آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۱۳۴
۰۹:۱۵

۱۴۰۴/۰۷/۳۰
روایتی خواندنی از «میرزا عباس رستمی» هم بند شهید غریب در اسارت «نورالله ناصری»

۲۷ ماه اسارت، رفاقت با شهیدی که حتی دشمن به او احترام می‌گذاشت

«میرزا عباس رستمی» می‌گوید: در همان اردوگاه تکریت بود که با شهید «نورالله ناصری» آشنا شدم. همشهری بودیم؛ اهل اسلام‌آباد غرب. مردی آرام، متین و بسیار مؤمن. زبان عربی را خوب بلد بود و با نگهبانان عراقی مؤدبانه رفتار می‌کرد، طوری که حتی آنها هم احترامش را نگه می‌داشتند. در میان آن همه خشم و بی‌رحمی، ناصری همچون نسیمی آرام بود.


۲۷ ماه اسارت، رفاقت با شهیدی که حتی دشمن به او احترام می‌گذاشت

 

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، «میرزا عباس رستمی»، جانباز و آزاده سرافراز هشت سال دفاع مقدس، بیش از دو سال از عمر خود را در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق، از خانقین تا بغداد و تکریت، گذرانده است. او در این دوران، با شهید «نورالله ناصری»، یکی از اسیران باایمان و مقاوم، دوستی و همرزمی عمیقی داشت. آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت این آزاده از روز‌های تلخ، اما افتخارآمیز اسارت و از رفیقی است که در بند دشمن نیز آزادگی‌اش را حفظ کرد.
من «میرزا عباس رستمی» هستم، آزاده و جانباز دفاع مقدس. در هشتم شهریور سال ۱۳۴۲ به دنیا آمدم. در زمان جنگ، به عنوان سرباز سپاه پاسداران در جبهه‌های جنوب حضور داشتم و در عملیات‌هایی، چون کربلای پنج و مأموریت‌های منطقه کردستان شرکت کردم. آخرین حضورم در جبهه، در منطقه «تاجیک» عراق بود؛ همان‌جا که بر اثر اصابت گلوله از ناحیه پا و سینه مجروح شدم و دیگر توان حرکت نداشتم. ساعت شش صبح، دشمن اطرافمان را محاصره کرد. بسیاری از همرزمانم به شهادت رسیدند و من در میان خون و آتش، به اسارت نیرو‌های بعثی درآمدم.
ابتدا مرا به اردوگاه خانقین بردند و پس از مدتی به بغداد و سپس به اردوگاه تکریت، کمپ ۱۶ منتقل کردند. ۲۷ ماه و بیست روز در اسارت بودم. روز‌هایی سخت، پر از گرسنگی، شکنجه و تحقیر. عراقی‌ها به ما می‌گفتند: «نگهبان خمینی» و از هیچ اذیتی دریغ نمی‌کردند. اجازه نماز جماعت نمی‌دادند. حتی برای رفتن به دستشویی باید با اجازه می‌رفتیم و کوچک‌ترین خطایی با شلاق و لگد پاسخ داده می‌شد. سخت‌ترین لحظات، زمانی بود که باید در سرمای سوزناک یا گرمای طاقت‌فرسا ساعت‌ها سرپا می‌ایستادیم.
در همان اردوگاه تکریت بود که با شهید «نورالله ناصری» آشنا شدم. همشهری بودیم؛ اهل اسلام‌آباد غرب. مردی آرام، متین و بسیار مؤمن. زبان عربی را خوب بلد بود و با نگهبانان عراقی مؤدبانه رفتار می‌کرد، طوری که حتی آنها هم احترامش را نگه می‌داشتند. در میان آن همه خشم و بی‌رحمی، ناصری همچون نسیمی آرام بود. اهل عبادت بود و همیشه در حال نماز و ذکر. هرچند بعثی‌ها مانع نماز جماعت می‌شدند، اما او نماز خود را ترک نمی‌کرد و ما را نیز به صبر و توکل دعوت می‌کرد.

روحیه عجیبی داشت؛ انگار شکنجه‌ها و سختی‌ها برایش بی‌اثر بود. همیشه لبخند بر لب داشت و می‌گفت: «اسارت موقت است، ایمان ماندگار است.» او برای همه ما تکیه‌گاه روحی بود. وقتی دلسرد می‌شدیم، ناصری با چند کلمه دلگرم‌مان می‌کرد. بار‌ها دیده بودم که با عراقی‌ها به زبان خودشان حرف می‌زد تا از آزار دیگر اسرا جلوگیری کند.
مدتی بیمار شد و، چون با هم صمیمی بودیم، من پرستارش شدم. هر بار که حالش بدتر می‌شد، با آرامش می‌گفت: «اگر زنده ماندی و من شهید شدم، به خانواده‌ام بگو در راه خدا رفتم. راه امام و شهدا را ادامه بده.» این حرف‌هایش هنوز در گوشم زنده است.
بیماری‌اش شدت گرفت و او را به بیمارستان بردند. چند روز بعد خبر دادند که دیگر بازنخواهد گشت؛ «نورالله ناصری» به شهادت رسیده بود. خبر شهادتش همه ما را در هم شکست، اما در دل همان غم، نوری از ایمان و استقامت روشن شد. او با ایمانش به ما درس داد که حتی در زنجیر دشمن نیز می‌توان آزاد بود.
بعد از شهادتش، اردوگاه ساکت شد. جای خالی‌اش حس می‌شد. اما یادش، وصیتش و ایمانش در دل همه ما زنده ماند. هر بار که نگهبانان ما را شکنجه می‌کردند، به یاد ناصری می‌افتادیم و با خود می‌گفتیم: «او رفت تا ما بمانیم و راهش را ادامه دهیم.»
برای من، شهید «نورالله ناصری» فقط یک همرزم نبود، نماد صبر، ایمان و انسانیت بود. در بند دشمن، او آزادتر از همه ما بود. هنوز هم بعد از سال‌ها، وقتی نامش را می‌شنوم، دلم می‌لرزد و به خودم می‌گویم: خوشا به حالش که در اسارت هم آزاد ماند.
انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه