روایت ایستادگی مردی که با یک میخ به میدان جنگ آمد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در گرمای تابستان ۱۳۳۹، در خانهای در ارومیه، نوزادی پا به جهان گذاشت که نامش را "علیرضا" نهادند. خانوادهاش اگرچه از نظر مالی در تنگنا بودند، اما گنجینهای از ایمان و تعصب دینی داشتند. مادری مهربان و پدری زحمتکش، نخستین مربیان زندگی او بودند.
سفرۀ فقر و سفینۀ صبر
علیرضا در سهسالگی با اولین آزمون سخت زندگی روبرو شد. بیماری سختی وجودش را فراگرفت، چنانکه پزشکان از درمانش ناامید شدند. اما دست قدرت الهی، این نهال نوپا را از طوفان بیماری نجات داد. او که طعم فقر را از کودکی چشیده بود، با هر قدم که برمیداشت، صبوری را میآموخت.
کوچ از دیار به دیار
به دنبال مشکلات اقتصادی، خانواده مجبور به ترک زادگاهشان شد. از ارومیه به قزوین کوچ کردند و چهار سال در این شهر ماندند. در همین دوران بود که فقر و سختی، بار دیگر بر این خانواده سایه افکند و مادر علیرضا دچار سکته مغزی شد که منجر به فلج یک طرف بدنش گردید.
خواهری که رفت
هنگامی که علیرضا نه سال بیشتر نداشت، شاهد وداع همیشگی خواهر کوچکش بود. بیماری و فقر، خانواده را از نجات دادن او ناتوان ساخته بود. این خاطره تلخ، تا همیشه در ذهن علیرضا ماند.
انقلابی در راه
با اوجگیری انقلاب اسلامی، علیرضا که اکنون نوجوانی سیزدهساله بود، با تمام وجود به صفوف انقلابیون پیوست. یک روز برادر کوچکش در جیب کت او دو عدد سیگار و یک میخ بزرگ یافت.
"علیرضا، مگر سیگاری شدهای؟"
"نه برادر! این سیگارها را برای روز مبادا گذاشتهام. اگر گاز اشکآور زدند، با دود سیگار از چشمانمان محافظت میکنیم."
"پس این میخ بزرگ برای چیست؟"
"اگر با سربازهای شاه درگیر شویم، همین هم غنیمت است!"
در آغوش بسیج
پس از پیروزی انقلاب، علیرضا با تمام وجود به بسیج پیوست. نمازهای جماعت، شرکت در مراسم مذهبی و فعالیتهای فرهنگی، بخشی جداییناپذیر از زندگی او شد. اخلاق نیکوی او زبانزد دوستان و آشنایان بود.
وداع با مادر
در نوزدهسالگی، بار دیگر مصیبت بر خانواده سایه افکند و مادر علیرضا دار فانی را وداع گفت. این ضربه سخت، اگرچه علیرضا را غمگین ساخت، اما ایمانش را استوارتر کرد.
عزم جبهه
علیرضا پس از گذراندن تحصیلات تا کلاس دوم هنرستان، به خدمت سربازی اعزام شد. دوره آموزشی را در لشکر ۷۷ خراسان در مشهد گذراند. در آستانه اعزام به جبهه، در مراسم تاسوعا و عاشورای سال ۱۳۶۱ به مرخصی آمد و با همه عزیزانش وداع کرد.
وصیت آخر
در آخرین دیدار با برادرانش در ایستگاه راهآهن، با لبخندی رضایتبخش گفت:
"برگردید... من به لقاء الله میروم."
و سپس افزود:
"از خواهرانم مراقبت کنید. ممکن است شهادت نصیبم شود. دعا کنید که آرزویم برآورده گردد."
شهادت
بیست روز پس از اعزام، در ۲۹ آبان ۱۳۶۱، در جبهه خرمشهر - پاسگاه زید - ترکش دشمن به قلب این سرباز فداکار اصابت کرد و او را به آرزوی دیرینهاش - شهادت در راه خدا - رساند.
سخن آخر
شهید علیرضا اقبالثانی، نماد ایستادگی و ایمان بود. از کودکی پر از رنج و محنت تا جوانی سراسر ایثار و فداکاری. یادش گرامی باد و راهش پررهرو.
انتهای پیام/