «شما از جبهه تا اینجا با شلوار پاره آمدی!» به من گفت: «خدا را شکر کن که شلوارم پاره بوده است.» گفتم: «برای چی؟» شروع کرد به توضیح دادن که: «مار از یقه پیراهنش به درون پیراهنش رفته و از پایین شلوارش بیرون آمده است.» گفت: «اگر شلوارم پاره نمی‌بود، احتمال اینکه مار مرا نیش بزند بود.» در همان زمان، برادرم یک عمل جراحی بسیار سخت داشت. بعد از این عمل که عمل بسیار سختی بود، خوشبختانه برادرم به لطف خداوند با موفقیت آن مرحله را پشت سر گذاشت. هم‌زمان که برای برادرم خوشحال بودم، این خواب ذهن من را درگیر کرده بود که چرا همسرم به خوابم آمده و آن ماجرا را تعریف کرد. از چند نفر پرسیدم که این خواب چه تعبیری دارد؛ گفتند: «ان‌شاءالله اتفاق خوبی برای شما می‌افتد.» شاید تعبیرش این بود که برادرم نجات پیدا می‌کند و ایشان با این خواب می‌خواست به من آرامش بدهد؛ اوضاع سخت است ولی با صبر، همه‌چیز درست می‌شود.

او دیگر برای شما نیست

شبی هم خوابش را دیدم که همراه با خواهرزاده‌ام در کنار یک نهر آب و یک جای بسیار سرسبز ایستاده است. رفتم که خواهرزاده‌ام را در بغل بگیرم و او را ببوسم، که نگذاشت. دست او را کشید و او را به سمت خودش برد و به من گفت: «او دیگر برای شما نیست.» گفتم: «یعنی چه؟ برای ما نیست؟ می‌خواهم او را ببوسم.» اصلاً نگذاشت که من نزدیک خواهرزاده‌ام بشوم. گفتم: «ایرادی ندارد، الان شما می‌خواهید به خانه بیایید، وقتی آمدید، من آنجا ایشان را می‌بوسم.» تا اینکه به سمت خانه آمدیم و وقتی من وارد خانه شدم و برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ دیدم کسی نیست. بعد از آن ماجرا، خواهرزاده‌ام که دامادم بود، متاسفانه بر اثر یک مریضی از دنیا رفت.

ما را شفاعت کنید

از طرف بنیاد شهید می‌خواستند کاروانی را به کربلا اعزام کنند، ولی من مطلع نشده بودم. یک هفته مانده بود که کاروان اعزام شود. برادر شوهرم به خانه ما آمد و گفت: «پدر و مادرم را برای کربلا نام‌نویسی کردیم، شما دوست ندارید به کربلا بروید؟» گفتم: «نه، من سه تا بچه دارم و برایم سخت است». به من گفت: «برو و نگران بچه‌هایت نباش، ما هرطور باشد آن‌ها را نگه می‌داریم». گفتم: «الان کربلا و مکه من بچه‌های من هستند.» وقتی فرزندانم فهمیدند، اصرار می‌کردند که من هم به کربلا بروم، ولی من می‌گفتم: «نه.» آن موقع پسرم پشت کنکور بود و چند روز به کنکورش باقی مانده بود. همان شب به خانه پدر شوهرم رفتیم و ایشان هم اصرار می‌کرد که من با آن‌ها به کربلا بروم. همان شب وقتی به خانه آمدم و خوابیدم، خواب همسرم را دیدم. خواب دیدم که دارم نماز می‌خوانم و دو سید بزرگوار با لباسی سفید و عمامه سبز، یکی در سمت چپ من و دیگری در سمت راست من نشستند. همسرم آمد، با آن‌ها احوال‌پرسی کرد و اشاره کرد به من که ایشان همسر من است؛ در واقع من را به آن‌ها معرفی کرد. وقتی بیدار شدم و این خواب را برای فرزندانم تعریف کردم، پسرم پایش را در یک کفش کرد که من حتماً باید اسم شما را بنویسم. من و پسرم رفتیم بنیاد شهید و اسمم را نوشت و الحمدلله با پدر شوهر و مادر شوهرم راهی کربلا شدیم. واقعاً شهدا زنده‌اند، ما در این سال‌ها وجود ایشان را در زندگی‌مان احساس کردیم؛ نه تنها من و فرزندانم، بلکه کرامت ایشان به آشنا‌های ما هم رسیده است. خدا کند در روز قیامت شفیع ما باشد و دست ما را بگیرد و ما هم شرمنده آن‌ها نشویم و واقعاً ما آن‌طوری که آن‌ها می‌خواستند، باشیم و عمل کنیم. امیدوارم اگر در زندگی اشتباهی کردیم، ما را ببخشند.

گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه