آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۴۷۵۹
۱۱:۲۳

۱۴۰۴/۰۸/۲۴

روایتی از روزنامه‌های در کفش شهید «اسماعیل علی بخشی»

دوست شهید «اسماعیل علی بخشی» میگوید: «چند نفری را که قدشان اندازه من و اسماعیل بود از صف نیرو‌های اعزامی بیرون کشیدند، اسماعیل نگاهی به من کرد و گفت: «من را نیز برمی‌گردانند.» در یک آن فکری به ذهنش خورد. گفت: «من می‌روم دستشویی و برمی‌گردم.» رفت و بعد از آمدن قدش از من بلندتر بود. بعد فهمیدم که روزنامه‌هایی را تا کرده و داخل کفشهایش گذاشته تا قدش بلندتر شود و نتوانند او را از صف بیرون بکشند.» در ادامه خاطرات شهید اسماعیل علی بخشی را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.


به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید اسماعیل علی بخشی در سی‌ام بهمن ماه ١٣۴٨ در روستای طلاور از توابع صیدون در یک خانواده کشاورز و مذهبی دیده به جهان گشود. پدرش سیف الله نام داشت و کشاورز بود. سوم راهنمایی در صیدون مشغول تحصیل بود که به هفتکل مراجعه نموده و از طریق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد، وی به عنوان آرپی جی زن در جبهه مسئولیت پذیرفت. این دلاور مرد با شهامت در بیست و دوم آبان ماه سال ۱۳۶۶ بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت نائل شد. بقعه متبرکش در زادگاهش واقع است.

1234خلععذشظع/ت


متن خاطره:

من و اسماعیل هم کلاس بودیم و در مدرسه شهید براتی روستای طلاور با هم درس میخواندیم.

سال ۱۳۶۲ کلاس اول راهنمایی بودیم.

یک روز که از خانه با به مدرسه می‌آمدیم در بین راه با هم صحبت کردیم که امروز از راه مدرسه به جبهه برویم، چون پدر و مادرمان به خاطر سن کم ما اجازه رفتن نمی‌دادند.

وقتی به مدرسه رفتیم با چند نفر دیگر از بچه‌های همکلاسی صحبت کردیم.

در یک فرصت که زنگ تفریح زده شده بود از دیوار حیاط مدرسه بالا رفتیم و به سرعت از مدرسه دور شدیم.

از روستا محل زندگیمان تا مرکز بخش که سه چهار کیلومتری می‌شد با دو آن مسافت را طی کردیم؛ و خود را برای اعزام به جبهه معرفی کردیم.

پس ثبت نام از آن جا به گلف (قرارگاه مقدم جنوب کربلا) اعزام شدیم.

به خوبی در خاطر دارم که همه ثبت نام کنندگان به جبهه را در استادیوم جمع کردند.

اسماعیل قدش  کمی کوتاهتر از من بود.
ما را به خط کردن تا کسانی که کم سن و سال بودند را به عقب بفرستند.

در همین حین  نگاهی به اسماعیل انداختم دیدیم  رنگ صورتش زرد شد و خیلی ناراحت است.

به او گفتم: اسماعیل  چه شده؟

گفت: «چند نفر قدشان اندازه من بود را از صف بیرون کشیدند من را نیز برمیگردانند.»

یک دفعه ساکت شد و به فکر فرو رفت، پس از چند ثانیه سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد و خندیدو گفت: «من می‌روم دستشویی و برمی‌گردم.»

پس از چند دقیقه که آمد قدش از من بلندتر بود.

نگاهی به او انداختم و از تعجب نزدیک بود که شاخ در بیاوردم، بعد فهمیدم که روز نامه تا کرده داخل کفشهایش گذاشت تا قدش بلند شود و نتوانند او را از صف بیرون بکشند و با هم اعزام شدیم.

انتهاي پيام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه