همسرم رفت، اما عشق و ایمانش هنوز در خانه جاری است
شهید موشکی «امیر مرادینسب» یکم اردیبهشت ۱۳۳۳ در روستای دلازیان از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. کارمند صنایع دفاع بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. هفتم شهریور ۱۳۶۸ در هوا فضای سمنان، هنگام آزمایش مین ضد تانک بر اثر انفجار به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان گفتوگویی با «کبرا اعرابیان» همسر این شهید گرانقدر انجام داده است که شما را به مطالعه قسمت نخست این گفتوگو دعوت میکنیم.

آغاز زندگی مشترک در روزهای انقلاب
ما در سال ۱۳۵۷ ازدواج کردیم. ایشان در صنایع دفاع تهران- که امروز آن را با نام هوافضا میشناسیم- مشغول به کار بود. از فعالیتهای کاریاش هیچگاه صحبت نمیکرد، فقط میدانستم در ساخت موشک و تهیه و تأمین مهمات نقش دارد. میگفت: «کار ما طوری است که باید رازدار باشیم.» اوایل زندگیمان در قلعهمرغی تهران زندگی میکردیم و ایشان مسئول پایگاه بسیج محل هم بود. در همان اوایل انقلاب در ساخت مسجد امام حسنمجتبی(ع) قلعهمرغی نیز مشارکت میکرد. سال ۱۳۵۷ اوج روزهای انقلاب بود و مردم حال و هوای عجیبی داشتند. همسرم وقتی از اداره میآمد، ناهار خورده و نخورده به پایگاه بسیج میرفت. گاهی ۱۲ شب، گاهی نیمهشب و گاهی فقط برای نماز صبح به خانه برمیگشت؛ نماز میخواند و دوباره به محل کار میرفت. در تظاهرات و راهپیماییها حضور فعال داشت. یکی از کارهایی که انجامش را بر خود واجب میدانست، شرکت در تشییع پیکر شهدا بود. در دوران دفاع مقدس هر زمان شهیدی میآوردند، تمامقد در مراسم تشییع و خاکسپاری شرکت میکرد. حاصل ازدواج ما سه فرزند بود: دو دختر و یک پسر. زمانی که پدرشان به شهادت رسید، پسرم نه ساله، یکی از دخترانم شش ساله و دختر دیگرم هشت ماهه بود.
عشق به فرزندان
همسرم که به خانه میآمد، دخترانم را در آغوش میگرفت و به آنها بسیار محبت میکرد. گاهی اوقات به او میگفتم: «وقتی به منزل میآیی و دخترانت را در آغوش میگیری، پسرت اگر ببیند، امکان دارد ناراحت شود.» ایشان میگفت: «دختر باید در خانه از محبت سیراب شود و پسر با من بیرون از خانه بیاید و آنجا از من محبت ببیند.» هرجایی میرفت و میدانست که اینجا برای پسرم مفید است، او را با خودش میبرد که به اصطلاح خودش او را مرد بار بیاورد. میگفت: «دخترانم هم باید در خانه از محبت سیر شوند تا روزی اگر ازدواج کردند، بتوانند سختی خانه شوهر را تحمل کنند.» مدتی از زندگیمان گذشته بود که قرار شد تعدادی از کارکنان را به اصفهان و سمنان منتقل کنند. همسرم میگفت دوست دارد به زادگاهش، سمنان، بازگردد؛ چون اهل روستای دلازیان شهرستان سمنان بود. مشتاق بود در هوافضای سمنان- که محل تستهای موشکی بود- خدمت کند. همسرم فردی باتجربه و آگاه بود. پدرش همیشه به او میگفت: «از روحانیت چیزی کم نداری که اینقدر زیبا سخن میگویی.» بسیار مردمدار، باایمان و پایبند به نماز اولوقت بود. سالها تلاش کرد که به جبهه اعزام شود، اما به دلیل نقش مؤثرش در ساخت و تأمین مهمات، اجازه اعزام مستقیم نداشت. به عنوان پشتیبانی در جبهه حضور مییافت، اما در عملیات شرکت نمیکرد.
وصیتی به رنگ عشق و ایثار
عاشق شهادت بود و مدام از آن سخن میگفت. وقتی به او میگفتم تو فرزند داری، برای چه میخواهی بروی؟ میگفت: «به من نه نگو، من عاشق شهادتم. باید راه شهدا را ادامه دهم.» میگفت: «اگر ما جوانها نرویم، شما خانمها در خانه امنیت دارید؟ ما باید برویم تا از این مرزوبوم دفاع کنیم.» در نهایت در عملیات مرصاد تصمیم به اعزام او گرفتند. روزی که میخواست به جبهه برود، خیلی خوشحال بود، آمد و گفت: «ساعت یازده قرار است اعزام شوم» و بسیار شادمان بود. خودکار و کاغذی برداشت و شروع به نوشتن وصیتنامه کرد. نوشت: «خدایا! حال که تصمیم گرفتم، گامهایم را استوار کن! مرگ حق است البته شهادت نعمتی است والاتر برای مخلصین و متعهدین به فرمان خدا. اگر لایق باشم و به این درجه برسم باید قدر این نعمت و رحمت را بدانید و پاسدار ارزشهای به دست آمده که به قیمت خون شهیدان است باشید. همسرم! زینبوار صبوری کن و فاطمهوار فرزندانم را تربیت کن، نکند غم و غصهای درِِ کلبه دلشان را بزند. در هر حال جای خالیام را برایشان پر کن! همسرم! به فرزندانم بگو جمهوری اسلامی چطور به وجود آمد و چه خونهایی در این راه ریخته شد. اگر فرزندانم در مورد شهادت پرسیدند بگو که شهادت با وجود حضرت زهرا(س) و در خانه او حیثیت یافت و همه بزرگیها یعنی صلابت، شهادت، صبوری و محراب در این خانه معنی پیدا کرد.» همیشه در زمانی که در قید حیات بود، سفارش بچهها را به من میکرد، میگفت: «اگر خواستی ازدواج کن، ولی فرزندانم را خودت بزرگ کن و کاری کن که ادامه تحصیل بدهند و چیزی برای آنها کم نگذار.» من هم تمام سعیام را کردم تا بتوانم آنطوری که همسرم میخواست، فرزندانم را تربیت کنم. هرگز نگذاشتم نام و یاد پدرشان از خاطرشان برود؛ همیشه از ایمان، عشق، شجاعت و ولایی بودن پدرشان برایشان میگویم. وقتی امام خمینی(ره) به رحمت خدا رفت، با گریه وارد خانه شد و گفت: «لباس مشکی من را بده.» لباس مشکیاش را گرفت و رفت و تقریباً چهار روز در تهران ماند تا تشییع امام تمام شود و بازگشت. امام و انقلاب را خیلی دوست داشت و همیشه تاکید میکرد که در راه امام و شهدا باقی بمانید.
شهادت در هوافضای سمنان
امیر و برادرش در مسائل انقلاب بسیار فعال بودند. شبی در خانه نشسته بودیم و برادر ایشان نیز حضور داشت. در زدند. بهمحض اینکه دو برادر از خانه خارج شدند، چندین مأمور ساواک با چوب و چماق به آنها حمله کردند و تا توانستند آنها را زدند. با رسیدن همسایهها و کمک آنها توانستیم ساواکیها را فراری دهیم. امیر در شهریور ۱۳۶۸ هنگام تست مین ضد تانک در هوافضای سمنان به شهادت رسید. یکی از همکارانش، شهید «ماشاءالله جدیدی» نیز همراه او بود. معمولاً بین ساعت سه و نیم تا چهار بعدازظهر از محل کار بازمیگشت. آن روز ناهار را آماده کرده بودم، اما نیامد. دلشوره داشتم و بسیار پریشان بودم. یکی از همکارانش، آقای صادقی، به منزل آمد. همینکه او را دیدم، اضطرابم بیشتر شد، چون هیچوقت به خانه ما نمیآمد. فهمیدم اتفاقی افتاده است. گفت نگران نباشید، همسرتان دستش مجروح شده و او را به بیمارستان بردهاند. از او خواستم مرا به بیمارستان ببرد. پسرم آن روز خانه نبود و من در نگرانی زیاد، بچهها را فراموش کرده بودم. او گفت: «خانم مرادینسب، فرزندانت را فراموش کردی، آنها را با خود نمیآوری؟» فوراً به داخل خانه رفتم و بچهها را آوردم. او مدام دلداریام میداد. در همین بین، برادرشوهرم رسید. همان لحظه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و شروع کردم با دست بر سر خود زدن. برادرشوهرم که حال و روز من را دید، میگفت: «چیز خاصی نشده، امیر فقط مجروح شده. بچه را سوار موتور کردم و من هم سوار شدم، گفتم اگر راست میگویید، مرا به بیمارستان ببرید. راه افتادیم، اما دیدم به سمت بیمارستان نمیرود؛ پرسیدم، اما پاسخی نداد. متوجه شدم به سمت خانه پدرشوهرم میرود. وقتی رسیدیم، همه خبردار شده بودند که همسرم به شهادت رسیده است. همسرم وصیت کرده بود اگر شهید شد، او را در روستای زادگاهش، دلازیان دفن کنند. برای من که سه فرزند کوچک داشتم، بسیار سخت بود که هر بار برای زیارت مزارش به روستا بروم. اما به احترام وصیتش این کار را انجام دادیم و ایشان در همانجا به خاک سپرده شد.
حسرت و اندوه شهید در عالم رویا
وقتی پسرم فوقلیسانسش را گرفت، مدت زیادی بیکار بود. پس از پیگیریهای متعدد، به هوافضا رفت و به عنوان راننده مشغول به کار شد. من راضی نبودم که او راننده باشد و از او خواستم آنجا نماند. مدتی انباردار شد، اما دوباره او را راننده کردند. حدود ده سال به صورت قراردادی کار کرد. روز قبل از فوتش، حکم استخدام رسمیاش صادر شده بود. متأسفانه فردای آن روز در مأموریت اداری، بر اثر بیاحتیاطی یک نیسان که تراکتوری را بوکسل میکرد، تراکتور با مینیبوس پسرم برخورد کرد و پسرم همانجا در سال ۱۳۹۰ از دنیا رفت. او را به عنوان شهید سازمانی به حساب آوردند. قبل از این حادثه، دو بار همسرم را در خواب دیدم. دیدم در روستای خودشان هستیم که از خاک قبرش بیرون آمده و قدم میزند و پریشان و ناراحت است. هرچه او را صدا میزنم و به او میگویم: «چه اتفاقی افتاده است» اصلاً جواب مرا نمیدهد. بهش گفتم: «من کار اشتباهی کردم که جواب مرا نمیدهی و ناراحت هستی؟» اصلاً جواب نداد و به سمت آبادی شروع به حرکت کرد. بیدار شدم و از یه بندهخدایی پرسیدم که تعبیر خوابم چیست؟ به من گفت: «احتمالاً مشکلی برای شما به وجود میآید، چون شهید آگاه شده، اینطور نشان داده است.» گذشت ویک مدت بعد دوباره خواب او را دیدم، باز هم دیدم همان حالت را دارد، بسیار ناراحت و غمگین است. این بار نیز او را بر سر مزار خودش دیدم، وقتی من را دید، زد زیر گریه و با چهرهای ناراحت به سمت آبادی حرکت کرد. هرچه او را صدا زدم، دیدم اصلاً جواب نمیدهد. من از خواب پریدم و بسیار مظطرب بودم که تقریباً یک هفته بعد پسرم به رحمت خدا رفت.
ادامه دارد...
گفتگو از حمیدرضا گلاشم