آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۲۱۰
۱۵:۴۶

۱۴۰۴/۰۸/۰۴
روایتی از شهید غریب در اسارت «حبیب زارع بغداد آبادی»

وقتی دلِ حبیب طاقت رنج برادر نداشت

سید هادی غنی، جانباز و آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس، در گفت‌و‌گو با نوید شاهد تهران بزرگ، بیانگر حکایت تلخ و در عین حال درخشانِ برادری است که تماشای شکنجه‌ی همرزمش تابِ دلش را ربود و همان شب، در غربت و میان اسیران، پر کشید.


وقتی دلِ حبیب طاقت رنج برادر نداشت/شهیدی که بغضش شهادت شد

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، درغروب‌های سرد و خاموش اردوگاه‌های عراق، زمانی که سیم‌ خاردارها و دیوار‌های بتنی صدای ناله و دعا را در خود خفه می‌کردند، مردانی زیستند که جز خدا کسی آنها را نمی‌دید. مردانی که در قفس‌های آهنین، با تسبیحی از صبر و دلی لبریز از ایمان، نام خدا را زمزمه کردند و در دل زندان‌های تاریک بعث عراق، خورشید غیرت و شهادت شدند. آنان که بی‌نام و بی‌ادعا رفتند، ولی عطر حضورشان هنوز در تاریخ مانده است، شهدای اسارت در اردوگاه‌های دشمن، در غربت، بی‌صدا و مظلومانه، شهید شدند، بی‌کفن، اما با هزار قنوتِ عاشقانه.

آغاز مسیر جهاد

من، سید هادی غنی، متولد اول دی‌ماه ۱۳۴۵ هستم. جانباز ۳۰ درصد شیمیایی‌ام و قریب به چهار سال مفقودالاثر و اسیر در اردوگاه تکریت ۱۱ بودم. در سال دوم دبیرستان، عزم رفتن به جبهه کردم، در عملیات والفجر ۸ و عملیات کربلای ۴ و ۵ حضور پیدا کردم. در جزیره‌ی بوارین، سه شب و نیم در محاصره بودیم تا سرانجام به اسارت درآمدیم از همان آغاز، سختی‌ها و درد‌ها را با ایمان پشت سر گذاشتیم؛ اما سخت‌ترین تجربه‌ام در اردوگاه تکریت ۱۱ رقم خورد.

وقتی دلِ حبیب طاقت رنج برادر نداشت/شهیدی که بغضش شهادت شد

                                                                              .............. روز اعزام به جبهه ۱۳۶۴..................

 

روز‌های اسارت در تکریت 11

ما را از استخبارات عراق به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل کردند. در آسایشگاه شماره ۹ سابق (ده جدید فعلی) و بند سوم بودم. فضای آن‌جا، علی‌رغم تمام سختی‌ها، آمیخته بود با همدلی و یک‌دلی بین بچه‌های ارتشی و بسیجی. در آن محیط، دیگر کسی فرمانده و سرباز نبود؛ همه برادر بودیم. در میان بچه‌ها، شهید والامقام حبیب زارع بغدادآبادی برایم مانند برادری واقعی بود.

او سرباز ارتش بود و من بسیجی، اما این تفاوت‌ها در بند اسارت رنگ می‌باخت. لباس مشترک می‌پوشیدیم، کار‌ها را با هم انجام می‌دادیم و در گوشه‌ی آسایشگاه، روی یک پتو کنار هم زندگی می‌کردیم. اگر امروز زنده بود، باز هم نهایت برادری را در حق هم دریغ نمی‌کردیم.

حادثه‌ی غروب ۲۸ صفر

بعداز ظهرروز۲۷صفرمصادف با ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۸بود. من و حبیب در محوطه قدم می‌زدیم که یکی ازبچه‌های آسایشگاه ۹ بود که من وبرادرتوحیدغلامی که اهل درگزمشهد می‌باشد برای پرکردن سطل آب خوردن صدا زد چون گاهی کار خادمی آسایشگاه را انجام می‌دادم. وقتی که سطل آب را ازشیرحوض اردوگاه آب پرکردیم یک مرتبه نگهبان ماراصدا زد؛ تعالوا...
شروع به توهین وفحاشی کردن چراسطل دستشویی راکنارحوض اردوگاه بردید جهت شستشو؟

گفتم که آن سطل، سطلِ آبِ خوردن است، نه سطلِ توالت. هی بهانه گرفت که چرا پاهاتان را شستید؟ چرا آب خوردید؟ حتی گفت: «چرا از آبِ خوردن برداشتید؟» من که با تندی جوابش را دادم، شروع کرد با کابل و باتوم ضربات محکم‌تری به دستانم زدن. آن‌جا فقط خدا و اهل بیت را یاد می‌کردیم و خدا همان لحظه کمکمان کرد تا مقاومت کنیم. در همان هنگام، با باتوم به پاهایم محکم می‌زد و حبیب زارع بغداد آباد از دور ماجرا را می‌دید.

رضا محمدی، از بچه‌های اصفهان، بعد‌ها گفت: «وقتی حبیب دید تو را می‌زنند، خواست به سمت عراقی‌ها حمله کند، ولی من مانع شدم و گفتم: اگر بروی، هم خودت را می‌زنند، هم هادی را، هم آسایشگاه را دچار خطر می‌کنی. کمی صبر کن.».

اما حبیب دیگر طاقت دیدن آن صحنه را نداشت؛ شوکه و منقلب شد. پس از پایان شکنجه، دونفر من را کشان‌کشان به داخل  آسایشگاه بردند.

آن شب، شب شهادت رسول اکرم (ص) و امام حسن مجتبی (ع) بود و با همان امکانات اندک، مجلس عزاداری برپا کردیم. تیکه های نان را پشت پنجره خشک می‌کردیم، می‌کوبیدیم تا شبیه آرد شود، بعد با شیره‌ی خرما حلوا درست می‌کردیم و بین بچه‌ها تقسیم می‌شد. من با سختی و چهاردست‌وپا خودم را رساندم تا کنار حبیب در مجلس بنشینم.

وقتی دلِ حبیب طاقت رنج برادر نداشت/شهیدی که بغضش شهادت شد

.......................روز بازگشت به میهن..................

لحظهٔ شهادت حبیب

وقتی مجلس تمام شد، دوستان گفتند بهتر است نزدیک در بنشینم تا راحت‌تر باشم. از حبیب کمی فاصله گرفتم و دراز کشیدم. ناگهان صدای فریادی شنیدم، صدایی ترسناک و سنگین. بچه‌ها حول و حوش جمع شده بودند. چهاردست‌وپا خودم را بالا کشیدم و رفتم. دیدم حبیب روی زمین افتاده، حالش بد شده است.

غذایی که خورده بود را بالا آورد، نگاهی در چشمانم انداخت — نگاهی که هنوز در ذهنم مانده — بعد سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست؛ همان‌جا شهید شد.

یکی از دوستانمان، حبیب سیاه از زاهدان، بعد‌ها گفت: « حبیب گفته بود: کاش می‌مردم و صحنه‌ی شکنجه‌ی هادی را نمی‌دیدم.»، رضا محمدی هم گفته بود: «وقتی داشتند هادی را می‌زدند، حبیب گفت: کاش هر پنج نفرمان را با تیر می‌زدند تا این رنج و صحنه‌ها را نمی‌دیدیم.»

او طاقت نیاورد، همان شب، پس از دیدن شکنجه من، در اثر شوک و تأثر قلبی به شهادت رسید، شب شهادت حبیب زارع همزمان بود با شب شهادت پیامبر (ص) و امام حسن (ع) .

لباس آبی من تن حبیب بود. وقتی جان داد، بچه‌ها نگهبانان را صدا کردند، ولی آنها عمداً دیر آمدند. بعد از رفتنش، یعقوب، مسئول آسایشگاه، آمد و با تندی گفت: «چرا پیراهن تو تن حبیب است؟» و ممکن بود هویت‌ها اشتباه ثبت شود. (پیراهن یادگاری حبیب پیش من هست)

خصلت‌های اخلاقی شهید حبیب زارع

در آسایشگاه، حبیب دلِ همه بود. شوخ‌طبع، خوش‌رو و دلسوز. با لبخندهایش فضای سرد و سنگین اسارت را گرم می‌کرد. اهل تقوا بود؛ نمازهایش هیچ‌گاه ترک نمی‌شد و با بچه‌ها بحث‌های اعتقادی و مذهبی می‌کرد. علاقه‌اش به ولایت و مباحث دینی مثال‌زدنی بود.

رفتارش سرشار از ادب، وقار و مهربانی بود. هرگز کسی از او ناراحتی به دل نگرفت. حتی نسبت به دشمن نیز کینه نداشت. بدنش قوی، ظاهرش مرتب، وروحیه‌اش همیشه شاد و مقاوم بود. همه‌ی بچه‌ها او را دوست داشتند؛ گویی وجودش نوری بود میان آن همه تاریکی.

مزارغریب

چند سال پس از پایان جنگ، پیکر مطهر شهید حبیب زارع بغدادآبادی را به میهن آوردند و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س)، ردیف یک به خاک سپردند.وقتی خبرش را شنیدم، به زیارت مزارش رفتم. آن‌جا، قبر ساده و غریبش را دیدم؛ غربتی که آشنا بود، همان غربتی که در سلول‌های تکریت با او زندگی کرده بودیم.هر بار که به بهشت زهرا می‌روم، بی‌درنگ راه خاکی ردیف یک را در پیش می‌گیرم؛ کنار سنگی ساده می‌ایستم، فاتحه‌ای می‌خوانم و با خود می‌گویم: 

«حبیب! تو در همان شبی پرکشیدی که نام رسول خدا (ص) و امام حسن (ع) بر زبان‌ها بود، خوشا به حال تو که در اسارت، آزاد شدی.»

وقتی دلِ حبیب طاقت رنج برادر نداشت/شهیدی که بغضش شهادت شد

روایت این روزها، فقط یک خاطره نیست. سندی است از ایمان و آزادگی مردانی که حتی در زنجیر، جوانمرد ماندند. مردانی که در میان سیم‌خاردارها، معنایراستین آزادی را معنا کردند.

یادشان جاودان، نامشان ماندگار، و راه‌شان چراغ راه آیندگان باد.

انتهای پیام/ جلیلی

 

 

 

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه